اومد جلو و با ترس گفت: «آقا! من گل نميفروشم! آدامس ميفروشم! دوستم که اونور خيابونه گل ميفروشه! اين گل رو براي شما ازش گرفتم که اين قدر ناراحت نباشين! اگه عصباني بشين قلبتون درد ميگيره و مثل باباي من ميبرنتون بيمارستان، دخترتون گناه داره...»
به گزارش سرويس وبلاگستان مشرق ، نويسنده وبلاگ بارون آروم نوشت : پشت چراغ قرمز توي ماشين داشتم با تلفن حرف ميزدم و براي طرفم شاخ و شونه ميکشيدم که «نابودت ميکنم! به زمين و زمان ميکوبمت تا بفهمي با کي در افتادي! زور نديدي که اين جوري پول مردم رو بالا ميکشي و...» خلاصه فرياد ميزدم. يه دختر بچه يه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجرة ماشين نمي رسيد هي ميپريد بالا و ميگفت: «آقا گل! آقا اين گل رو بگيريد...»
من هم در کمال قدرت و صلابت و بسيار عصباني داشتم داد ميزدم و هيچ نميگفتم به اين بچة مزاحم! اما دخترک سمج اين قدر بالا و پايين پريد که ديگه کاسة صبرم لبريز شد و سرمو آوردم از پنجره بيرون و با فرياد گفتم: «بچه برو پي کارت ! من گـــل نميخـــرم! چرا اين قدر پر رويي؟! شماها کي ميخواين ياد بگيرين مزاحم ديگران نشين و...»دخترک ترسيد... کمي عقب رفت! رنگش پريده بود! وقتي چشمهاشو ديدم، ناخودآگاه ساکت شدم! نفهميدم چرا يک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب اين سؤال رو چند ثانيه بعد فهميدم!
ساکت که شدم و دست از قدرت نمايي که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: «آقا! من گل نميفروشم! آدامس ميفروشم! دوستم که اونور خيابونه گل ميفروشه! اين گل رو براي شما ازش گرفتم که اين قدر ناراحت نباشين! اگه عصباني بشين قلبتون درد ميگيره و مثل باباي من ميبرنتون بيمارستان، دخترتون گناه داره...» ديگه نمي شنيدم! خدايا! چه کردي با من! اين فرشته چي ميگه؟! حالا علت سکوت ناگهاني مو فهميده بودم! کشيده اي که دخترک با نگاه مهربونش به من زده بود، توان بيان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خرده هاي غرور بي ارزشم رو زير پاهاش له ميکرد! يه صدايي در درونم ملتمسانه ميگفت: «رحم کن کوچولو! آدم از همة قدرتش که براي زدن يک نفر استفاده نميکنه!»... اما دريغ از توان و ناي سخن گفتن! تا اومدم چيزي بگم، فرشتة کوچولو بي ادعا و سبکبال ازم دور شد! حتي به من آدامس هم نفروخت! هنوز رد سيلي پر قدرتي که به من زد روي قلبمه! چه قدرتمند بود! مواظب باشيد با چه کسي درگير ميشيد! ممکنه خيلي قوي باشه و کتک بخوريد!