علاوه بر اینها که به زیبایی تمام و با دقت و وسواس زیاد در سریال نشان داده شده، جزئیاتی را هم میبینیم که ظاهرا چندان مهم نیستند اما کاملا آگاهانه و هوشمندانه در لابلای صحنههای سریال قرار گرفتهاند.
مثلا همین چند شب پیش، امیر برای تعمیر جعبهای چوبی، از میخهای کج استفاده میکرد! یادم آمد که همین صحنهی به ظاهر ساده هم جزوی از خاطرات آن روزهای ماست. روزهایی که حتی یک میخ کج و فرسوده هم، برای مردم ارزش داشت و آن را دور نمیانداختند.
موقع لزوم، با چکش یا سنگ، کجیهایش را راست میکردند و برای تعمیر میز و صندلی و یا کوبیدن یک قاب به در و دیوار از آن استفاده میکردند!
«وضعیت سفید» برای من فقط یک سریال ساده مثل همه سریالهای تلویزیونی نیست. هر قسمتش، انگار یک ساعت از زندگی آن روزها و شبهای پر از خاطره است.
با این سریال، به گذشتهها سفر میکنم و گوشهای از زندگی دوران کودکی و نوجوانیم را مرور میکنم. به شبهایی برمیگردم که ما هم با شنیدن آژیر خطر، چراغها را خاموش میکردیم و با ترس و لرز و نگرانی، کنار اعضای خانواده دعا میخواندیم. به روزهایی که ما هم درست مثل امیر و خانوادهاش، در خانه پدربزرگ و مادربزرگ جمع میشدیم. اما حالا نه از آن خانه قدیمی و حیاتش چیزی باقی مانده، نه از پدربزرگ و مادربزرگ و نه از دورهم نشینیهای فامیل.
دقیقا به همین علت، هر وقت «وضعیت سفید» را میبینم، دلم میگیرد و تا مدتها، ساکت و تنها گوشهای مینشینم و به روزها و شبهایی فکر میکنم که از رادیو آژیر خطر پخش میشد اما وضعیت زندگیمان سفید بود (شاید بخاطر اینکه با هم مهربانتر و به هم نزدیکتر بودیم) برعکس حالا که به ظاهر، وضعیت، سفید شده اما وضعیتِ زندگیِ خیلی از ماها، قرمز و نارنجی است!