سرویس فرهنگی مشرق/ ویژه نامه دهه فجر
لحظه
های انقلاب یکی از معدود آثار ارزشمند انقلابی است که با قلم زنده یاد سید
محمود گلابدره ای به رشته تحریر در آمده و به خاطر جذابیت های فراوان در
بیان اتفاقات آن روزها در مدت کوتاهی طرفداران زیادی پیدا کرد. در ادامه
بخش پنجم این کتاب خواندنی را تقدیم حضور مخاطبان می کنیم.
حالا توی بیابان ها بودیم. همه جا ماشین بود. همه جا مردم مثل مورچه ولوو بودند و به طرف بهشت زهرا می دویدند. رسیدیم به خیابان اصلی. هنوز هفت ـ هشت کیلومتری تا بهشت زهرا راه بود. راهبندان بود. کنار جاده اتوبوس ها پشت سرهم پارک کرده بودند. اتونبوسهای بزرگ با پرچم. صدتا صدتا ده تا ده تا. دهها اتوبوس بود.و سرتاسر جاده، دو طرف اتوبوس بودو. توی بیابان، اتوبوس بود. از اصفهان از جهرم از شیراز از قم از خمین از کرمان از همدان از مشهد از کرمانشاه از نهاوند از همه جا اتوبوس آمده بود. از همه جا به پیشواز آقا آمده بودند. اتوبوس ها پارک کرده بودند و حالا همه مردم راه افتاده بودند. پشت سرهم مرتب و منظم شعار می دادند و به طرف بهشت زهرا می رفتند. کامیون زد کنار و ما ریختیم پایین.
آن دورها ماشین های زیادی تا کمر توی گل فرو رفته بود. مردم توی گل می دویدند. به طرف جاده می دویدند. غوغایی بود. ما ولو شدیم. من تنها شدم. حالا کنار جاده را گرفته بودم و کنار دسته می رفتم. دسته اصفهانی ها بود. جرات نمی کردم بروم داخل بشوم. هوا آفتابی بود. ولی سوز سردی می وزید. این یکی ـ دو شب این انبوه زائران و مشتاقان دیدار آقا توی این برو بیابان توی همین ماشین خوابیده بودند. می گفتند: کاروانهای زیادی هم در راه هستند. البته من کاروان مشهدیها را دیده بودم که توی مدرسه علوی بودند و مردهایشان توی خانه فامیلمان توی خیابان ایران. ولی اینها این اتوبوسها این همه آدم هزاران آدم حالا توی این بیابان با چه عشقی دم می دادند و با اینکه می دانستند آقا نیست و آقا نمی آید و معشوقه هنوز دربند است، به سمت محل ملاقات و دیدار یار سرقرار می رفتند. چه عشقی؟ این عشق این علاقه این کشش این عظمت این حرکت این اشتیاق این همه مهرومحبت این هم از خودگذشتگی ریشه در کجا دارد؟ برای چیست؟ به چه منظوری است؟ خود من. وای من. پای پیاده. توی سوز توی کامیون حالا اینجا توی این بیابان پای پیاده به طرف بهشت زهرا. بهشت زهرا کجاست؟ کی می رسیم به بهشت زهرا؟ هنوز گلدسته بهشت زهرا را هم نمی بینم. خسته شده بودم.
وقتی به بهشت زهرا رسیدیم سخنرانی آقای طالقانی و بهشتی تمام شده بود. ساعت در حدود دو بود. من ساعت هفت اخبار را شنیده بودم و از خانه بیرون آمده بودم. حالا در قطعة 17 بودم. این بیابان بزرگ، پر شده بود ازآدم. همه سر تربت این شهیدان گلگون کفن خفته زیر خروارها خاک، نشسته بودند. به شاخه های درخت کت سوراخ سوراخ شده پیراهن خونین کفش غرق در خون زیر پیراهنی و جوراب و تکه های شلوار و پارچه اینجا و آنجا آویزان بود. همه مات و مبهوت سر گورستان پرسه می زدند و گاهی می نشستند. من کنار درخت کاج کوتاهی روی سنگی نشسته بودم. کمرم درد گرفته بود. زنی چهار زانو روی کپة خاک بالا گوری نشسته بود. زن مرا نمی دید زن تنها بود. زن پشتش به دشت آدم بودم خم شده بود. مویه می کرد. ناله می کرد. زبان گرفته بود. صدای گریه اش را می شنیدم. با خودش و با خاک و با آن کپة برآمدة بلند که به بلندی قد یک مرد بلند قد بود و بر سرش یک گلدان شمعدانی بود حرف می زد و می گفت: «نگفتم نرو؟ نگفتم من که جز تو کسی رو ندارم نرو! هی پیله کردی هی گفتی هی گفتی آخ قربون اون قد و بالات بره مامان! یادته مامان جون؟ گفتم همه چند تا دارن یکی شون که شهید شد بازم دارن شوور دارن سرپرست دارن من که کسی رو جز تو ندارم من تو رو با یتیمی بزرگ کردم. تو رو با این دستای خودم با هزار بدبختی بزرگ کردم. هی گفتم مامان جون نرو رفتی. رفتی این خاکو تو سرمن ریختی. منو تنها گذاشتی. قربون اون سینة سوراخ سوراخ شده ت برم! چه سوراخایی؟ چه سوراخایی؟ مث گل لاله! مث گل محمدی ! مث گل سرخ! مث یه گل تاج خروس، سینه ت سرخ سرخ شده بود. خودم چشماتو بستم. خودم موهاتو شونه کردم. خودم ناخوناتو گرفتم. خودم آخ آخ آخ ...» ناله و ندبه زن نه بلند و کشیده بلکه کوتاه و آرام و اندهناک انگار که از ته چاه بالا می آید از دور شنیده می شد.
من تا گریه نکردم آرانم نگرفتم. ولو شدم سرگوری که تاج گلی رویش خشک شده بود و زارزار گریستم و سبک شدم. بعد بلند شدم. زن پشتش به من بود و همچنان تکان تکان می خورد و مویه می کرد. نمی دانم چطور بود که هرچه این صحنه ها را بیشتر می دیدم در عوض اینکه نفرتم به دشمنانم بیشتر شود به آنهایی که باهاشان سلام و علیک داشتم بیشتر می شد و یاد آنها می افتادم و حرفهایشان؟ دلم می خواست بروم خرخره شان را بجوم! این مربوط به زندگی من بودو. به ظلمی که به من شده بود.
راه افتادم. یک کپه مردم سرهایشان را توی هم فروبرده بودند جلو رفتم. صدای خفیف رادیو را شنیدم نشستم. رادیوی آلمان را گرفته بودند. رادیو می گفت «امروز رو به روی دانشگاه زد و خورد شدیدی شده و تعداد زیادی کشته شده اند» و گفت «خمینی هم نمی آید».
حالت سربازی را که توی مجسمه با خشم سرتفنگ را روی سینه ام گذاشت و هولم داد و گفت برگرد را به خاطر آوردم. مرد رادیو را خاموش کرد.
حالا همه جمع شده بودیم. و منتظر شهدا بودیم می گفتند امروز جمعه است و مرده شویها تعطیل هستند و کسی را نمی آورند. مردم اما باور نمی کردند و هی دورمرده شوی خانه دور می زدندو دم می دادند. آخرش در را باز کردند. این چه عشق و علاقه ای ست که مردم به مرده و دیدن مرده دارند؟ هیچکس فکرش را نمی کند. پسری که تا دیروز شاید اگر سلام می کرد کسی جواب سلامش را نمی گرفت تا شهید می شد یک هالة مقدس ضخیم کشیده می شد روی تمام زشتیها و پلیدیهایش و پسر می شد پاک و بیگناه و بیعیب و عزیز و می شد گل و می شد عین بچه شیرخوار معصوم و هر قطره خونیش امامزاده می شد و محراب می شد و مقدس می شد و تمام اعضای بدنش و لباسهایش قیمتی و دیدنی می شد. این مربوط به سیاووش است و خون سیاووش و یا در جایی دورتر ریشه دارد نمی دانم. اما مطمئن هستم مربوط به عرب و اسلام نیست.
حالا که درباز شده بود یک مشت لباس خونی و کفش و چندتایی هم دست و پا روی سنگ مرده شویخانه بود . می گفتند: از شکنجه گاه آورده اند. من باور نمیکردم. مردم گریه می کردند و به حالت احترام در مقابل این یک مشت دست و پا ایستاده بودند و به لباس ها و کفش های خون آلود نگاه می کردند. مردهای بزرگ و جوانها زارزار می گریستند. بغض گلویم را گرفته بود. اگر سرگور، زیرفشار فضای آن زن تنهای غریب نترکیده بودم حالا حتما من هم مثل بقیه زار می زدم. هرچه کردم اشگم در نیامد ولی بغض گلویم را چنگ می زد.
از مرده شویخانه که بیرون آمدم همان پسر مشکوک توی کامیون را دیدم که زیردرختهای کاج کز کرده بود و مردم را می پایید. حالا عینک زده بود. عینک سیاه، از آن عینکهای خلبانی. تا دیدمش برگشتم تو و از این در بیرون زدم. از لابه لای درختها آمدم به طرف دروازه اصلی. ساعت حالا در حدود سه بود. من هنوز چیزی نخورده بودم. این روزها اغلب چنین بود. گاهی دم دمهای غروب دلم که غارغار می کرد تازه یادم می افتاد که ناهار نخورده ام.
همه همینجور بودند. حالا هم اگر دود کباب نبود باز یادم نمی افتاد. کنار جاده منقل آ؛تش بود و جیگر بود و دل و قلوه بود و جیگر سفید بود. نان اما نبود. حتی نمک هم نبود. دو سه تا سیخ جیگر خالی خالی خوردم. عده ای هم کلم می خوردند. یکی دو برگ کلم از کنار کلم کوت شده برداشتم و راه افتادم به طرف شهر.
همه پیاده بر می گشتند. ماشین نبود با پسری که با هم سرمنقل ایستاده بودیم و باد می زدیم همراه شدم. پسر یک پاکت سیگار اشنو. از جیب در آورد و یکی روشن کرد و بعد رو کرد به من و گفت: «می کشی؟»
از نگاه من به خواستة سرخوردة من پی برده بود. پاکت را درآورد و گفت: «این روزا جای خجالت نیست. بفرمایین!» برنداشتم.
گفتم: «همون یکی رو باهم می کشیم»
پسر پاکت را در جیب گذاشت و سیگار را از لبش کند و داد به دست من. مردم عرض جاده را گرفته بودند. و به طرف شهر بر می گشتند. ما مثل دو یار قدیمی با هم حرف می زدیم. گاه گداری وانتی می آمد که پر از زن بود. زنها به دروپیکر وانت چسبیده بودند. راه نبود وانت برود. تمام عرض و طول جاده از بهشت زهرا تا شهر ری تا آن د ورها از این طرف از پشت سر از جلو از روبه رو همه جا آدم بود. پیر، جوان، بچه، بزرگ، زن، پیرزن و همه با اینکه می دانستند «آقا» نمی آید آمده بودند و حالا داشتند بر می گشتند آقا اما نیامده بود و جالب اینجا بود که هیچکس غر نمی زد. نق نمی زد. ناراحت نبود. ناله نمی کرد. آدم گیر می کرد که با چه میعیاری این اشتیاق عشق را بسنجد. اگر نزدیک ترین کس انسان یک دقیقه سرقرار دیر بیاید آدم کلافه می شود. ولی حالا این عذاب این آوارگی این گردو خاک این گرسنگی این راه دراز ـ یک قدم دو قدم نیست که ـ از اینجا تا شهر ری، توی گردوخاک و سوز و سرما توی این بروبیابان حتی یک نفر هم نیست که اخم کرده باشد. همه می گویند و می خندند و می خوانند و می روند. دسته ای جلوتر از ما شعار می دهد و با قدمهای کشیده سریع و تند با ضربه های آهنگ شعار پابر زمین می کوبد و جمعیت را می شکافد و می رود. به پسر نگاه کردم و او هم به من نگاه کرد و بعد هر دو دویدیم و رسیدیم به دسته. چه آهنگ قشنگی دارد؟ چه همرنگ این فضا و این مسیر است؟ چه کسی این آهنگها را ساخته؟ و این شعرها را سروده؟ پس این شاعرانی که سی سال دم از انقلاب و شعر انقلای می زدند کجا هستند؟
اول دل دادم به آهنگ و بعد همصدا شد:
ای محمد، نور امت. ای محمد، نور امت
رحمی بنما بر رهبر ما امام خمینی
و باز خودمان، نه دسته ای دیگر، جواب خودمان را می دادیم:
ای خمینی، ای مجاهد. ای خمینی، ای مجاهد
رگبار مسلسل تو ببرد ظلمت شب
رگبارمسلسل تو ببرد ظلمت شب
چه لذتی دارد؟ چه شوری دارد؟ انگار هربار که بازگو می کنی شعر جدیدی با مفهوم جدیدی و آهنگ جدیدی می خوانی. این چه بار فرهنگی عظیمی است که برگرده این یکی دو واژه نشسته است؟ این معنی و مفهوم و برد عمیق در کجای این واژه ها جا داده شده است؟ چطور آدم خسته نمی شود؟ چطور آدم کلافه نمی شود؟ دلزده نمی شود؟ بدش نمی آید؟ اینهمه که تکرار می شود بی اینکه نه یک کلام اضافه کنیم و نه یک کلام کم و یا آهنگ را عوض کنیم همچنان می کوبیم و می خوانیم و می رویم و باز از نو می کوبیم و می خوانیم و می رویم. این نیرو، کجاست؟
این قدرت این هیبت این کشش کجاست؟ چیست؟ چرا چنین است؟ چطور می شود اندازه گیری اش کرد؟ روی چه حسابی است؟ چه معیاری دارد؟ این که کشک نیست. این واقعیت دارد. این هست.
خود من با این وضع کمر کاسه بند زنی ام بی اینکه یک لحظه حتی احساس خستگی کنم می گویم و می آیم و باز دلم می خواهد بگویم و بروم و باز دم بدهم ـ این نیرو کجا بود و چه بود و چه هست و چه خواهد شد و به کجا کشیده خواهد شد؟
از خود بهشت زهرا تا اینجا تا دم در این کبابی کنار میدان شاه عبدالعیم یکروند گفتم و همراهشان آمدم. حالا هوا تاریک تاریک شده. دسته رفته. انگار می خواستند تا تهران پیاده بروند من اما خسته و مرده و ولو شده روی صندلی اینجا نشسته ام. نا ندارم. دو سیخ کباب خوردم و باز بلند شدم. کمرم درد گرفته.
کد خبر 189144
تاریخ انتشار: ۸ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۰:۲۹
- ۰ نظر
- چاپ
به شاخه های درخت کت سوراخ سوراخ شده پیراهن خونین کفش غرق در خون زیر پیراهنی و جوراب و تکه های شلوار و پارچه اینجا و آنجا آویزان بود. همه مات و مبهوت سر گورستان پرسه می زدند و گاهی می نشستند. من کنار درخت کاج کوتاهی روی سنگی نشسته بودم. کمرم درد گرفته بود.