به گزارش مشرق به نقل از افکار، "لشکر گرسنهها در حوالی کلاردشت هستند"
این را روزنامهها نوشته بودند برای تحقیر نیروهای جنگلی. یک لشکر از قوای
جنگل میخواست بیاید تهران را فتح کند و حالا به کلاردشت رسیده بودند. نیما
روزنامه را که دید، آن را به بغل دستیاش نشان داد و داد زد: "من هم از
همین گرسنهها هستم". یک ماه بعد تمام دار و ندارش را فروخت و یک برنو خرید
با یک قطار فشنگ. زیر کاغذهایش مینویسد: "پسرجنگل".
"افسانه" را قبلا یکی دو بار این طرف و آن طرف خوانده بود. سنتیها گفته بودند مزخرف است. رفته بودند به چاپخانه چیها پول داده بودند تا وقت حروف چینی شعر را پرغلط آماده کنند. این جوری شعر، مضحک و خندهدار میشد. نیما خودش رفت چاپخانه و حروف سربی را کنار هم چید.
شهریار"افسانه" را نشان کارگرهای چاپخانه داد و پرسید این شعر از کیست؟ گفتند مال کسی است که هر سال یک بار میآید تهران. شهریار بعدها نوشت: "من هر چه فکر کردم، دیدم طاقت اینکه انتظار بکشم تا موقع تعطیلات بشود و این دلش بخواهد بیاید تهران را ندارم". خودش رفت شمال فیروزکوه، بارفروش. آنجا قهوهخانهای بود. پرسید، گفتند عصرها میآید اینجا.
تا عصر نشست نیامد. گفتند فردا میآید. کاغذی نوشت که من شهریارم و شعرت را دوست دارم. گذاشت که به نیما بدهند. فردا آمد. گفت کاغذ را دادید؟ گفتند نه نیامد. پس فردا هم نیامده بود. روز بعد که آمد، گفتند آمد و کاغذ را دادیم، پاره کرد و ریخت دور. شهریاربرگشت. بعدها که نیما و شهریار رفیق صمیمی شدند، نیما ماجرا را تعریف کرد. گفت قبلا یکی آمده بوده و دیوان شهریار را زده بوده زیر بغلش و گفته بود من شهریارم. نیما گفته حالا شعرت را بخوان. بلد نبوده از روبخواند. نیما هم فکر کرده بود آن کاغذ هم مال اوست.
یک روز صبح که پا شدند، دیدند جلوی درشان یک تیغه آجر رفته بالا. معلوم شد همه زمینهای دور تا دور خانهشان فروخته شده و حالا خانهشان بین چند دیوار واقع شده. شانس آوردند که جلال، همسایهشان بود، از حیاطش برای آنها راه به خیابان باز کرد.
تیر۱۳۲۵، در اولین کنگره نویسندگان ایران، ۶۰شاعر و ۴۰ داستان نویس جمع شدهاند دور هم. از همان اول صبح، نیما را مسخره میکردند. نوبت شعر خواندنش که شد، رفتند برق را قطع کردند.
گفت عیب ندارد، شمع بیاورید. زیر همان نور شمع صدا زد "آی آدمها که برساحل نشسته، شاد و خندانید..." دیگر کسی مسخرهاش نمیکرد.
نیما همان شب نوشت: "من از کنگره خشنود بیرون نیامدم. در پشت نسخه شعری که به دیگری داده بودم، نوشته بودم میخواهم قی کنم. گفتند قی نکن، اینجا کنگره است".
ریختند توی خانهاش. یک هفته از کودتا گذشته بود. تمام قوطیهای توی خانه را بیرون ریختند و گشتند. گفته بودند دنبال گلوله میگردند. بعد که بردندش زندان، گفتند چرا نشریه تودهایها شعرت را چاپ کرده؟! آن قدر زدندش که مجبور شد خانه اخوان ثالث را بگوید.
آمدند گفتند فلان استاد دانشگاه گفته شاهنامه غلط دستوری دارد! گفت: "حق دارد. اگرشاهنامه غلط نداشت، شاعر طوسی هم حالا مثل آن استاد، سناتور شده بود!"
"افسانه" را قبلا یکی دو بار این طرف و آن طرف خوانده بود. سنتیها گفته بودند مزخرف است. رفته بودند به چاپخانه چیها پول داده بودند تا وقت حروف چینی شعر را پرغلط آماده کنند. این جوری شعر، مضحک و خندهدار میشد. نیما خودش رفت چاپخانه و حروف سربی را کنار هم چید.
شهریار"افسانه" را نشان کارگرهای چاپخانه داد و پرسید این شعر از کیست؟ گفتند مال کسی است که هر سال یک بار میآید تهران. شهریار بعدها نوشت: "من هر چه فکر کردم، دیدم طاقت اینکه انتظار بکشم تا موقع تعطیلات بشود و این دلش بخواهد بیاید تهران را ندارم". خودش رفت شمال فیروزکوه، بارفروش. آنجا قهوهخانهای بود. پرسید، گفتند عصرها میآید اینجا.
تا عصر نشست نیامد. گفتند فردا میآید. کاغذی نوشت که من شهریارم و شعرت را دوست دارم. گذاشت که به نیما بدهند. فردا آمد. گفت کاغذ را دادید؟ گفتند نه نیامد. پس فردا هم نیامده بود. روز بعد که آمد، گفتند آمد و کاغذ را دادیم، پاره کرد و ریخت دور. شهریاربرگشت. بعدها که نیما و شهریار رفیق صمیمی شدند، نیما ماجرا را تعریف کرد. گفت قبلا یکی آمده بوده و دیوان شهریار را زده بوده زیر بغلش و گفته بود من شهریارم. نیما گفته حالا شعرت را بخوان. بلد نبوده از روبخواند. نیما هم فکر کرده بود آن کاغذ هم مال اوست.
یک روز صبح که پا شدند، دیدند جلوی درشان یک تیغه آجر رفته بالا. معلوم شد همه زمینهای دور تا دور خانهشان فروخته شده و حالا خانهشان بین چند دیوار واقع شده. شانس آوردند که جلال، همسایهشان بود، از حیاطش برای آنها راه به خیابان باز کرد.
تیر۱۳۲۵، در اولین کنگره نویسندگان ایران، ۶۰شاعر و ۴۰ داستان نویس جمع شدهاند دور هم. از همان اول صبح، نیما را مسخره میکردند. نوبت شعر خواندنش که شد، رفتند برق را قطع کردند.
گفت عیب ندارد، شمع بیاورید. زیر همان نور شمع صدا زد "آی آدمها که برساحل نشسته، شاد و خندانید..." دیگر کسی مسخرهاش نمیکرد.
نیما همان شب نوشت: "من از کنگره خشنود بیرون نیامدم. در پشت نسخه شعری که به دیگری داده بودم، نوشته بودم میخواهم قی کنم. گفتند قی نکن، اینجا کنگره است".
ریختند توی خانهاش. یک هفته از کودتا گذشته بود. تمام قوطیهای توی خانه را بیرون ریختند و گشتند. گفته بودند دنبال گلوله میگردند. بعد که بردندش زندان، گفتند چرا نشریه تودهایها شعرت را چاپ کرده؟! آن قدر زدندش که مجبور شد خانه اخوان ثالث را بگوید.
آمدند گفتند فلان استاد دانشگاه گفته شاهنامه غلط دستوری دارد! گفت: "حق دارد. اگرشاهنامه غلط نداشت، شاعر طوسی هم حالا مثل آن استاد، سناتور شده بود!"