به گزارش مشرق، سردار شهید «علی اصغر صفرخانی» فرمانده
واحد «آر. پی. جی» تیپ ذوالفقار لشکر ۲۷ و سپس فرمانده گردان ویژه شهادت
بود که در عملیات کربلای یک در ۹ تیر ماه ۱۳۶۵ زمانی که تازه وارد سن ۲۱
سالگی شده بود وظیفه شکستن خطوط دفاعی دشمن در منطقه مهران را به همراه هم
رزمانش بر عهده داشتند. به دنبال شکسته شدن خطوط دشمن در محورهای تعیین
شده، نیروهای سپاه اسلام برای آزاد سازی شهر مهران که در اشغال عراقیها به
سر میبرد، به طرف این شهر روانه شدند.
صبح روز ۱۰ تیر ماه ۱۳۶۵ علی اصغر صفرخانی که پیشاپش همرزمانش در حال حرکت بود، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید.
آنچه پیش روی شماست گفتگوی فارس است با آقای علی اکبر صفرخانی و خانم مارال کریمی؛ پدر و مادر این
شهید عزیز که این دو بزرگوار اگر چه صحبت کردن برایشان مشکل بود اما لطف
کرده و این وقت را به ما اختصاص دادند.
مارال کریمی هستم اهل یکی از روستاهای
بویین زهرا. سالی که در این شهر زلزله آمد خانه ما هم مانند اغلب خانههای
روستا خراب شد و چند نفر از بستگانم را زیر آوار از دست دادم. آن روزها
خیلی گریه میکردم. ولی خوب چه میشود کرد؟ همان سالها بود با که با پدر
علی اصغر عروسی کردیم.
علی اکبر پسر خانواده صفرخانی بود.
آنها در روستای نزدیک ما زندگی میکردند. البته مدتی بود که شوهرم برای
کار مهاجرت کرده بود به شهریار. آنجا کشاورزی میکرد و گندم و جو میکاشت.
گمانم ۱۸ سالم شده بود که ازدواج کردم و در همان شهریار ساکن شدیم. ما
خانه مستقلی از خودمان نداشتیم. خانه ارباب؛ مانند یک قلعه بسیار بزرگ بود
که ما هم به عنوان رعیتش در یک گوشه این قلعه زندگیمان را آغاز کردیم.
علاوه بر کشاورزی در خانه حیواناتی چون گاو و گوسفند هم داشتیم که با
نگهداری آنها معاشمان راحتتر به دست میآمد.
مراسم عروسی ما مثل رسوم همان زمان
برگزار شد. قاطری را با پارچههای رنگی تزئین کرده بودند به عنوان ماشین
عروس (با خنده) تا من را با آن ببرند خانه شوهر ولی من از سوار شدن امتناع
میکردم چون خیلی میترسیدم. خلاصه به زور سوار شدم و یکی را پشتم نشاندن
تا نیفتم. ازدواج ما اگرچه خیلی ساده برگزار شد ولی جدا با صفا بود.
قسم خوردم که من بچه ندارم
مدتی که از آغاز زندگی مشترکمان میگذشت
بچهای به دنیا آوردم که فوت کرد. بعد از آن تا حدود چهار سال خدا به ما
بچهای نداد. خیلی نذر و نیاز میکردم اما افاقه نمیکرد. نذرهایم بیشتر
معنوی بود چون توان مالیمان به قدری نبود که بخواهم مثلا نذر غذا بکنم. تا
اینکه با حالتهای جسمی که پیدا کردم، چند نفر از خانمهای اطرافم به من
گفتند تو بارداری. از آنجایی که ناامید شده بودم میگفتم: نه. آنها با
اصرار میگفتند حدسشان درست است که من با عصبانیت قسم خوردم که من بچهای
ندارم. همان شب خانمی را در خواب دیدم که به من گفت: چرا قسم میخوری که
بچه نداری؟ تو بارداری.
گفتم: نه.
خانم در همان عالم خواب به من گفت:
برو داخل زیر زمین. اگر چراغی را دیدی روشن است و آبی هم به صورتت پاشیده
شد بدان خدا بچهای به شما داده و این را نشانهای بدان برای صادق بودن حرف
من.
رفتم داخل زیر زمین دیدم میزی هست که
رویش پارچه سیاهی انداخته شده و فانوسی رویش میسوزد. روی پلهها که رسیدم
یک نفر آب پاچید به صورتم.
آن خانم دوباره گفت: اسم بچهات را هم بگذار علی اصغر.
وقتی از خواب بیدار شدم کم کم علائم بچه
دار شدنم را حس کردم و خیلی خوشحال بودم. وقتی بچه به دنیا آمد طبق همان
خوابی که دیده بودم اسمش را گذاشتم علی اصغر.
بعد از او خدا به ما عنایت کرد و شش فرزند دیگر هم به دنیا آوردم.
خانهمان را ۴ هزار تومان خریدیم
هفت سالی بود که در شهریار زندگی
میکردیم تا اینکه پسر خواهر حاجی برایش در ریاست جمهوری کاری پیدا کرد و
ما نقل مکان کردیم به تهران و در همین محله خانهای با قیمت ماهانه ۲ تومان
اجاره کردیم. مدتی که آقای صفر خانی کار میکرد توانستیم خانه بخریم. آن
زمان ما با ۴ هزار تومان صاحب خانه شدیم.
علی اصغر عاشق شهریار بود. یک بار دیدم
سه روز ازش خبری نیست. البته حدس میزدم که رفته باشد آنجا. مادر شوهرم که
خیلی به او علاقه داشت دائم سراغش را میگرفت. من هم بلند شدم رفتم دیدم
بله رفته شهریار، از دستش حسابی عصبانی بودم. دستش را گرفتم و آوردمش. اذیت
کردنهایش همینطوری بود.
علی اصغر بچه آرام و شوخی بود. برای
همین اقوام و دوستان خیلی دوستش داشتند. کمتر شده بود من را اذیت کند ولی
یکبار حسابی با دمپایی کتکش زدم. ماجرا از این قرار بود که علی اصغر در
خیابان فلاح مدرسه میرفت، یک روز که در حال برگشتن به خانه بود، بچههای
شر کوچه او را کتک زده بودند و پولش را هم گرفته بودند. وقتی آمد خانه من
هم با دمپایی افتادم دنبالش که چرا نتوانستی از حقت دفاع کنی. بچهام هیچی
هم نگفت.
علی اصغر با دوستانش خیلی صمیمی بود و
آنها را زیاد دعوت میکرد به خانهمان. یک بار داشتم میآمدم خانه که
متوجه شدم تعداد زیادی موتور در کوچه ما پارک کردند. وقتی رفتم داخل دیدم
علی اصغر دوستانش را آورده خانه، جمع با صفایی داشتند. تعداد زیادی از آن
جمع بعدها به شهادت رسیدند.
علی اصغر تمام دستمزدش را میداد پدرش
در قدیم، بچهها تابستان که مدرسهشان
تعطیل میشد میرفتند شاگردی در مغازهها و کار میکردند. علی اصغر هم
همینطور بود. وقتی که کار میکرد دستمزدش را هم میداد به پدرش.
یک بار آمد خانه و به پدرش گفت: بابا
گفتند باید زن بگیری و الا از جبهه اخراجت میکنیم. البته این موضوع را با
شوخی مطرح میکرد. پدرش گفت اگر کسی را مد نظر داری بگو برویم خواستگاری.
علی اصغر گفت: نه فقط میخواهم بسیجی باشد.
من هم در مسجد محل دختر خانمی را دیده
بودم که از رفتارش خوشم آمد. پرس و جو کردم و آدرس خانهشان را گرفتم و
رفتیم خواستگاری. الحمدالله قسمت شد و هر دو قبول کردند.
مراسم ازدواجشان خیلی ساده برگزار شد.
علی اصغر و خانمش به خواست پسر من هیچ کدام از فامیل را دعوت نکردند. او
میگفت میخواهم فقط از بچههای لشکر در مراسمم حضور داشته باشند. همین هم
شد. هر چه گفتم مادر زشته فامیل ناراحت میشوند گوشش بدهکار نبود و میگفت
ما در کوچهمان تازه شهید دادهایم و خانوادهاش عزادار هستند آن وقت ما در
این موقعیت مراسم شادی بگیریم؟ خانمش هم با او هم عقیده بود.
بعد از آن هم رفتند مشهد و برایم سوغاتی یک پارچه پیراهنی آوردند.
زندگی مشترک علی اصغر و همسرش در طبقه
بالای خانه ما شروع شد و حاصل این ازدواج یک دختر است به نام زینب که موقع
شهادت پدرش سه ساله بود.
مهمانهایی که برای آخرین بار علی اصغر را دیدند
آخرین دفعهای که علی اصغر میخواست
برود ماه رمضان بود. آمد به من گفت مادر میخواهم همه فامیل را افطاری دعوت
کنم خانهمان. گفتم: مادر جان من الان حوصله ندارم، حالا چه وقت این کار
است؟ زیر بار نرفت و همه را دعوت کرد. بچهام خورشت قورمه سبزی را خیلی
دوست داشت برای همین آن شب گفت قورمه سبزی بپزید. شب به یاد ماندنی و خوبی
بود. فکر میکنم این آخرین مهمانیای بود که علی اصغر در آن حضور داشت.
از بعد ازدواجش هر وقت میخواست برود
جبهه میگفتم نرو همسرت جوان است یک بلایی سرت بیاد تکلیف خانمت چه میشود؟
اما علی اصغر گوشش به این حرفها بدهکار نبود. موقع خداحافظی هم اصلا
اجازه نمیداد حتی ما تا جلوی در برویم. همان داخل خانه خداحافظی میکرد و
میرفت.
من از همان اول مخالف جبهه رفتن علی
اصغر بودم. دفعه اولی که میخواست برود جبهه ۱۴ سالش بود. من راضی نبودم.
هر چه اصرار کرد که پای رضایت نامهاش را امضا کنم قبول نمیکردم. گفتم:
اصلا مگر تو نمیخواهی من انگشت بزنم پای برگه، وقتی خوابیدم خودت بیا
یواشکی انگشتم را جوهری کن و بزن پای برگه چون من در بیداری امضا نمیکنم.
اما او هم میگفت: نه باید با رضایت خودت امضا کنی. آن قدر اصرار کرد تا
بالاخره قبول کردم. بعد رفت و تا ۴۰ روز ازش خبر نداشتم. خیلی دلم شور
میزد، سراغش را از یکی از دوستانش گرفتم او هم که از ماجرای انگشت زدن من
خبر داشت به شوخی گفت: خودت اجازه دادی برود دیگر. همان انگشت شما شهیدش
کرد.
وقتی علی اصغر شهید شد من رفته بودم
مشهد. به من خبر دادند که برادرم مریض است بیایم. علاوه بر علی اصغر، دو
پسر دیگرم هم جبهه بودند. دخترهایم کوچک بودند گذاشته بودمشان منزل یکی از
اقوام. وقتی رفتم بیارمشان دیدم جلوی خانهمان دوستان علی ایستادند ولی
داخل نمیروند. دلم خیلی شور میزد. اصلا پاهایم شل شده بود و رمق راه
رفتن نداشتم. آمدم داخل خانه و شروع کردم به گریه گردن. پسرم گفت: برای چه
گریه میکنی؟ گفتم: اصغر یا شهید شده یا مجروح اما شما به من نمیگویید.
اگر چیزی نبود در این مدت یک تلفن میزد. رفتم بیرون از دوستانش پرسیدم که
از اصغر چه خبر؟ گفتند: خبری نیست. گفتم: پس شما برای چه اینجا جمع شدید؟
گفتند: امروز قراره اصغر بیاد.
من آرام نداشتم. از هر کسی میپرسیدم
میگفتند دارد میآید. همسایهمان چهلم یکی از بچههایش بود و میخواستند
بروند بهشت زهرا. من هم که حال و حوصله نداشتم لباس پوشیدم و با آنها
رفتم. دیدم در بهشت زهرا همه منو یک طوری نگاه میکنند و گریه میکنند. با
خودم گفتم: خدایا چه شده؟!
از بهشت زهرا که برگشتیم همسایهمان به
زور گفت بیا بریم خانه ما چای بخور. گفتم: نه من خسته نیستم میخواهم بروم
خانه خودمان. ولی به زور من را برد و یواش یواش به من گفتند. اصلا گریه
نکردم چون میدانستم اصغر ناراحت میشود. غروب بود که جنازهاش را آوردند.
پیکرش را که دیدم متوجه شدم زیر سینهاش مورد اصابت ترکش قرار گرفته است.
عکس علی اصغر را زدم به دیوار و هر وقت
میخواهم نماز بخوانم یک پارچه میاندازم روی عکسش. یک شب خواب دیدم آمد
خانه و عینک به چشمش است. پرسیدم علی اصغر چرا عینک زدی، تو که چشمت ضعیف
نبود؟ گفت: چند وقته عینک میزنم تو خبر نداری. به خودم میگویم شاید برای
این است که روی عکسش پارچه انداختم.
شهیدی که از خانه فرار کرد
علیاصغر سنش برای جبهه رفتن خیلی کم
بود برای همین من و مادرش مخالفت میکردیم که برود. یکبار دید هر چه اصرار
میکند گوش ما بدهکار رضایت دادن نیست. برای آخرین بار میخواست مطرح کند.
خانه ما از راه پله طبقه دوم پنجره دارد و از آن به راحتی میشد پرید داخل
کوچه. علی اصغر هم آنجا ایستاده بود و باز اصرار میکرد. اما من حرفم یک
کلام بود. او هم که دید اصرار فایده ندارد از پنجره پرید داخل کوچه و رفت
جبهه.
او فرمانده گردان آرپیجی زنهای لشکر
۲۷ بود. از سیگار کشیدن متنفر بود و هر کسی را هم که سیگاری بود در گردانش
راه نمیداد. اگر هم کسی سیگاری بود میگفت اینجا روشن نکنید، کسی در این
گردان سیگار نمیکشد. از روزه خواری هم خیلی بدش میآمد. زمانی که در کمیته
بود در اکباتان کسی را در حال روزه خواری دیده بود و دنبالش افتاد و
دستگیرش کرد.
با ماشین آقای خامنهای رفتم دیدن امام
من خیلی دوست داشتم امام را ببینم.
یکبار رفتم جماران اما هر کاری میکردم اجازه دیدار نمیدادند. در همین
جریان بود که آقای خامنها ی را دیدم. من در آبدارخانه ریاست جمهوری کار
میکردم و خوب ایشان من را میشناخت و با دیدنم پرسید: صفر خوانی اینجا چه
میکنی؟ گفتم: میخواهم امام را ببینم اما نمیگذارند. ایشان هم گفت: برو
سوار ماشین شو خودم میبرمت. همین شد که توانستم امام را ببینم.
حاج آقا خامنهای خیلی به من اعتماد
داشت. زمانی هم مهمانی برایشان میآمد میگفت صفر خانی میخواهم فقط خودت
پذیرایی کنی. کار کردن با ایشان برایم واقعا لذت بخش بود.
من ۸ سال با آقای خامنهای کار کردم. ۸
سال در دوران ریاست جمهوری آقای رفسنجانی بودم و ۵ سال هم با آقای خاتمی
کار کردم که بعد باز نشسته شدم. من از آن دوران خاطرات زیادی دارم. آنها
به من خیلی احترام میگذاشتند. زمانی هم که حاج آقا خامنهای رهبر شد
میخواستند من را ببرند بیت اما از طرف ریاست جمهوری اجازه ندادند.
شهادت پسرم به روایت پسر ارشد آقا
علی اصغر که شهید شد آقای خامنهای با
پسرشان آمدند منزل ما. پسر بزرگ ایشان آقا مصطفی، هم رزم علی اصغر بود و
زمان شهادت پسرم آقا مصطفی هم آنجا حضور داشته. ایشان از لحظه شهادت علی
اصغر تعریف میکرد که: ما داشتیم از خط بر میگشتیم، گفتم: علی اصغر بیا
برویم داخل سنگر. گفت: شما برو من الان میآیم. آقا مصطفی گفت: من چند قدم
که رفته بودم انفجاری شد و گفتند صفر خانی تیر خورده. رفتم جلو دیدم غرق در
خون افتاده و قرآنش هم کنارش افتاده بود. پسر حاج آقا خامنهای به من گفت:
راضی باشید من این قرآن را به یادگار بر میدارم.
اکثر هم رزمهای علی اصغر آرپی جی زن
بودند. آنها خودشان سلاحی جدید درست کرده بودند که میخواستند نشان آقای
خامنهای بدهند. به من گفتند از ایشان وقت بگیر ما بیاوریم ببینند. من به
حاج آقا خامنهای گفتم. ایشان هم گفتند: باشه بگو فلان زمان بیایند. در
حیاط پاستور بچهها آمدند و در حضور ایشان سلاح را امتحان کردند. آقای
خامنهای خوشش آمد و گفت: دستتان درد نکند خیلی خوب است.
اینجایی هم که شما کار میکنید کمتر از جبهه نیست
چند دفعه با آقای خامنه ای رفتم جبهه.
به آقای خامنهای میگفتم: من هم دوست دارم بروم جبهه بمانم. اما ایشان
میگفت: آقای صفرخانی اینجایی هم که شما کار میکنید کمتر از جبهه نیست. تو
بری یکی دیگه بیاد چند نفر رو به کشتن بده خوبه؟ خب کار من طوری بود که به
هرکسی نمیتوانستند اعتماد کنند. اگر آدمی عناد داشت میتوانست مهمانها و
یا کادر ریاست جمهوری را مسموم کند.
در ده با یکی از اهالی دعوایم شده بود.
طرف با ۱۵ نفر آمد با من دعوا کند و کار به کتک کاری کشید. نمیدانم چه کسی
به اصغر خبر داده بود که خودش را سریع از جبهه رساند بویین زهرا. با
همان لباس جنگ آمد گفت: کی شما را زده؟ ماجرا را برایش تعریف کردم. گفت:
پدرشان را درمی آورم. گفتم: بابا جان ما صلح کردیم دیگر نمیخواد کاری
کنی.
از طرفی از جبهه هم پیغام دادند به علی
اصغر که برگرد اما او گفت: من نمایم. بیایم آنجا که پدرم را کتک بزنند؟
خلاصه به زور فرستادیمش رفت. گفت: صلح نکنید تا من برگردم. ماجرا را برای
حاج آقا خامنهای هم تعریف کردم، آقای خامنهای هم نامهای نوشتند برای
دادستان بویین زهرا که این صلح باطل است. ماجرا از این قرار بود که آن آدم
مشروبات الکی استفاده میکرد و یکی از اهالی را در همان حالت مستی کتک
زده بود. بعد کلانتری بویین زهرا هم او را دستگیر کرده و برده بود. آن طرف
هم فکر میکرد پسر من به کلانتری خبر داده که او را دستگیر کنند. سر همین
سوءتفاهم با من هم دعوایش شد و زد تو صورت من، چشمم هم حسابی باد کرده بود.
علی بعد از آن ماجرا رفت و دیگر بر نگشت.
رییس جمهور هر روز اول با من احوالپرسی میکرد
در تمام مدتی که در ریاست جمهوری کار
میکردم حاج آقا خامنهای تنها کسی بود که وقتی وارد میشد اول میآمد پیش
من و احوالپرسی میکرد بعد میرفت داخل اتاقش. ایشان خیلی خوش اخلاق و شوخ
طبع بودند. یک روز آقای خامنهای داشت میرفت خدمت امام خمینی (ره). من هم
طبق عادت همیشه اسپند برای ایشان دود کردم. ایشان با شوخی گفتند: صفرخانی!
یه کم ببر آن طرفتر دودش خفهام کرد.
آقای خامنهای به شدت حواسشان به بیت
المال بود. یکبار در دفتر حاج آقا خامنهای جلسه بود. من یک سینی چای ریختم
و بردم برای مهمانها. برای هر کسی یک فنجان چای گذاشتم. وقتی که بعد از
چند دقیقه رفتم استکانها را جمع کنم دیدم عدهای چایشان را نخوردند و سرد
شده و باید دور بریزم. بعد از اینکه جلسه تمام شد آقای خامنهای من را صدا
زد و گفت: صفر خانی بیا. رفتم. ایشان گفت: از این به بعد خواستی برای
مهمانها چای بیاوری نگذار جلویشان. تعارف کن تا هر کسی میخواست بردارد.
اضافهاش را بر گردان در قوری تا اسراف نشود. توجه ایشان بسیار دقیق بود
حتی به این موارد.
اتاقی که در آن جلسات آقای خامنهای
برگزار میشد خیلی ساده بود. دیوارهای سیاهی داشت و رنگش از بین رفته بود.
به ایشان گفتم اجازه میدید اتاق را رنگ کنیم؟ ایشان گفت: نه لازم نیست.
همانطور که هست خوبه.
یکبار که رفته بودم جبهه تا به علی اصغر
سر بزنم. مرا برد کنار یک درخت و گفت: بابا این درخت را میبینی؟ گفتم:
آره. گفت: چند وقت پیش نزدیک بود من زیر این درخت اسیر شوم. گفتم: چطوری؟
گفت: رفتم آنجا دیدم دو تانک بسیار نو عراقی آنجاست و هیچ کسی هم نیست. با
سه نفر از بچهها رفتیم که تانکها را بیاوریم یکهو دورمان را گرفتند و
شروع کردند به تیر اندازی. سه نفر همراهم بودن که من آنها را فراری دادم
رفتن تا اگر بحث اسارت پیش آمد فقط من اسیر شوم. علی اصغر میگفت: من
اورکتم را باز کرده و شروع کردم به دویدن و فرار کردم وقتی برگشم عقب
اورکتم سوراخ سوراخ شده بود.
ماجرای دعوای پسرم با فرزند رییس جمهور
یکبار حمید پسر کوچکم را با خودم بردم
ریاست جمهوری. آقا میثم فرزند کوچک آقا هم آن روز بودند. چند لحظه بعد دیدم
دارند با هم دعوا و کتک کاری میکنند. رفتم جلو دست حمید را گرفتم گفتم
نزن! میدانی این کیه؟؟ ایشان پدرش رییس اینجاست همه دور او هستند. چرا با
او دعوا میکنی؟ میآیند میبرنتها! حمید که بچه بود در همان عالم کودکی
گفت: هر کسی میخواهد باشد نباید من را اذیت کند. خلاصه جدایشان کردم. آقا
میثم هر وقت من را میبیند سراغ حمید را میگیرد و میپرسد صفر خانی آن
پسرت که با هم دعوا کردیم کجاست؟ (خنده)
شهید علیرضا قبلهای پسر همسایه ما بود.
علی اصغر خیلی از شهادت ایشان ناراحت بود و تعریف میکرد وقتی علیرضا شهید
شد تکههای گوشت بدنش چسبیده بود به سیم خاردار. او هر وقت این ماجرا را
یادآوری میکرد خیلی ناراحت میشد.
سفری برای حاج آقا خامنهای در شیراز
پیش آمد. آنجا برای حدودا ۷۰ نفر سفره انداختیم. بعد که همه غذا خوردن
رفتند. من و یک نفر دیگر داشتیم سفره را جمع میکردیم که آقا متوجه شد و
عبایش را گذاشت کنار و شروع کردند کمک ما سفره جمع کردن. بقیه وقتی متوجه
شدن برگشتند تا آنها هم کمک کنند.