کد خبر 176056
تاریخ انتشار: ۱۸ آذر ۱۳۹۱ - ۰۹:۵۴

اصطلاحاتی مثل قنداق، گهواره و ... که بعدها در دانش موشکی مصطلح شدند، همه یادگار شب‌های آموزش و بحث‌های نیروهای موشکی در سوریه بود.

به گزارش مشرق به نقل از فارس، توی پادگان، نداشتن طهارت عادت شده بود و فقط به آشپز و آشپزخانه برنمی‌گشت. شاید به این خاطر برایشان سخت می‌آمد که سرویس‌ بهداشتی درست و حسابی برای ایرانی‌ها درست کنند.

علاوه بر ایرانی‌ها یک گردان از خود سوری‌ها هم در پادگان آموزش می‌دیدند. صبح‌ها تا ساعت 10 می‌خوابیدند. وقتی هم از خواب بیدار می‌شدند به جای رفتن به توالت، بیرون، قضای حاجت می‌کردند.

روزهای بعد با دیدن شور و حال ایرانی‌ها، انگار که به غیرت‌شان برخورده باشد از روی اجبار هم که شده صبح بیدار می‌شدند و یک دوری می‌دویدند. کارهای بچه‌های ایرانی را تقلید می‌کردند هر چند کم جان و ضعیف.

افسران جوان ایرانی بیشتر از هر چیز از نظر بهداشتی رنج می‌بردند. علی شعارهایی هم در در این باره ساخته بود که صبح‌ها موقع کوهپیمایی و دویدن می‌خواندند:

- حموم ما کو؟

- غذای ما کو؟

- آب نداریم

- گرما نداریم

این شعارها را به عربی می‌گفت بچه‌ها هم تکرار می‌کردند.

بعضی شب‌ها، رفتن به حمام برای تعدادی از افسران جوان ایرانی واجب می‌شد. سوری‌ها برای پرسنل خود از هر 10- 15 روز، یکبار حمام روشن می‌کردند اما به خاطر نیروهای ایرانی مجبور شده بودند هفته‌ای یک بار حمام را روشن کنند آن هم فقط یک ساعت. از ساعت 9 تا 10 شب. وقتش بسیار ناجور بود. حمام عمومی بود و 50-60 تا دوش داشت که همه‌شان چکه می‌کرد. آبش یا داغ بود یا سرد.

اگر شیر اصلی باز می‌شد، از تمام دوش‌ها آب می‌آمد وگرنه قطع می‌شد. نمی‌توانستند سرپا بایستند، نشسته حمام می‌کردند. نمره‌های دور تا دور حمام در نداشتند وسربازها لخت می‌رفتند داخل و استحمام می‌کردند. بچه‌ها بار اول که وضعیت حمام را دیدند وقت مشترک استحمام با سوری‌ها را نپذیرفتند و ‌آنها مجبور شدند برایشان هفته‌ای یک بار وقت مجزایی بدهند. به اصرار ایرانی‌ها، درهایی نیز برای نمره‌ها نصب شد. اما هفته‌ای یک بار جوابگو نبود.

روزی فریدون موقع استراحت بی آنکه به کسی حرفی بزند رفت دور و اطراف حمام را خوب شناسایی کرد. بعد سوراخی روی یکی از دیوارهایی که به موتورخانه‌ی حمام باز می‌شد، درست کرد. برگشت و به دوستانش گفت: بعد از این هر کدومتون به حمام احتیاج داشتین به خودم بگین. رودربایستی روبذارین کنار. کاری کردم کارستون. حموم 24 ساعته درخدمت شماست. البته با آب ولرم و موتورخونه خاموش...

بعد از آن هر وقت بچه‌ها به حمام احتیاج داشتند می‌رفتند سراغ فریدون و با کمک او حمام می‌کردند و برمی‌گشتند. بی آنکه روح سوری‌ها باخبر شود. اما وقتی برف روی زمین نشست، آب حمام و دستشویی‌ها هم یخ زد.

برف خیلی زودتر از آنکه فکرش را می‌کردند همه جا رو سفید پوش کرد. برف و سرما یک جا سراغ پادگان آمده بود. هر چند برفی که آنجا می‌بارید در حد برفی که در ایران می‌بارید نبود. با این حال خیلی از کارها را مشکل می‌کرد.

علی اکبر بچه خوزستان بود و به گفته خودش تا آن روز برف ندیده بود. وقتی چشمش به برف می‌افتاد انگار جن دیده باشد از سرما می‌لرزید صبح که می‌گفتند بیا بیرون با لرزشی که در صدایش احساس می‌شد می‌گفت آخه من نمی‌تونم، هوا سرده، یخ می‌زنم.

لایه‌ای از برف که بر موهایش نشست. ترسش ریخت. بارش برف و سرد شدن هوا هیچ تغییری در برنامه آموزشی سید مهدی به وجود نیاورد. چند نفر از بچه‌ها می‌خواستند هر طور شده تغییری در برنامه صبحگاه ایجاد کنند. رضا و سید مجید پیرانیان می‌گفتند: نماز صبح توی شب‌های مهتابی ده – بیست دقیقه بعد اذان خوانده می‌شه. ولی ما اینجا به خاطر مراسم صبحگاه مجبوریم بلافاصله بعد از اذان نماز بخونیم. باید صبحگاه رو بکشیم عقب‌تر...

سید مهدی زیر بار نرفت، گفت: برای اینکه از برنامه صبحگاه عقب نمونیم، بایستی بعد از اذان، نمازتون رو بخونید.

سید مهدی روی حرفش ایستاده بود. کوتاه نمی‌آمد. سید مجید که با برنامه‌های سید مهدی ساز مخالف می‌زد، به کمیته انضباطی- آموزشی احضار و آنجا تفهیم اتهام شد و عاقبت با دخالت حسن آقا قضیه فیصله پیدا کرد.

صبح‌ها برای فرار از سرمای گزنده آب، وضو را زودتر تمام می‌کردند و به داخل می‌خزیدند. وقتی هم از ورزش برمی‌گشتند، دست‌های یخ زده‌شان را ها کرده، جلوی بخاری مازوتی اتاق‌ها - اگر خاموش نبود - گرم می‌کردند.

پیرانیان با علی در هواشناسی همکلاس بود و درس را با جدیت دنبال می‌کرد. برخلاف آنچه در ایران سعی می‌کرد شوخ طبع و بذله گو باشد، آنجا مرتب و منظم بود و خیلی هم علاقمند نشان می‌داد و می‌گفت: ما نباید جلوی این خارجی‌ها کم بیاریم. رابطه خوبی هم با استادشان برقرار کرده بود.

استاد هواشناسی به قدری از جدیت و پیگیری دانشجویانش سر شوق آمده بود که می‌گفت: وقتی رفتین ایران هواشناسی کردین، یک نسخه‌اش رو برای من بفرستین تصحیحش کنم. ببینم چقدر یاد گرفتین و چه طور اطلاعات هواشناسی رو به دست میارین.

محاسبات پرتاب، درسی بود زیر مجموعه فرماندهی که بچه‌های کلاس پرتاب باید می‌گذراندند اما افسری که باید این درس را می‌گفت شانه خالی کرد و آن را نگفت. بی‌خیالی افسر سوری برای بچه‌ها گران آمد. درس مهم بود و جزو ضروریات بشمار می‌رفت. دانشجویان پرتاب دست بردار نبودند. چند روزی زاغ سیاه استادشان را چوب زدند و عاقبت جزوات و کتاب‌هایش را در یک فرصت مناسب از اتاق استادان کش رفتند. حسن آقا گفت: تا بو نبرده باید برگردونین.

مهدی گفت: من از رو جزوه‌ها می‌نویسم.


کلاس آموزش نیروهای موشکی سپاه در سوریه

پرتاب، محاسبات پیچیده‌ای داشت. مهدی چیزهایی از کتاب محاسبات به دست آورده، شب تا دیروقت بیدار ماند و یادداشت کرد.

او در محاسبات توپخانه‌ای متخصص بود. بچه‌های پرتاب یک جورهایی تیزهوش و واردتر از بقیه نشان می‌دادند. حسن آقا علاوه بر اینکه دانشجوی کلاس پرتاب بود در بقیه کلاس‌ها هم کم و بیش رفت و آمد می‌کرد. هوشیار و تیزبین و نکته سنج بود. سعی می‌کرد برای همه بچه‌ها فرصتی فراهم کند تا استعدادهایشان را بروز دهند.

افسران ایرانی همه حاشیه‌ها را حذف کرده و به اصل کار که یادگیری علوم و فنون موشکی بود، پرداخته بودند. موشک را چگونه بردارند و روی لانچر (پرتابگر) بگذارند، نحوه زدن سوخت چگونه اکسید بزنند، چه طوری کلاهک جنگی را وصل کرده و آماده تست کنند و... هر طور شده می‌خواستند از استادان خود اطلاعات بگیرند و می‌گرفتند. آنها به هدف متعالی که در پیش داشتند، فکر می‌کردند و به روزی که باید برگردند ایران و کارهای بزرگی انجام دهند. کارهایی که تا آن روز کسی انجام نداده بود. روی همین برنامه‌ریزی از همان جا واژه گزینی موشکی را شروع کردند. مطالب به عربی گفته می‌شد و در مواردی حتی مترجم‌ها هم نمی‌توانستند معادلی برایشان پیدا کنند. می‌دانستند موشک به عربی چه می‌شود ولی نمی دانستن پایین و بالای موشک یا قطعات داخل موشک را چه می نامند.

گه گاه به قدری با واژه‌ها کلنجار می‌رفتند که کلافه می‌شدند اما خسته نمی‌شدند. وقتی برای قطعه‌ای معادل فارسی انتخاب می‌کردند از خوشحالی قند توی دلشان آب می‌شد.

مهدی به خاطر آشنایی با قرآن تا حدودی عربی می‌فهمید و می‌توانست گلیم خودش را از آب بیرون بکشد.

از ماه دوم آموزش، اکثر نیروهای آموزشی ایرانی در کلاس‌ها عربی حرف می‌زدند و تا حدودی احتیاج به مترجم نداشتند.

ناصر، مهدی و علی که نیروی تخصصی بشمار می‌رفتند، عربی بلد بودند. آنها با کمک مترجم‌ها به فکر افتادند برای قطعات موشک معادل فارسی بنویسند. ساعت‌ها فکر می‌کردند، می‌نوشتند، دور هم می‌نشستند و بحث می‌کردند. گفته‌های همدیگر را نقد می‌کردند و گه گاه به نتیجه‌ای می‌رسیدند. اما بعضی مواقع بحث‌ها بی‌نتیجه رها می‌شد.

اصطلاحاتی مثل قنداق، گهواره و ... که بعدها در موشکی مصطلح شدند، همه یادگار شب‌های آموزش و بحث‌های نیروهای موشکی در سوریه بود.

روزی مهدی به همراه چند نفر از نیروها به حسن آقا گفتند: اینجا هر چی کتاب و جزوه در مورد موشکه، ببریم کپی بگیریم بعدا به دردمون می‌خوره.

حسن آقا گفت: خب من حرفی ندارم. اما اینها نباید بفهمن ممکنه جوسازی کنن.

شروع کردند به جمع آوری کتاب‌ها، از استاد هر درس کتاب‌ها را به امانت می‌گرفتند. وقتی می‌رفتند شهر، کتاب‌ها را داخل کیف‌هایشان می‌ریختند و با خود می‌بردند و از آنها کپی می‌گرفتند. اما کارها مطابق خواسته آنها پیش نرفت. چند استاد از دادن جزوه و کاتالوگ طفره رفتند. بعضی‌ها را متقاعد کردند اما یکی‌شان با بچه‌ها چپ افتاده بود و جزواتش را نمی‌داد.

این بار بچه‌ها ول کن نبودند. به غیرتشان برخورده بود. استاد توی پادگان هر جا می‌رفت مثل سایه دنبالش بودند تا اینکه توانستند کاتالوگ‌ها را از ماشین استاد بردارند و بعد از کپی بگذارند سر جایش. به قدری این کار را ماهرانه انجام دادند روح استاد هم خبر دار نشد.

هر چند بعضی از افسران سوری احتمال می‌دادند که اتفاقاتی می‌افتد ولی به روی خود نیاوردند.

پادگان بوفه‌ای داشت که ساندویچ و تنقلات می‌فروخت. بوفه‌ای پر از قفسه‌های چوبی و قدیمی که تا سقف ادامه داشت. تک و توک پفکی، چیسبی، کلوچه‌ای به چشم می‌خورد. به خاطر بهداشت نامناسب، ایرانی‌ها دور و بر بوفه نمی‌پلکیدند. اما یک بار که چند روزی غذای درست و حسابی نخورده بودند علی و چند نفر از بچه‌ها رفتند بوفه تا شکمی از عزا دربیاورند و هر چه باداباد غذا سفارش دادند و نشستند.

هر سرباز و درجه‌داری که وارد می‌شد احترام نظامی به جای می‌آورد و می‌آمد داخل بوفه. بچه‌ها با تعجب به همدیگر نگاه می‌کردند اینجا که بوفه است برای چه کسی احترام می‌کنند؟ قدر مسلم برای ما احترام نمی‌کنند.

چند دقیقه‌ای سمت نگاه احترام کننده‌ها را با دقت نگاه کردند. متوجه شدند عکس بزرگی از حافظ اسد به دیوار بوفه زده‌اند و هر که وارد می‌شود به عکس رهبرشان احترام نظامی را به جای می‌آورد.

در نظام حزب بعث، هر کس به درجه بالاتر از خود باید احترام می‌گذاشت تا چه رسد به عکس رهبرشان که حافظ اسد باشد. خواه در پادگان، دفتر کار و یا ساندویچی.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 4
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • اس دق لالی ۱۰:۵۰ - ۱۳۹۱/۰۹/۱۸
    0 0
    خدا بیامرزدشون.روحشون شاد
  • سید حسن ۱۱:۴۱ - ۱۳۹۱/۰۹/۱۸
    0 0
    سوریه از ابتدای انقلاب با ایران همراه بوده و وظیفه انسانی حکم میکنه ما هم از اونا حمایت کنیم
  • ۱۶:۳۲ - ۱۳۹۱/۰۹/۱۸
    0 0
    مگه مردن؟
  • امیر ۰۸:۲۹ - ۱۳۹۱/۰۹/۱۹
    0 0
    همه ی این خاطرات رو یکجا از کجا میتونم گیر بیارم. منظورم در غالب کتاب یا سی دی با تصویر

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس