دختر پاییزی از خودش می گوید.........
او با ریزش برگ ها آمد؛ میان جهانی که فصل زمین اش در حال رفتن بود........
موجوداتش برای خوابیدن آماده می شدند، خوابیدنی طولانی برای سبز شدن........
و من آن دختر پاییزم که آمدنم باری دیگر در این پاییز برگ ریزان تجدید می شود......
خوابیدن را دوست ندارم؛ می خواهم بیدار بمانم، حتی زمستان را.........
مگر نه آن که سبز شدن واقعی در بیداریست.........
آیا تا کنون با خود اندیشیده ای؟! که باغبان بیدار در زمستان سبب می شود که گیاهان خوابیده، در بهار سبز شوند؟
آن روز که می آمدم، خدا سبدی از عشق در دستم نهاد، آن روز نفهمیدم محتوای سبد چیست........
و من نیز حیران، سبدی از عشق در دست، بی آنکه بدانم چیست............
کودکانه روی برگ های طلایی راه می رفتم و از صدای خش خش آن ها شادمان بودم، که باغبانی پیر را دیدم، خم شد و آرام در گوشم زمزمه کرد، این سبد عشق هدیه خدا به توست، رویش را ببند و آن را برای زمستان سرد ذخیره کن........
و آنجا فهمیدم که عشق امید به بهار است که سبز می کند موجودات را و نه خواب زمستانی........