سرویس جهان مشرق – آنچه در پی میآید بخش دیگری از سلسله روایت سید حسن نصرالله از تاریخ حزبالله است که در آنها، مقاطع مهمی از تاریخ مقاومت (از تشکیل حزب تا آزادی جنوب لبنان) بازخوانی میشود. این روایتها در گفتگوهای تفصیلی سید حسن نصرالله با غسان بن جدو بیان شده است. گفتگوها در سالهای ۲۰۰۲ و ۲۰۰۳ ضبط شد و قرار بود ضبط آنها ادامه پیدا کند ولی حوادث پرشتاب منطقه مانع ادامۀ آن گردید. گفتگوها در بایگانی باقی ماند تا آنکه در چهلمین سالگرد تأسیس حزبالله، به عنوان بخشی از سلسله برنامههای «چهل سال، و همچنان ...» (اربعون و بعد ...) طی پنج قسمت در سال ۲۰۲۲ از شبکۀ المیادین پخش شد.
سایر قسمتهای "تاریخ حزبالله به روایت سید حسن نصرالله"
قسمت اول: تشکیل حزب الله لبنان یک ایده لبنانی محض بود/ پشتیبانی و تایید امام خمینی (ره) به نقطه اشتراک حزب الله تبدیل شد
قسمت دوم: حزبالله در همان مدرسهای که من در آن درس میخواندم و درس میدادم تأسیس شد/ سید عباس موسوی اجازه نداد در دورۀ اول آموزش نظامی حزب شرکت کنم
قسمت سوم: اوایل کار در رسانهها برایمان رهبر میتراشیدند! / ماجرای سوال مهم حزبالله از امام خمینی و پاسخی که سرنوشت حزبالله را رقم زد
قسمت چهارم: پدر معنوی حزبالله که بود؟ / آیا حزبالله مخالفین داخلی خودش را ترور میکرد؟
قسمت پنجم: آیا سیدحسن نصرالله از رهبران حزبالله قهر کرده و به قم آمده بود؟
قسمت ششم را با هم میخوانیم:
*جناب سید، از انتخاب شیخ صحبی الطفیلی به عنوان اولین دبیرکل حزبالله اصلا ناراحت نشدید؟
-نه.
*میگویند شما آن وقت دوست داشتید شهید عباس الموسوی به عنوان [اولین دبیرکل حزب] انتخاب شود.
-طبیعتا من از نظر عاطفی و روحی، بیشتر به شهید سید عباس نزدیک بودم. یعنی مثل هر گروه انسانی دیگری، که بعضیها به بعضیها نزدیکترند [در داخل حزب هم بعضیها به هم نزدیکتر بودند، مثلا من به سید عباس نزدیکتر بودم تا به بقیه]. ولی با شیخ صبحی مشکلی نداشتم. نه اختلافی داشتیم نه درگیریای داشتیم نه دشمنیای؛ برعکس، محبت بینمان بود. ولی این محبت با سید عباس بیشتر بود. دلیلش هم طبیعی بود. چون من سال ۱۹۷۶ که برای تحصیل علوم دینی به نجف اشرف رفتم با اولین کسی که در نجف آشنا شدم سید عباس بود. من پیش سید عباس درس خواندم. او برای من فقط استاد نبود؛ مربی بود، مرشد بود. من هم نوجوان کمسن و سالی بودم. فقط ۱۶ سالم بود. سید عباس حتی به خورد و خوراک و لباس و حجره و کتابهایم و اینکه پیش چه کسی درس بخوانم هم رسیدگی میکرد. پس طبیعی بود که روابطم با او و نزدیکی عاطفی و روحیام با او بیش از هر کس دیگر باشد؛ نه فقط از شیخ صبحی، بلکه قویتر از رابطهام با هر کدام دیگر از برادرها. این را در لبنان همه میدانستند که بین من و سید عباس چه رابطۀ [نزدیک] و عاطفه و محبتی وجود دارد. مسئلۀ مخفیای نبود. من [به دبیرکل شدن سید عباس] بیشتر تمایل داشتم ولی مشکلی هم با این نداشتم که شیخ صبحی دبیرکل حزبالله شود.
سید حسن نصرالله در کنار سید عباس الموسوی در دوران تحصیل در نجف اشرف
*[در قسمتهای قبل گفتید دلیل رفتنتان به قم، فقط تحصیل بود و دلیل سیاسی نداشت.] چه شد که بعد از یک سال از ایران برگشتید؟
-متأسفانه در سال ۱۹۸۹ فتنه [و جنگ مسلحانۀ شیعی-شیعی] که بین امل و حزبالله وجود داشت [و مدتی بود آرام شده بود] دوباره شروع شد و وضع [حزبالله هم این بار] یکمقدار سخت بود. برادرها همه به این نتیجه رسیدند که این مرحله یک مقدار سخت است و باید این موضوع را حل و فصل کنیم. طبعا در این برهه مثل هر فتنۀ داخلی دیگری [رزمندهها روحیۀ خوبی ندارند]. حزبالله وقتی که [در آن سالها] نه فقط با اسرائیل بلکه با ناتو هم میجنگید، [با وجود سختی جنگ]، در چهرۀ نیروها میتوانستی نور و شادابی را ببینی. مشکلی [با هیچ کدام از سختیهای میدان جنگ] نداشتند. ولی وقتی فتنۀ داخلی بود [و باید با هموطن و هممذهب خودش میجنگید]، حتی اگر که مظلوم بود و داشت از خودش دفاع میکرد [درست مثل وضعیت حزبالله در درگیری با امل]، نیروها ناراحت بودند و درد میکشیدند و از خودشان میپرسیدند آخر من چرا باید اینجا بجنگم؟ و این چه مصیبتی است که گرفتارش شدهایم؟
در نتیجه گاهی در خصوص اینکه در فلان مسئلۀ جزئی چه رفتاری بکنیم، اختلاف نظر به وجود میآمد؛ اینکه فلان جا چطور رفتار کنیم بهمان جا چطور رفتار کنیم. [در چنین وضعیتی] برادرها اصرار کردند من برگردم چون من این توانایی را داشتم که با همه صحبت کنم. با هیچ کس مشکلی نداشتم. میتوانستم با همه تفاهم کنم. میتوانستم دیدگاهها را به هم نزدیک کنم. با اینکه آنها اساتید من بودند و من اذعان میکنم که آنها استاد من بودند. ولی در هر حال خداوند متعال این نعمت را به من عطا کرده بود و این اطمینان و محبت به من را در قلب آنها گذاشته بود.
خلاصه رسیده بودیم به وضعیتی که در آن مصیبت غمبار، کل موجودیت حزبالله در خطر بود. طوری شده بود که حزبالله یا باقی میماند یا [کلا و از ریشه] نابود میشد. در این وضعیت برادرها برایم پیغام فرستادند که: «ما تو را فرستادیم درس بخوانی که به درد آیندۀ حزبالله بخوری. حالا داریم میگوییم اصلا معلوم نیست حزباللهی باقی میماند یا نه!» قضیه اینقدر سخت بود. معروف است دیگر. [خلاصه گفتند:] «برگرد.» من هم گفتم: «به روی چشمم. من با اجازۀ شما برای درس خواندن رفتم و الان هم که میگویید برگرد برمیگردم. شما میگویید برگرد، تمام است، برمیگردم.» دلیل برگشتنم این بود.
*رهبران ایران نقشی در بازگشت شما نداشتند؟ به این دلیل که بخواهند شما کنشگر اصلی در کادر رهبری حزبالله شوید؟
-نه در این موضوع دخالتی نداشتند. حتی در مرحلۀ اول بحث [که میخواستند مرا به لبنان بازگردانند] توسط بعضی از برادرها از آنها مشورت گرفته شد و هدف هم این بود که زورشان به من بچربد [با خنده]. مشخصا بگویم سید عباس این کار را کرد. او آمد قم که مرا برگرداند. سید عباس میدانست که اگر قرار باشد با تفاهم [و رضایت خودم] برگردم، من قبول نخواهم کرد [و تفاهمی در کار نخواهد بود و برنخواهم گشت]. ولی اگر تصمیم [حزب] باشد، به آن ملتزم خواهم بود. مسئله اینطور بود. سید عباس هم آن اول به همراه تصمیم مجموعۀ برادران نیامده بود. برادرها (یعنی شورای حزب) به او گفته بودند «برو قم با او تفاهم کن [و راضیاش کن برگردد]. [با خنده:] اگر راضی شد که تمام است اگر راضی نشد به ما بگو که تصمیم بگیریم [و دستور برگشتنش را بدهیم].»
جناب سید عباس (خدا رحمتش کند) در تهران با بعضی از برادرها صحبت کرده بود که لطفا به ما در قضیۀ این رفیقمان کمک کنید [و راضیاش کنید برگردد]. آنها هم جواب داده بودند «این یک موضوع داخلی خودتان است. او هم آزاد است. اینکه چه تصمیمی گرفتید و شورا در لبنان در این خصوص چه گفته، همهاش موضوعات داخلی خودتان است و به ما مربوط نمیشود.»

آن موقع سید عباس مفصل با من بحث کرد و نتوانست قانعم کند. قانع نشدم و با سید عباس هم برنگشتم. ولی وقتی سید عباس برگشت لبنان و شورا جلسه تشکیل داد و مصوب کرد که من برگردم، آن وقت دیگر تمام، من ملتزم بودم به تصمیمات شورا [و برگشتم].
*دربارۀ انتخاب سید عباس به دبیرکلی حزب برایمان بگویید.
-اواخر سال ۱۹۸۹ بعد از آنکه شکرِ خدا، خداوند متعال توفیق داد که فتنۀ داخلی [و جنگ شیعی-شیعی بین امل و حزب الله] تمام شود (که حزبالله و امل را خیلی مشغول کرده بود)، مقاومت [علیه اشغالگران اسرائیلی در جنوب لبنان] به شکل طبیعی ادامه پیدا کرد. آن وقت یک کنگرۀ داخلی در حزب برگزار شد. گفتند نظرتان را بفرمایید که چطور بنیهمان را تقویت کنیم. و ضمنا تجربهای که [در این ۷ سال] داشتهایم را هم بازخوانی کنیم و ببینیم چه نقاط ضعفی داریم که حلش کنیم.
از جملۀ اموری که در آن زمان دربارهاش بحث شد، مسئلۀ [ایجاد سمت] دبیرکلی بود. گفته شد خب ما یک شورای رهبری داریم و یک مسئول اجرایی هم داریم ولی ما چند نفر [عضو شورای حزب] (که فکر میکنم آن وقت ۴ یا ۵ نفر بودیم) که همهمان در رسانهها حضور نداریم و همهمان با رسانهها صحبت نمیکنیم، خب اگر کسی (مثلا فلان حزب) خواست بیاید با حزبالله صحبت کند، بیاید سراغ کی؟ بیایید سراغ هر پنج نفر (یا هر هفت نفر)؟ اگر خواستیم توافقی با طرفی داشته باشیم، چه کسی باید برود مذاکره کند؟ در هر موضوعی [جلسه تشکیل دهیم] و یک نفر را تعیین کنیم و در موضوع دیگر [باز جلسه بگذاریم] و نفر دیگری را تعیین کنیم؟ برای اداره امور به یک نفر نیاز داریم که مدیر حزب به صورت کلی باشد، مسئول روابط سیاسی باشد سخنگوی رسمی باشد، در ساختار پلکانی حزب فرد شمارۀ یک محسوب شود. نمیخواهیم رهبر درست کنیم. نمیخواهیم [در حزب] برویم سراغ رهبری فردی. همچنان رهبریمان جمعی خواهد ماند ولی بالاخره یک مدیر واحد لازم داریم. برای این رهبری جمعی نیاز به یک رأس داریم.
از ۱۹۸۲ تا ۱۹۸۹ وضعیت، حتی وضعیت داخلی خودمان در حزب، برای این مسئله آماده نبود. اما آن روز، همۀ برادرها اجماع داشتند که بله این حرف صحیح است و تجربه هم همین را نشان میدهد. یعنی همان تجربهای که ما را از تمرکززدایی اداری در اجرا، به مسئول اجرایی کل رساند همان تجربه چند سال بعد ما را به دبیرکل رساند. خلاصه توافق کردیم که دبیرکل داشته باشیم و از طرف اعضای شورا انتخاب شود. یعنی کادرهای اصلی حزب، شورا را انتخاب میکنند و شورا دبیرکل را انتخاب میکند.
سایر قسمتهای "تاریخ حزبالله به روایت سید حسن نصرالله"
قسمت اول: تشکیل حزب الله لبنان یک ایده لبنانی محض بود/ پشتیبانی و تایید امام خمینی (ره) به نقطه اشتراک حزب الله تبدیل شد
قسمت دوم: حزبالله در همان مدرسهای که من در آن درس میخواندم و درس میدادم تأسیس شد/ سید عباس موسوی اجازه نداد در دورۀ اول آموزش نظامی حزب شرکت کنم
قسمت سوم: اوایل کار در رسانهها برایمان رهبر میتراشیدند! / ماجرای سوال مهم حزبالله از امام خمینی و پاسخی که سرنوشت حزبالله را رقم زد
قسمت چهارم: پدر معنوی حزبالله که بود؟ / آیا حزبالله مخالفین داخلی خودش را ترور میکرد؟
قسمت پنجم: آیا سیدحسن نصرالله از رهبران حزبالله قهر کرده و به قم آمده بود؟
بعد از تصویب اصل قضیه، رفتیم سراغ انتخاب شخص دبیرکل. منطقی و بسیار طبیعی بود که یکی از این دو نفر که همه، توجهشان به آن دو بود دبیر کل خواهد شد: سید عباس و شیخ صبحی. [با خنده:] خود آن دو هم جوان بودند ولی به آنها میگفتیم «پیرمردهای حزب». یعنی پرسن و سالترینمان آنها بودند. در بین کادر اصلی مرکزی، هیچ کس گزینهای جز سید و شیخ به ذهنش خطور نمیکرد. در بدنۀ حزب، کادرهای میانی و قاعدۀ هرم حزبی، شاید خیلیهایشان مشکلی نداشتند که من دبیرکل باشم و شاید حتی دوست هم داشتند (چون همۀ فعالیتهای من کف میدان [و با همین افراد] بود) [ولی من خودم چنین چیزی نمیخواستم و در کادر مرکزی، نظرها به سمت شیخ و سید بود].
راستش در این موضوع مقداری بحث وجود داشت که چه کسی دبیر کل شود، جناب سید عباس یا جناب شیخ صبحی. و خود آنها هم در بحث مشارکت داشتند [و هر کدام اصرار داشتد آن دیگری دبیرکل شود]. یک روز هر دو نفرشان گفتند میخواهیم ببینیمت [و با تو جلسهای داشته باشیم.] این یکی از آن موضوعات خیلی خصوصی بوده که تا الان [در رسانهها] تعریفش نکرده بودم. سال ۱۹۸۹ بود دیگر یعنی من ۲۹ سالم بود. گفتند میخواهیم ببینیمت. من هم گفتم: «به روی چشم، با کمال میل، شما استاد من هستید. من در خدمتم.» رفتم و با هم نشستیم. سید عباس گفت: «ما در موضوع انتخاب دبیرکل صحبت کردیم و در بررسیها دیدیدم اگر من باشم (یعنی سید عباس دبیرکل شود) فلان نکات مثبت و فلان نکات منفی را خواهد داشت. اگر شیخ صبحی باشد فلان نکات مثبت و فلان نکات منفی را خواهد داشت. خود ما دو نفر -که جمع، همگی قبول دارند که یکی از ما دبیرکل شود- توافق کردیم که تو دبیرکل شوی.»
[شیخ صبحی طفیلی]
خب معلوم است که من [چقدر] غافلگیر شدم. اصلا در این حال و هوا نبودم. ابدا چنین چیزی در فکرم نبود. لذا فوری واکنش نشان دادم و گفتم: «چی دارید میگید!؟ [با خنده] چی نشستهاید برای خودتان پخت و پز کردهاید!؟ چی درست کردهاید!؟» شروع کردند به استدلال آوردن. جلسه یک ساعت و نیم ادامه داشت. آخر جلسه من گفتم: «[ببنید]، محال است. من دبیرکل حزبالله نمیشوم. من مسئول اجرایی میشوم، مسئول منطقه میشوم، مرا میتوانید به جبهه بفرستید. برای همهاش در خدمتم. اما من بشوم دبیرکل حزبالله!؟»
یک شوخی هم با آنها کردم که یک مقدار هم سنگین بود. گفتم: «بببینید تا وقتی شما دو تا زندهاید من دبیرکلی حزبالله را قبول نمیکنم. [با خنده] هر وقت هر جفتتان مردید، آن وقت قبول میکنم.» یعنی بحث به اینجا رسیده بود. گفتند: «از چه میترسی؟ ما به تو تعهد میدهیم که با تو همکاری کنیم و حرفت را گوش بدهیم و ...» گفتم: «من اصلا از نظر روحی نمیتوانم این موضوع را قبول کنم. گفتند: «خب حالا [فوری جواب نده] یک مقدار صبر کن، دو سه روز [بعد جواب بده].» بحث هم تا چند روز ادامه داشت. ولی من نظرم قاطع بود. میگفتم: «من این مسئولیت را نمیپذیرم. خودتان بپذیرید. چه کم دارید که این مسئولیت را نمیپذیرید؟ هر کدام از شما دو تا هم که دبیرکل شود همۀ ما با او همکاری میکنیم.»
بعد [از دو سه روز] این موضوع کنار گذاشته شد. گفته شد بسیار خب، خود شورا دبیرکل را انتخاب کند. این شورا، شورای تازهانتخابشدهای بود. ده نفر هم بودیم. برای انتخاب اولین دبیرکل رأیگیری شد. پنج نفر به سید عباس رأی دادند و پنج نفر به شیخ صبحی. دوباره رأیگیری کردیم شاید کسی مردد شود و تجدید نظر کند. دوباره شد پنج در برابر پنج. برای بار سوم رأیگیری کردیم باز شد پنج در برابر پنج. دیدیم هرچقدر رأیگیری کنیم میشود پنج در برابر پنج!
خب میدانی دیگر ما در فقه عبارتی داریم که میگوید: «القرعة لکل امر مشکل» [برای هر کاری که سخت شد و گره خورد و از طریق فکر و مشورت و رأی حل نشد، قرعه کشیده شود]. [با خنده:] [گفتیم:] «خب بچهها بین شیخ و سید قرعه بکشید.» قرعه کشیدیم، اسم شیخ درآمد. و [اینطور بود که] شیخ [صبحی طفیلی] اولین دبیرکل حزبالله شد.
ادامه دارد ...
مترجم: وحید خضاب





۰۰:۳۹ - ۱۴۰۴/۰۷/۰۹
۰۷:۴۳ - ۱۴۰۴/۰۷/۰۹