به گزارش مشرق، ۴۴ سال پیش در چنین روزهایی سرنوشت ملت ایران داشت به دست خودشان رقم میخورد و تولدی دیگر برای این سرزمین کهن به وقوع میپیوست. محمود گلابدرهای آن روزها را به خوبی با قلم روان خود توصیف میکند. اگر شما هم میخواهید بدانید این روزها چطور بر مردم ایران گذشته، ذهن خود را به شاگرد جلال آل احمد بسپارید که در روزهای پایانی دیماه و اولین روز بهمن سال ۵۷ مینویسد:
صبح از کرج راه افتادم امروز دوشنبه ۹ بهمن است، کرج شلوغ است، همه ریختهاند توی خیابان حرف از آقا میزنند. با هم صمیمانه صحبت میکنند. همین مردمی که تا دیروز توی سر و کله هم میزدند و شب و روز کارشان این بود که صد متر زمین بخرند دیواری و سقفی و کاغذ دیواری و رنگی و بعد قالب کنند به هم و زمین معاوضه کنند با ماشین و ماشین با قالی و کارشان کلاه گذاشتن سر هم بود حالا ایستاده بودند کنار هم و باهم حرف از آقا میزدند حرف از سیاست کشور میزدند حرف از باهم بودن میزدند.
چه شوری افتاده بود توی مردم. حالا تو با چشم خودت میبینی که چطور میشود یکباره یک قومی بپا میخیزد و به حرکت در میآید و مثل سیل راه میافتد و همه موانع را از سر راهش بر میدارد و به پیش میرود. پیش خودم گفتم اگر فقط ۱۰ سال فقط ۱۰ سال این ملت این طور دل به هم بدهند چه خواهند کرد. وای چه خواهند کرد. حالا کم کم این انبوه مردم زورآباد که شب و روز فکر نان و آبشان بودند هم آمدهاند توی خیابان همیشه وقتی به این لانههای گلی نگاه میکنم و این سیل ازدحام جمعیت را میبینم که در رفت و آمد هستند به خودم میگویم وای به روزی که اینها بفهمند و راه بیفتند. ولی میدیدم هنوز هم تعداد زیادیشان سرشان پایین است و سرگرم کار و بار و نان و نفت و آبشان هستند. چارهیی هم نداشتند. حالا یک عدهشان ریختهاند دم پمپ بنزین و الم شنگه یی بپا کردهاند که بیا و ببین.
ماشینی آمد و سوار شدیم مسافر تهران زیاد بود. ریختیم روی هم سر کندی پیاده شدم میخواستم بروم به بیمارستان. اتوبوسی توی تاج میسوخت. هنوز هم دود میکرد و میسوخت. دیشب همین اتوبوس قانون اساسیها و چماق به دستها را آورده که توی مجسمه ول کند توی مردم که بچهها دیدهاند و تعقیب کردهاند و اتوبوس فرار کرده و این جا جلویش را گرفتهاند و توی تاریکی تیراندازی شده و یک عدهشان فرار میکنند و یک عدهشان هم به دست مردم میافتند و مردم اتوبوس را به آتش میکشند و آنها را هم به قصد کشت میزنند.
آمدم به طرف بیمارستان. در بیمارستان بسته بود. میگفتند از این ور غدغن است. خبرنگاری آمد و گفت و راهش دادند و باز در را بستند. مردم دم در ازدحام کرده بودند. پریدم میله را گرفتم و خودم را کشیدم بالا و تو و دویدم به طرف سردخانه که دست چپ، طرف شرق بود. بچههای دیگر هم دنبال من آمدند.
سردخانه درش بسته بود. آمدیم توی صحن. غوغا بود شهدا پشت سرهم زیر آسمان غرق در گل پیچیده در پارچه سفید غرق در خون دراز به دراز توی برانکارد خوابیده بودند. سرهاشان بیرون بود و بعضیها که سرنداشتند دستهاشان بیرون بود. روی سینه یکیشان کلاه نیروی هوایی بود. رنگ صورت اغلبشان مهتابی بود. صورتشان تمیز بود. دهانشان باز بود یا نیمه باز بود و آنهایی هم که دهانشان بسته بود لبخند به لب داشتند. انگار همهشان زنده بودند. ردیفی پشت فقط دراز کشیده بودند لباسشان تنشان بود همان که همافر بود یا افسر، هر که بود موی شانه کرده بود.
چه لذتی دارد این جور مردن تو این جا بخوابی یکی بالای سرت سخنرانی کند هزاران نفر سکوت کنند و هی سرک بکشند که نعش تو را ببینند و آرزو کنند که دستشان به دامن پیراهن خون آلود تو برسد و بخواهند که تو را روی تخم چشمشان بگذارند و بلند لا اله الا الله بگویند و تو را روی دست بلند کنند و بلند باز داد بزنند «بلن بگو اقول اشهد ان لا اله الا الله» و بعد شعار بدهند و تو را روی دست مثل گل به هم تقدیم کنند. تو باید چه یکنی در زندگیات که به چنین مقام و منزلتی برسی تو باید چه بکنی که وقتی مردی درست مثل هنگامی که متولد شدهای روی دست بلندت بکنند و دست به دست بگردانندت و با شیون تو شیون کنند. تو باید چه بکنی؟
پسری حرف میزد حرفهای کلی میزد حرفهایی میزد که مردم را آرام میکرد نه این که تحریک کند. نعشها زیر آفتاب بود مردم تشنه بودند. به دکتری که کنارم بود گفتم حالا که وقت این حرفها نیست حالا باید حرفهایی زده شود که مردم تحریک شوند و با خود عهد کنند که تا انتقام خون این شهدا را نگرفتهاند از پا ننشینند. دکتر تصدیق کرد و جلو رفت و میکروفون را گرفت و خود شروع کرد به حرف زدن. از امپریالیست آمریکا گفت، از آمریکای جنوبی گفت، از ویتنام گفت، از شیلی گفت، از تضاد گفت. معلوم بود که چه جزوههای ده، بیست صفحهای و چه مقالههایی را خوانده. داشت حرف میزد که یکی از دور داد زد و یکی دیگر دنبالش را گرفت و ناگهان شهدا مثل گل لاله سبز شدند و بالا آمدند و نشستند روی دست مردم.
زنها و دخترها گریه میکردند بلندگو خاموش شد و میکروفون در صحن بیمارستان طنین انداخت نعشها روی دست بود و سیل جمعیت به جلو می رفت. همه دلشان میخواست سر و صورت شهدا را ببینند و ریخته بودند روی سکوها و از سرو کله هم بالا میرفتند من پریدم جلو. اولین شهید همان بود که کلاهش روی سینهاش بود. حالی مردم کردم که میخواهند چهره عزیزانشان را ببینند.
شهدا از روی دست روی شانه و بعد کمی پایینتر آمدند. حالا به خوبی میشد دید شعار رهبرا رهبرا مارو مسلح کنید زمین و زمان را میلرزاند. شعار بود و شعر بود و شور بود و شهید بود و همه با هم و درهم نعره میزدند و میرفتند. شهدا را بردند توی سردخانه من آمدم و دم در صف طویلی را دیدم که میخواستند خون بدهند.
پیرزنی گریه میکرد و میگفت من پیرزن واسه چی زنده باشم. من زنده باشم این جوونا بمیرن. گریه میکرد. روز شنبه گذشته هم یکی از این پیرزنها را دیده بودم. نمیدانم چطور تا بیمارستان میآمدند. راه نمیتوانست برود. نا نداشت بایستد. اشکش در نمیآمد. ولی گریه میکرد انگار اشک نداشت. صف طویلی بود و این پیرزن جلوی صف بود. انگار این جا هم مثل صف اتوبوس و بقیه جاهای دیگر یکراست آمده بود اول صف و حالا التماس میکرد که برود تو. یکی دو تا اعلامیه خواندم ۶ هزار کارگر و کارمند مسلسلسازی صنایع نظامی اعلام همبستگی کرده بودند. آقا گفته بود ما را از کودتا نترسانید ما به کودتا عادت کردهایم. بیرون آمدم. دسته دسته به طرف بیمارستان میرفتند از امیرآباد سرازیر شدم و آمدم سر کوچه و رفتم دم در همان خانه دیروزی و کمی مکث کردم و باز برگشتم و آمدم یکراست به طرف مجسمه.
میدان مجسمه سیاه بود جمعیت موج میزد. سرسیمتری پشت به پشت هم تا پای پلههای مقر فرماندهی ژاندارمری مردم ایستاده بودند میخواستند حمله کنند، سنگ پرت میکردند. فحش آبدار میدادند، داد میزدند و هی حمله میکردند به ساختمان. سربازها عقب نشسته بودند یک دسته هم وسط کوچه دم در بودند. میگفتند توی حیاط همه آماده ایستادهاند اما مردم گوششان بدهکار نبود آماده حمله بودند یک عده با چهرههای مشخص از همان چهرههایی که روز رفتن شاه دور مجسمه را گرفته بودند و نمیگذاشتند مردم مجسمه را پایین بکشند تا خود نصفه شب با سلام و صلوات و احترام پایین بیاورند و ببرند برای روز مبادا در پادگان بگذارند مثل بهارستان و جاهای دیگر که خود شبانه پایین آورده بودند. از همانها حالا افتاده بودند توی مردم و هی خواهش و تمنا میکردند و مردم را پس میزدند که بروید نکنید سنگ پرت نکنید و مانع میشدند.
جالب این جا بود که اگر تو کمی به ریخت و قیافه این ساواکیها نگاه میکردی حالا از آنها نه از خودت که میپرسیدی توچه نفعی داری به تو چه که دخالت میکنی من بیاختیار از یکیشان همین سئوال را کردم و او با عصبانیت گفت «به من چه؟ تو یکی کی هستی؟ به تو چه برو بینم» ناگهان دو نفر دیگر هم آمدند و دورهام کردند و اگر عباس سرنرسیده بود شاید کار من زار بود. هول میدادند و اصرار میکردند و هی دست مردم را میگرفتند و میکشیدند و خواهش و تمنا میکردند که مردم بروند توی دانشگاه. چه مسخره بود. چه آدمهایی مردم را تشویق میکردند بروید توی دانشگاه جالب این جا بود بعضیهاشان هم دروغ میگفتند و داد میزدند سخنرانی شروع شد در دانشگاه سخنرانی شروع شد.