مطلب زیر در پی درگذشت سیدمحمود گلابدرهای از سوی وی در اختیار خبرگزاری فارس قرار گرفته است.
یک شب به سیدمحمودگلابدرهای زنگ زدم و گفتم: استاد ما تا حالا هیچ بیوگرافی از شما نتوانستیم پیدا کنیم؛ لطف میکنید یک بیوگرافی از خودتان برای ما بنویسنید که بین معلمان و دانشآموزان پخش کنیم تا با شما بیشتر آشنا شوند؟
گفت: چشم. فردا بیا تجریش امامزاده صالح (ع) بگیر. رفتم و بیوگرافی را گرفتم.
سیدمحمود گلابدرهای در پیشوای ورامین- رحیم مخدومی نیز در عکس مشاهده میشود
محمد گلابدرهای از زبان خودش
من سیدمحمود قادری گلابدرهای 20 دی 1318 در گلابدره شمیران متولد شدم. دو تا خواهر و دو تا برادر و من بچه 5 و یه برادر بعد از من و 6 تا با پدر و مادرم تو خونه بزرگ بغل خونه بزرگ بابابزرگم که دور تا دور و خونهها تو هم با 4 تا عمو و یه عمه که هر کدومشون هم 8-7 تا دختر و پسر گل هم و تو هم زیر سایه پدربزرگم زندگی میکردیم.
پدرم چوبدار بود و مادرم که 2 تا خواهر و 3 تا برادر داشت و پدرش عمامهای بود و سقط فروش سرچشمه تهرون؛ و زنش من که 2 سالم بود و مرده بود و رفته بود یه زن گرفته بود. تا کلاس 6 ابتدایی در گلابدره {و} بعد از 7 تا 12 در دبیرستان باغ فردوس که معلم انشا جلال آلاحمد بود درس خواندم. {سال} 41-40 دیپلم و داوطلبی رفتم سپاه دانش؛ دوره اول با تقاضای خودم رفتم تو اشترکان، دهی از دهات بندر انزلی و بعد از 18 ماه بهترین سپاه دانش دوره اول شدم چون 21 شاگرد از 5 ساله تا 21 ساله 6 سال ابتدایی رو قبول شدند. یه داستان من هم چاپ شده بود و خانلری شاعر، وزیر فرهنگ نقدی نوشته بود که من صادق هدایت هستم.
سیدمحمود گلابدرهای در منزل شخصی حسین قرایی
معلمی رو قبول نکردم. 7500 تومن بلیط اتوبوس {گرفتم} و رفتم مونیخ آلمان که با احمد دوستم که در آلمان بود با هم بریم دانشگاه پاتریس لومومبای مسکو درس بخونیم. احمد سرقرار نیامد. بعد از یه شب خوابیدن تو ایستگاه قطار، سوار قطار {شدم} و رفتم لندن و تا 1347.
پنج سال لندن ادبیات انگلیس میخوندم و خرج خودم را با کار کردن در میآوردم. با یه دختر سوئدی در لندن ازدواج {کردم} و رفتیم سوئد. بعد از 3 ماه تنهایی{سال} 1347 برگشتم ایران و 2 ماه بعد زنم آمد و تا سال 1361 که جنگ بود زنم با دو پسرانم رفتند سوئد.
اول که برگشتم ایران {در سال} 1347 تو سازمان نقشهبرداری اپراتور شدم بعد از یه سال رفتم کارخونه ولوو و انباردار شدم چون زبان سوئدی و انگلیسی بلد بودم. بعد رئیس کارخونه مونتاژ نیسان شدم. بعد از 3 سال آمدم رفتم کانون پرورش فکری قصههای اعضای کتابخونهها رو میخوندم و درجه 1و 2 و 3 {میدادم} و درجه یکها رو قسمت انتشارات کانون چاپ می کرد و منم سالی چند بار میرفتم با نویسندههایی که در سراسر ایران بودند حرف میزدم.
{سال} 1357 از کانون اخراجم کردند. بیکار شدم. افتادم تو انقلاب. از 22 بهمن 57 تا 12 فروردین 58 رمان «لحظههای انقلاب» رو نوشتم و 1358 چاپ کردم و براش نقد نوشتن. قبل از انقلاب هم 4 کتاب چاپ کرده بودم، سگ کوره پز، اباذر نجار، پر کاه و یه مجموعه از نویسندگان شوری ترجمه کرده بودم. 1362 رفتم سوئد 2 سال موندم و باز برگشتم و باز رفتم و باز برگشتم و تا 1369 باز رفتم و از سوئد رفتم آمریکا و بعد از 10 سال 1380 باز برگشتم ایران، همه چی از بین رفته بود، جنگ که شده بود، رفته بودم جبهه. 4 تا رمان نوشته بودم «اسماعیل اسماعیل، حسین آهنی، دو تاشم کسای دیگه به نام خودشان چاپ زدن» و تا امروز {در سال} 1385 این کتابها رو چاپ کردم (چلچلهها، مادر، بادیه، پرستو، صحرای سرد، لوسوهای سوخته، دال، آقا جلال، زن نویسنده و هاویه هوو و ..) حالا هم تک و تنها زندگی میکنم و مینویسم گاهی {کتابهام رو} چاپ و گاهی چاپ نمیکنم. 9 تا رمان چاپ نشده و رمان 3 هزار صفحهای که سال 1341 شروع کردم به نوشتن و آلاحمد حاشیهنویسی کرده، هر چی تلاش کردم چاپ نشده {و} هنوز هم روی دستم مونده.
هنوز مینویسم و دلم میخواد زندگی خودم رو و رمانهایی رو که طرحش تو سرمه بنویسم ولی وضع آشفته چاپ و کتاب و زندگی و آوارگی و پیری و بیجایی مانع میشه. 67 سالمه، کوهنوردم. هندوستان و نپال و هیمالیا و روسیه و تمام کشورهای اروپایی و 10 سال هم سراسر آمریکا و تمام قلهها و کوهها رو رفتم. در دوران دبستان و دبیرستان هم تابستونا از بنایی و قصابی و هر کاری که بگی کردم و 3 ماه تابستون خرج زمستونم رو در میآوردم. حالا هم تقریبا سالم و سرحالم. چون از 2 تا پسرام و 2 تا نوه ام دورم کمی غمگینم و گاهی هم افسرده و دلگیرم ولی همش خیال میکنم یه روزی رمانی مینویسم که سراسر دنیا خاطرخواهش میشن و دلم به این امید خوشه. 28 تا کتاب چاپ شده و 9-8 چاپ نشده دارم. همین.