کد خبر 14212
تاریخ انتشار: ۲۱ آبان ۱۳۸۹ - ۱۶:۲۹

در سال ???? به دستور مقام معظم رهبري آيت الله خامنه اي دستور نبش قبر ايشان و ديگر شهدا را دادند ، پيکر اين شهيد پس از ?? سال بدون هيچ نقصي از دل خاک بيرون آورده شد و به همراه ??? شهيد اسير ديگر که سرلشکر شهيد عباس دوران هم در آن حضور داشت به ميهن اسلامي ب

به گزارش مشرق، رجانوشت: در فرهنگ و معارف اسلامي کرامات فراواني درباره عنايات خداوند متعال به بندگان خالص و خاصش بيان شده است، چنانکه خواندن، شنيدن و روايت آنها دلهاي برخواب رفته را بيدار و هوشيار خواهد نمود و تلنگري بر نگرشها و جهان بيني انسانها خواهد بود.

15862.jpg

روايت سالم ماندن پيکر عالم و دانشمند بزرگ اسلام شيخ صدوق، بعد از 857 سال که تفصيل آن را بسياري از بزرگان در کتب خود، مانند: خوانساري در کتاب روضات، تنکابني در کتاب قصص العلمأ، مامقاني در کتاب تنقيح المقال، خراساني در کتاب منتخب التواريخ، قمي در کتاب فوائد الرضويه و رازي در کتاب اختران فروزان ري نقل نموده‌اند، تنها نمونه اي از اين کرامات الهي است.
در اين مجال زندگي‌نامه شهيد امير سرلشکر حسن هداوند ميرزايي و روايت سالم ماندن پيکر طيبه ايشان را بعد از 12 سال، تقديم خوانندگان عزيز مي کنيم:
شهيد حسن هداوند ميرزايي در تاريخ ?/?/???? در روستاي قشلاق کريم آباد در يک خانواده انقلابي و مذهبي از توابع ورامين ديده به جهان گشود. دوران دبستان را در مدرسه کريم آباد و دوران راهنمايي را در روستاي جليل آباد بسر برد پس از آن به سفارش يکي از بستگان وارد دبيرستان نظام شد و بعد از اين مرحله در سال ???? وارد دانشکده افسري شد. سال ???? ازدواج کرد که ثمره اين ازدواج يک دختر و يک پسر است.
در پيروزي انقلاب نقش چشمگيري داشت و از دستورات مافوق خود سرپيچي و از تيراندازي به سوي هموطنان خود و مردم بي گناه خودداري نمود. در سال ???? منزل ايشان که در نظام آباد تهران واقع بود، توسط نيروي ساواک رژيم شاهنشاهي مورد غارت قرار گرفت ولي چيزي از منزل ايشان يافت نکردند چرا که ايشان از ياران جان برکف امام خميني (ره) بودند و اعلاميه و نوارهاي زيادي در اختيار داشتند.
پس از گذشت اين دوران در سال ???? از دانشگاه افسري فارغ التحصيل شد و با شروع جنگ تحميلي بلافاصله به جبهه اعزام شد . در سال ???? در منطقه عملياتي ميمک فرماندهي  عمليات و در سال ???? در عمليّات بيت المقدس فرماندهي گروهان را به عهده داشت.
در تاريخ ?/? /???? يک روز مانده به آزادي خرمشهر عمليّات ايشان لو رفت و توسط عراقي ها در همان روز به اسارت درآمد . ايشان در يکي از زندان هاي عراق بنام صلاح الدين تکريت در بند اسارت بود، در دوران اسارت از خود گذشتگي ها و رشادت هاي زيادي از خود نشان داد و شکنجه هاي زيادي را متحمّل شد زيرا ايشان از طريق نامه با رهبر کبير انقلاب حضرت امام خميني (ره) از طريق آدرس يکي از دوستان در تهران مکاتبه داشت و از رهنمون هاي آن بزرگوار در اسارت بهره مي برد.
تنها وسيله ارتباطي ايشان با خانواده در آن زمان فقط نامه بود که هر شش ماه يک بار توسط صليب سرخ فرستاده مي شد . او در نامه هايش از احوال خود و ديگر اسرا مي نوشت . او که کشاورزي را از پدر ياد گرفته بود و مهارت هاي زيادي در اين زمينه داشت آنجا هم به کشاورزي مي پرداخت و خيار و گوجه به عمل مي آورد. با وجود اينکه در زندان اتو در اختيار نداشتند امّا هميشه لباسهايش تميز و اتو کرده بود ، لباسهاي خود را هنگاهي که هنوز نم داشت در زير تخت خود قرار مي داد و تا صبح خشک مي شد.
در اين دوران يک بار از طريق صليب سرخ به زيارت حضرت امام حسين (ع) ، حضرت علي (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) مشرف شدند.
او که فردي شجاع و نترس بود از عراقي ها مايحتاج دوستان خود را تأمين مي کرد ، يک بار به خاطر نفت در زمستان چون هيچ وسيله گرمايشي نداشتند با عراقي ها درگيري پيدا کرد امّا از آنجايي که او از نيروهاي کماندو ارتش بود و فردي سخت کوش وچالاک بود توانست بر عراقي ها چيره شود و همين مسائل بود که باعث شد عراقي ها وي را زير نظر داشته باشند . البتّه شهيد حسن هداوند ميرزايي از همان دوران اوليّه جنگ شناسايي شده بود به طوري که در کردستان توسط افراد کومله براي سر ايشان مبلغ صدو پنجاه هزار تومان در سال ???? جايزه گذاشته بودند و اين چيز جديدي نبود.
در سال ???? يعني در دوران آزادي اسرا ايشان را به همراه ?? نفر ديگر به قصد آزادي از زندان بردند ، آن ?? نفر برگشتند ولي خبري از اين شهيد نشد .  عراقي ها لباس هاي او را براي هم بندي هايش آوردند و از آنها خواستند که شهادت بدهد که او به مرگ طبيعي مرده است . ولي با توجّه به صحبت هاي يکي از دوستان ايشان او را در سلول انفرادي انداخته بودند که با ضربات مشت با ديگر دوستان خود ارتباط برقرار مي کرده ولي دقايقي بعد ديگر صداي ضربات او شنيده نشد ، عراقي ها با سروصداي دوستان او درب سلول را باز کردند و پيکر اين شهيد را که سياه و کبود شده بود بيرون آوردند و به بيمارستان الرشيد عراق منتقل کردند.
در ?? تير ماه ???? امير سرلشکر حسن هداوند ميرزايي به فيض شهادت نائل آمد و پيکر ايشان در قبرستان کرخ الاسلاميه به خاک سپرده شد . در سال ???? به دستور مقام معظم رهبري آيت الله خامنه اي دستور نبش قبر ايشان و ديگر شهدا را دادند ، پيکر اين شهيد پس از ?? سال بدون هيچ نقصي از دل خاک بيرون آورده شد و به همراه ??? شهيد اسير ديگر که سرلشکر شهيد عباس دوران هم در آن حضور داشت به ميهن اسلامي باز گشت.
پيکر مطهرش در امامزاده موسي (ع) روستاي خليف آباد از توابع شهرستان پاکدشت پس از يک مراسم باشکوه به خاک سپرده شد.
شهيد بزرگوار در سنين جواني هنگام استخدام در ارتش
پيکر مطهر شهيد هداوند ميرزايي پس از شکنجه در اردوگاههاي اسارتي عراق
پيکر مطهر شهيد هداوند ميرزايي که پس از 12 سال مدفون بودن در عراق در تيرماه 81 به ايران تحويل داده شد.
روايت شهادت شهيد « حسن هداوند ميرزايي » در خاطرات امير سرتيپ آزاده داوري رئيس سازمان ايثارگران نيروي زميني ارتش روزهاي پاياني اسارت وقتي مطرح شد که قطعنامه پذيرش گرديد دشمن سعي داشت جو سلولها و اردوگاه را به گونه اي نگه دارد که بچه ها در آرامش نباشند و در مشکلاتي که هميشه بر ما تحميل مي کردند فشارها و جنگهاي رواني بر ما وارد مي کردند که مشکلات ما را چند برابر مي نمود و در اين ميان اگر کسي مسلح به علم قرآن نبود شايد مسيرش عوض مي شد و گاهي هم همينگونه مي شد و عده اي که ضعيف النفس بودند مشکل بر ايشان پيش مي آمد و به اردوگاه منافقين منتقل مي شدند. البته اينها کساني بودند که از قبل زمينه داشتند و يا از منافقين بودند که خودشان را در گروه بچه مسلمانها جا زده بودند.
به همين خاطر عراقيها يکسري از منافقين را که جاسوسشان بودند را مي بردند و پانزده روز نگه مي داشتند و بعد از ?? روز رهايشان مي کردند که اين مسئله براي ما سوال برانگيز شد. چون ما مي دانستيم اين فرد را که مي برند مشکل دار است و اطلاعات قادع ها را به آنها منتقل مي کند که اين موضوع بعدها ثابت شد.
از طرفي بخاطر اينکه ما به کارشان شک نکنيم در کنار اين کار عده اي از بچه هاي ما را هم مي بردند. لذا شهيد « حسن هداوند ميرزايي » را جز بچه هاي حزب اللهي بردند. ولي بعد از ?? روز که قاعده کارشان بود و شخص را برمي گرداندند ايشان را برنگرداندند. لذا ما اعتراض کرديم و به آنها گفتيم : « اصلا براي چه ايشان را برديد و حالا که برديد چرا برش نمي گردانيد » بعد به صليب گزارش کرديم تا جائيکه در مورد اين موضوع درگيري مختصري هم ايجاد شد و آنها يعني عراقيها آمدند و سه چهار روز درها را به روي ما بستند و هيچ جوابي هم به ما ندادند. چون ايشان را به شهادت رسانده بودند و مي ترسيدند قضيه را بگويند. بعد به اين نتيجه رسيدند که قضيه را از طريق صليب سرخ به ما منتقل کنند و مسئله را به گونه اي خاتمه دهند. لذا از صليب آمدند ولي حقيقت را به ما نگفتند. ما به آنها گفتيم تا تکليف روشن نشود نمي گذاريم شما برويد بايد جريان مشخص شود. اينها هم وقتي ديدند راه به جايي نمي برند گفتند : « ايشان بيمار بود و در بيمارستان « الرشيد » فوت کرد. که اين هم دروغ بود.
درست بعد از اينکه نيروهاي صليب رفتند يکي از منافقيني که توبه کرده بود و در سلول مجاور شهيد هداوند بود به اردوگاه ما منتقل شد و عين جريان و چگونگي شهادت اين بزرگوار را برايمان اينگونه نقل کرد:
« يک روز ديدم از داخل يکي از سلولهاي مجاور صداي ناله مي آيد. (سلولهاي آنجا به گونه اي بود که راهرويي در ميان بود و درهاي سلول رو به روي هم باز مي شد.) ديدم صدا آشناست . در حال خواندن مصيبت حضرت رقيه (س) بود. احساس کردم اين صدا را مي شناسم . (عموما مراسماتي که در اردوگاه برگزار مي کرديم حسن بخاطر صداي خوبي که داشت هم قرآن تلاوت مي کرد و هم روضه و مرثيه مي خواند.) درست فهميده بودم ; صداي حسن هداوند ميرزايي بود. همانجا به اسم صدايش کردم . جوابم را داد و به من گفت : « تو کي هستي » خودم را معرفي کردم و او گفت : « تو که منافق بودي اينجا چه مي کني » من که شرمنده شده بودم جريان را برايش تعريف کردم و او مرا دلداري داد و گفت : « ناراحت نباش خدا ارحم الراحمين است و حتما توبه تو را مي پذيرد. »
به ايشان گفتم : « چرا صدايت گرفته » گفت : « راستش چند روز است مرا آوردند اينجا و تهديدم مي کنند که بايد با ما همکاري کني در غير اينصورت تو را مي کشيم . يادت باشد اگر از اينجا رفتي قضيه را به بچه ها منتقل کني به آقاي داوري هم بگو که اين بچه هايي که از ميان شما جدا مي کنند و مي برند قضيه اش اين است . »
خلاصه با هم قرار مي گذاريم که هر ?? دقيقه يکبار در سلول را بزنيم و از حال يکديگر مطلع شويم و اين کار را سه روز انجام داديم تا اينکه روز سوم هر چه در زدم جوابي نشنيدم . ناخواسته به ذهنم آمد که حتما برايش اتفاقي افتاده لذا با خودم گفتم : « يکبار هم که شده بايد يک کار براي رضاي خدا انجام بدهم . » لذا شروع کردم به سر و صدا کردن و خودم را به در ديوار کوبيدم تا اينکه عراقي ها آمدند و مرا به باد کتک گرفتند. همينطور که مرا مي زدند به آنها گفتم : « من نخواستم براي شما معضل ايجاد کنم و بعد قضيه را برايشان گفتم که ما چنين برنامه اي داشتيم و هر چند دقيقه از حال يکديگر با خبر مي شديم ولي چند ساعتي است از ايشان خبري نيست . »
اينها وقتي قضيه را فهميدند دستپاچه شدند و سريع رفتند در سلولش را باز کردند. ظاهرا حسن نيمه جان بود. آنها رفتند تکه ايي يخ آوردند و روي بدنش گذاشتند وقتي تکان خورد سريع او را مي برند. بعد فردايش آمدند و ما را بردند بيرون و کلي تحويلمان گرفتند. من فهميدم که حسن به شهادت رسيده که اينها اينقدر تحويلمان مي گيرند. »
از طرف ديگر « امير خلبان لقمان نژاد » هم تعريف مي کرد : « مرا که براي عمل جراحي به بيمارستان بردند. ديدم روي دو تا از تختها دو جنازه است که رويش را پوشانده بودند. مي خواستم از قضيه با خبر شوم لذا به يکي از بسيجيها که حالش مساعدتر از من بود گفتم « برو ببين اينها کي هستند » آن بسيجي هم مي رود روپوش را کنار مي زند و مي بيند که يکي از پيکرها لخت و ديگري لباس تنش است . بعد آمد و گفت : « مطمئنم آن يکي که لباس تنش نبود حسن هداوند است . » و اين دو موضوع سبب شد که ما مطمئن شويم ايشان به شهادت رسيده لذا اعتصاب کرديم به گونه اي که درگيري بوجود آمد و يکسري مسائل مطرح شد ولي نتوانستيم کاري بکنيم چون کار از دست ما خارج بود.
اميدواريم که بتوانيم ادامه دهنده راه اين بزرگوار باشيم و سعي و تلاش کنيم اين دستاوردهايي که به سختي به ما رسيد به راحتي از دست ندهيم. انشاالله.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس