کد خبر 136817
تاریخ انتشار: ۲۶ تیر ۱۳۹۱ - ۱۰:۲۳

در یک شب بارانی، نزدیکی‌های صبح، سیروس به خواب مدیر مدرسه آمد و گفت: بلند شو برو مدرسه! تا بچه‌ها نیامده‌اند، برو مدرسه! این اتفاق سه ـ چهار بار تکرار شد تا اینکه مدیر حوصله‌اش سر رفت. بلند شد، لباس پوشید و به سمت مدرسه حرکت کرد.

به گزارش مشرق به نقل از فارس، گاهی تنها نام یک شهید برای بخشی از جامعه چاره ساز است. یه خصوص که اگر به این امر اعتقاد راسخ داشته باشی. گفتگو با خانواده شهید سیروس مهدی‌پور نمونه از هزاران موضوعاتی است که در جامعه ما اتفاق می‌افتد.

ساعت دو و سی دقیقه بعد از ظهر، به شهرک چشمه رسیدم. محله‌ای با خیابان‌های عریض و طویل و خلوت. آسفالت خیابان‌ها قدیمی بود و بعضی از خیابان‌ها تابلو نداشت. خودم را به یک تلفن همگانی رساندم و با منزل آقای مهدی‌پور تماس گرفتم. آدرس را دوباره تکرار کردند. اما من باز هم درست نفهمیدم باید کدام خیابان بروم. سرانجام بعد از یک پیاده‌روی طولانی، در کوچکی را دیدم که روی شیشه‌هایش عکس شهدا را چسبانده بودند. بالای در درشت نوشته شده بود «موزه شهیدان مهدی‌پور؛ عمو و برادر‌زاده».

از خوشحالی در نزده وارد اتاقک شدم. پیرمردی بلند‌قامت و چهارشانه با موهای کم‌پشت و سفید جلو پایم بلند شد. سیمای مهربان و دوست‌داشتنی‌اش در‌‌ همان لحظه نخست دیدار جذبم کرد. از در و دیوار اتاق عکس، پلاک، تسبیح، لوح سپاس و... آویزان بود. تابلویی توجهم را جلب کرد؛ «محتویات جیب سیروس مهدی‌پور موقع شهادت»؛ «تکه‌ای از لباسش»؛ «محل اصابت گلوله به قلبش»؛ ساعت‌ مچی با عقربه‌های ثابت‌شده بر روی ساعت نُه و پانزده دقیقه، یک نخ و سوزن مشکی، یک قاشق استیل، یک پانصد تومانی همراه یک سکه کوچک، یک جاسوییچی و دفترچه کوچک یادداشت. حالم دگرگون شد. پیرمرد حرفی نمی‌زد. با لبخندی بر لب ایستاده بود و مرا می‌نگریست.


... خانم به چند عکس سیروس که توی طاقچه بود، اشاره کرد و گفت: «حالا همین چند تا عکس اینجاست، اما اول تمام وسایل موزه که دیدید، توی همین اتاق بود. حاجی همه‌جا را شلوغ کرده بود. گفتم باید فکری برای این‌ها بکنی. او هم گوشة حیاط یک اتاقکی ساخت و یک در کوچک به توی خیابان گذاشت. گفتم خوب حالا این وسایل را ببر توی مغازه ـ گفت مغازه کوچک است. موزه باید بزرگ باشد. خندیدم و گفتم نه حاجی، مطمئن باشی سیروس موزه کوچکی را که تو بسازی، خیلی بیشتر از یک موزه بزرگ دوست دارد.

خندیدم و گفتم حاج‌آقا از شما حساب می‌برند؟

و او که صورت چروکیده و کوچکش، سادگی و مهربانی را به نگاه هر مخاطبی هدیه می‌کرد، لبخند زد و گفت: «به حرف همدیگر گوش می‌دهیم. از اول زندگی همین‌طور بودیم. من اراکی هستم و حاجی اردبیلی. چهارده سالم بود که ازدواج کردیم. شانزده سالگی هم مادر شدم. بهار سال ۴۲ سیروس به دنیا آمد. ساعت جلویم بود: نُه شب یک پسر توپولی خوشگل با چشم و ابروی مشکی، گذاشتند تو دامنم. گریه نمی‌کرد. شیرش را می‌خورد، می‌خوابید تا نوبت بعدی شیرش. آنقدر من و حاجی ذوق داشتیم که هنوز چهار ماهش نشده بود، بردیمش عکاسی و ازش عکس‌ انداختیم...

حاجی از اتاق رفت بیرون و چند دقیقه بعد با یک عکس بزرگ به اتاق برگشت. نوزادی سفید با لُپ‌های آویزان که یک دست لباس سرهمی سبز و سرمه‌ای تنش بود. به من می‌خندید. عکس را از من گرفت. عینک بزرگی را به چشمانش زد و شروع کرد به خواندن پشت عکس: «تاریخ امروز ۱۵/۴/۴۳ است. پسرم سیروس، در این تاریخ سه ماه و پانزده روز داشتی. تو خیلی بچه خوب و آرامی بودی. موقع عکس‌برداری، درست چشمانت را باز نمی‌کردی. در مقابل حرارت چراغ عکاسی خیلی اذیت شدی، هر بار سرت را تکان می‌دادی. ماشاء‌الله استقامت خوبی داشتی، اصلاً گریه نکردی. و درست‌‌ همان لحظه عکس برداشتن ناخودآگاه خندیدی من و مامان در آن لحظه تو را از همیشه بیشتر دوست داشتیم. امیدوارم تا آخر عمر همین‌طور که در اولین کار سخت زندگی‌ات استقامت به خرج دادی، قوی و مقاوم باشی. همیشه درستکار باشی تا در زندگی دنیا و آخرت خوشبخت بشوی.»

پدرت اباذر مهدی‌پور



من تا پنجم ابتدایی قدیم درس خواندم. تمام درس و مشق بچه‌ها با من بود. حاجی ارتشی بود و کارش سنگین، خیلی فرصت نمی‌کرد به بچه‌ها برسد و با آن‌ها سر و کله بزند. سیروس باهوش بود. دو سال زود فرستادیمش مدرسه، دیپلمش را در رشتة ریاضی از مدرسه دارالفنون با معدل بالا گرفت و‌‌ همان سال تربیت معلم قبول شد. خودش دوست داشت معلم بشود. از‌‌ همان موقع ما به نبودنش عادت کردیم. چون فقط پنج‌شنبه و جمعه‌ها می‌آمد خانه. درسش تمام نشده بود که جنگ شروع شد. هم درس می‌خواند، هم جبهه‌ می‌رفت و هم درس می‌داد.

توی مدرسه‌های کن، سولقان، سنگان و نزدیک امامزاده داوود (ع)، ریاضی درس می‌داد. همه راه‌های دور را می‌دادند به او. شاید چون بچه‌ام جثه قوی و درشتی داشت، با خودشان می‌گفتند این از عهدة رفت و آمد و بالا رفتن از پستی و بلندی روستا‌ها برمی‌آید. ۲۳ سالش بود، اما همه فکر می‌کردند ۳۱ سالش است! البته اعتراضی هم به دوری و سختی راه نمی‌کرد. می‌گفت: «مامان در مدرسه هرچی بچه تنبل و قلدر است که کسی حریفشان نمی‌شود، داده‌اند به من.» سیروس همشون رو درس‌خوان کرد. تشویقشان می‌کرد. وقتی یک نمره از بار قبل بیشتر می‌گرفتند، برایشان هدیه می‌خرید؛ حتی اگر بار قبل ۵ گرفته بودند و امتحان بعدی ۶ می‌گرفتند. می‌گفت: این کارم باعث شرمندگی آن‌ها می‌شود و یک‌دفعه نمراتشان می‌کشد بالای ده. مشهد یا جبهه هم که می‌رفت، حتماً یادگاری کوچکی برایشان می‌آورد. «بچه‌ها این پوکة تفنگ ژـ۳ است. بردش این قدر در ثانیه است. در جبهه بیشتر رزمنده‌ها ژـ۳ دارند و...»

بچه‌ها دوستش داشتند. می‌گفت: «خانم جان، می‌دانند سیب قرمز دوست دارم، جعبه جعبه برایم سیب قرمز می‌آورند.» می‌گفتم: «پس کو مادر؟ چرا نمی‌آوری خونه؟» می‌خندید و می‌گفت: «همان‌جا همه با هم می‌خوریم.» با این کار‌ها خوش بود. کیف می‌‌کرد.



حاجی صاف نشست و به پشتی صندلی تکیه داد. دست‌هایش را در هم برد و گفت: «بچه مثل اسب سرکش می‌ماند. به خصوص در جوانی اگر زیاد به او بپیچی، هیچ ‌وقت مهارت نمی‌شود و به سرکشی‌اش ادامه می‌دهد. اگر ولش کنی از دست می‌دهی‌اش. پس باید یک تعادل داشته باشی تا او آرام بگیرد و نه به خودش آسیب بزند، نه به اطرافیانش. من هیچ وقت با بچه‌ها رو در رو نشدم. نگاه‌شان می‌کردم، کار خودشان را می‌فهمیدند. در خانه اول خودم نظم و انضباط را رعایت می‌کردم، آن هم از نوع ارتشی‌اش، بعد از آن‌ها می‌خواستم در نماز خواندن، تمیزی سر و لباس، کار، خوردن و خوابیدنشان و کلاً زندگی نظم داشته باشند. من دوست نداشتم با بچه‌های کوچه و خیابان بچرخند. یک پژو قدیمی داشتم. هنوز هم دارمش، با همین می‌بردمشان تفریح.

کوه و جنگل، سفر زیارت مشهد، قم و حضرت شاه عبدالعظیم (ع) الآن همه بجه‌هایم تحصیل کرده هستند. دختر‌هایم دکتر، معلم و کتابدار شده‌اند. و پسر‌ها شهید، خلبان و دبیر شده‌اند. من دوستشان دارم.

پیرمرد دستش را به چانه‌اش زد و به عکس سیروس که با لوپ‌های آویزان به او می‌خندید خیره شد و به آرامی گفت: «کوچک که بودند، شبیه هم بودند؛ اما هرچه بزرگ‌تر شدند، فهمیدم چقدر با همدیگر فرق دارند...»



خانم‌جان به حاجی نگاه کرد. لبخند زد و گفت: «باز رفت توی فکر» و خودش شروع کرد به صحبت کردن: فرزند اولم بود. خیلی دوستش داشتم. دختر عمه خوب و با شخصیتی داشت. چند بار گفتم «سیروس جان، زن بگیر، دل من و پدرت را خوشحال کن.» گفت: «تا جنگ تمام نشود ازدواج نمی‌کنم. من نمی‌تونم زنم را ول کنم برم جبهه. فکرم راحت نیست. به یادش هستم.»

خانم‌جان پاهای کوچک و لاغرش را روی مبل جمع کرد و چادر سفیدش را با دقت روی آن‌ها کشید و خودش را جمع کرد. انگار سردش شده بود. بعد رو به حاجی کرد و گفت: «یادته حاجی، یادته اون شب که از زیارت برگشته بودیم، من خیلی دلم گرفته بود که سیروسم ناکام و آرزو به دل از این دنیا رفت، چه خوابی دیدم. برات تعریف کردم.» و حاجی لبخند زد و سری تکان داد. بعد رو به من کرد. چشم‌هایش می‌درخشید. با لبخند دنبالة حرفش را گرفت: «من عروسش را توی خواب دیدم. همسایه‌ها هم دیدند چند بار! با لباس حریر آبی و بلند! هر وقت به خوابم می‌آید، دور و ورش شلوغ است. دوستانش هستند. می‌گویم سیروس، من جلو این‌ها نمی‌توانم تو را خوب ببینم، ببوسم باهات حرف بزنم. بیا بریم خونه! می‌گه مامان تو چقدر ساده‌ای من اینجا رو ول کنم بیام خونه!»



دلم نمی‌آید از شهادتش بپرسم. به صورت حاجی و خانم نگاه کردم. آرام و خندان، نمی‌توانستم تصوّر کنم موقع یادآوری خاطرات شهادت سیروس چه حالی می‌شوند. خانم خم شد و یک سیب سرخ بزرگ گذاشت توی بشقاب جلو من و با لبخند گفت: سیروس خیلی سیب‌ سرخ دوست داشت.

حاجی دستی به موهای کم‌پشتش کشید و گفت: «آذر سال ۶۵ بود. هوا سرد و ابری بود. از صبح یک پیکان جلو خانه، زیر درخت‌ها پارک کرده و چند نفر داخلش بودند. خانم برایشان چایی ریخت و گفت: «این بنده خدا‌ها چند ساعته اینجا هستند، یخ زدند!

آن بندگان خدا آمده بودند به ما خبر شهادت سیروس را بدهند، اما مانده بودند چه طور... حاجی چند لحظه ساکت شد. سرم پایین بود و به گل‌های قالی خیره شده بودم. بعد ادامه داد... یک خمپاره خورده توی سنگرش. تشییع‌ جنازه‌اش از جلو مسجد جامع المهدی (عج) میدان المپیک بود. خیلی شلوغ شد. همه محله، همسایه‌ها، دوستان و شاگردانش آمده بودند.

به خانم نگاه کردم. او هم به من نگاه کرد و هر دو لبخند زدیم. حاجی حرف که می‌زد، صدایش نمی‌لرزید، توی چشم‌هایش، اشک حلقه نزده بود. فقط بین صحبتش‌گاه و بی‌گاه سکوت می‌کرد.

من یک بار دیگر با پدر و مادری رو‌به‌رو شده‌ام که فرزند جوانشان دیگر در کنار آن‌ها نیست و هرگز نخواهد آمد؛ اما از او که می‌گویند، گریه نمی‌کنند. و نا‌امید و غمگین نیستند. احساساتشان کاملاً نهفته و کنترل شده است و این تحسین، تواضع و احترام هر کسی را به آنان بر می‌انگیزد. نمی‌دانستم چه بپرسم. کم آورده بودم! توی این منطقه، خیابانی، کوچه‌ای به نام سیروس هست؟

خانم سرش را تکان داد و گفت: نه!

از این بابت ناراحت نیستید؟

ـ نه چرا باید ناراحت باشیم؟ ما سیروس را برای این ندادیم تا خیابان به اسمش کنند.

در شهر زیبا، محله‌ای که سیروس مدت کوتاهی آنجا تحصیل کرده بود، و در خیابان آیت‌الله کاشانی، مدرسه‌ای را به نام او کردند. در یک شب بارانی، نزدیکی‌های صبح، سیروس به خواب مدیر مدرسه آمد و گفت: «بلند شو برو مدرسه! مدیر از خواب پرید. از پنجره بیرون را نگاه کرد. هوا هنوز تاریک بود. بی‌اعتنا به خوابی که دیده بود، دوباره خوابید. باز سیروس به خوابش آمد. گفت: من سیروس مهدی‌پور هستم. آقای مدیر همان‌که اسمش را روی تابلو مدرسه بالای در ورودی بزرگ نوشته‌اید، بلند شو تا بچه‌ها نیامده‌اند، برو مدرسه! این اتفاق سه ـ چهار بار تکرار شد تا اینکه مدیر حوصله‌اش سر رفت. بلند شد، لباس پوشید و به سمت مدرسه حرکت کرد. هوا هنوز کاملاً روشن نشده بود. وقتی وارد مدرسه شد، توی حیاط منظره عجیبی دید؛ چاه عمیق وسط حیاط دهان باز کرده و فقط یک لایه نازک آسفالت دورش را گرفته بود.

معلم گفت: «بچه‌ها کتاب‌های فارسیتان را بگذارید روی میز و درس مهتاب را بیاورید. بعد آمد کنار سیروس و گفت: «سیروس جان، تو بگو این‌ها چیه توی آسمون؟» سیروس انگشتان کوچکش را روی نقطه‌های سفید گذاشت و گفت: «ستاره!» معلم گفت: ستاره چه‌کار می‌کند؟ سیروس کمی فکر کرد و گفت: «خانه‌های مردم را روشن می‌کند!»ً

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس