کد خبر 13048
تاریخ انتشار: ۱۴ آبان ۱۳۸۹ - ۱۰:۱۰

فردوس حاجيان در مراسم شب خاطره حوزه هنري به بيان خاطراتي پرداخت.<BR>

به گزارش مشرق روزنامه رسالت نوشت وي در بيان خاطرات خود آورده است: امروز مي‌خواهم زيباترين خاطراتم را برايتان تعريف کنم. خاطراتي که تازگي دارد وتا حالاجايي آن را نگفتم. اوايل جنگ تحميلي که هنوز سپاه و بسيج شکل نگرفته بود، برادر بزرگم «حاج منصور» از سوي فداييان اسلام و همسرخواهرم که هردو قهرمان بوکس کشور بودند به جبهه رفتند. آن روزها وضعيت خانه طوري بود که نمي‌توانستيم مادر راتنها بگذاريم و همه به جبهه برويم. پس تصميم گرفتيم برنامه ريزي کنيم و به نوبت برويم. من در تربيت معلم «شهيد خورشيدي» مشهد بودم. قصد رفتن داشتم اما به خاطر اينکه حاج منصور مجروح و در بيمارستان بستري بود مترصد يک فرصت مناسب بودم.
علي‌رغم آن همه مصيبت و بدبختي، ما تصوير قهرمانانه و پهلوانانه‌اي نسبت به جنگ داشتيم. منصور ازمن خواهش کرده بود که فعلا به جبهه نروم. من زماني به جنگ و جبهه رفتم که دانشجوي نمونه دانشگاه هنرهاي زيبا بودم و ابداع کننده روش جديد تعليم وتربيت شهرک الفبا. در سال 64 با کاروان بزرگي اعزام شدم و مستقيم رفتيم توي خط درگيري. من اين افتخار را داشتم تا در عمليات غرور آفرين و الفجر 8 حضور داشته باشم. آن روزها پسر عمومي من اکبر در لشکر 25 کربلا مسئول تعاون بود وعهده دار سازمان دادن بخشي از نيروها. محمود همسر خواهر ديگرم هم در گردان ويژه شهدا بودکه من احساس پشتوانه و دلگرمي مي‌کردم ولي آموزش ابتدايي که دربسيج ديده بودم براي عمليات کافي نبود.

و اما شب عمليات....
شب عمليات شب جالبي بود.يادم هست چشم‌هاي ما را بستند و بردند جايي پياده کردند که هيچ کس چيزي نمي‌دانست . قرار بود هيچ کس چيزي نگويد تا عمليات لونرود. اگر اسمت را مي‌پرسيدند بايد مي‌گفتي نمي‌دانم! بچه کجايي! کدام گرداني! اينجا کجاست؟ کجا مي‌رويم؟ هيچ، همش نمي‌دونم. از نزديکترين دوستت مي‌پرسيدي چيزي به تو نمي گفت. همه راز دار بودند واجازه بيان نداشتند. بالاخره يکي از دوستان صميمي را که فرمانده دسته بود کنار کشيدم والتماس کردم، مرا آورد کنار نخل‌ها به آن طرف رود اشاره کردو گفت: اينجا را ميگن پاپ! (فاو) قراره اون جا رو بگيريم. حالا خيالت راحت شد؟
دلهره داشتم. آن شب همه منتظر بودند. سردار قرباني هم بود. همان فرمانده شجاعي که پرچم پيروزي را بر فرازگلدسته مسجد فاو نصب کرد. حاج جعفر شير سوار هم فرمانده گردان ويژه شهدا بود. محور ما کنار نهر رفيه بود. عمليات قرار بود 5 /10 شب باشد. خوب به خاطر دارم. نم نم باران مي‌باريد. ابتدا مي‌بايست رزمندگان غواص به آب مي‌زدند و عرض اروند را طي مي‌کردند. سپس با علامت و چراغ زدن رمز عمليات اعلام مي‌شد. اروند آن شب متلاطم بود و امواجي به بزرگي صخره و ساختمان داشت. همه آماده در سنگر نشسته بوديم که يک مرتبه بي‌سيم‌ها به صدا در آمدند. بي‌سيمچي ما ساکت بود. گفتم: «تو هم تماس و خبري بگير ببين تکليف ما چيه؟» گفت: «من وظيفه ندارم. به موقع‌اش به ما خبر ميدن» «چشمتان روز بدنبيند، عمليات که شروع شد يکهو تمام کائنات به هم ريخت! توپ‌هاي فرانسوي، انفجارهاي مهيب و زمين لرزه هاي وحشتناک و ... نعمت مليحي آن لحظه دراز کشيده بود، به اوگفتم : " نعمت بلند شو عملياته» در عالم خودش بود. به زبان گيلکي گفتم:
" نعمت ترسمبه" - يعني من مي‌ترسم - جواب داد: " با خدا باش" دوباره گفتم : " راس ببا ، به سرس" - بلند شو - باز گفت : " با خدا باش" وتکان نخورد. خودم رفتم لب آب. قايق‌هاي پر ازنيرو ، متهورانه به آب مي‌زدند و دردل اروندگم مي‌شدند و خالي برمي‌گشتند.
حاج آقا مسرور را ديدم - بعدها پزشک شد- که پشتش ترکش خورده موجي شده بود. در قايق مي‌لرزيد و مي‌گفت: " مرخودي بزو"- خودي ها به من تير زدند - در آنجا ، خدا بيامرز اصغر خنک دار برادر خانم من بر اثر ترکش شهيد شد و تو قايق بود. گفتند: کي حاضره ببردش عقب؟ من قبول کردم و بردمش معراج الشهداء ،موقعيت سختي بود. از زمين وهوا آتش مي‌باريد.آسمان پر از منور بود ، مثل فيلم‌هاي هاليوودي انفجاري ديدم که چهار نفر را به همراه نخلهاي اطراف برد روي هوا! در چنين وضعيتي شهيدي را به عقب مي‌بردم. وقتي ماشين را زدندبه سراغ موتوري رفتم که کنار خاکريز بود. تا دست زدم صدايي از پشت سر با لهجه محلي گفت: هوي! از جا پريدم و گفتم: بله بله! گفت: کجه سوني؟ موتور مشه کجا مي‌ري، موتور مال منه. مسير را يک نفس دويدم ، فرداي آن روز صدها هواپيما بمباران کردند و وجب به وجب منطقه را شخم زدند. باورتان نمي‌شود اگر بگويم گاهي به جاي موشک و بمب و خمپاره، تيرآهن و آهن پاره بر سرمان مي‌ريختند! که ما از ترسمان به نخل‌ها مي‌چسبيديم. پنج شبانه روز در جنگ وگريز عمليات بودم، نه تنها ‌ترسم ريخته بود بلکه لذت خاصي مي‌بردم. درکنار نهر بودم که يکي از راکتها در 5 متري‌ام منفجر شد و 2-3 متر منو آن طرف تر پرت کرد، در عالم مرگ و زندگي شنيدم يکي داد مي‌زند: " شيميايي ، شيميايي " دوست بهيارم " رجبعلي خداشناس" به کمکم آمد و به صورتم ماسک زد. از آن پس دردسرهاي شديد، سوزش چشم و خارش بدن و آبريزش بيني و چشم شروع شد که اول منو بردند اراک. بعد بيمارستان شهيد بهامي تهران وسپس بخش شيميايي بيمارستان امام خميني (ره). در آنجا مجروحيني را ديدم که از خودم خجالت کشيدم و درد خودم را فراموش کردم، بدن‌هايي پر ازتاول، چشم هاي ورم کرده ، زبان‌هاي تاول زده، تنگي نفس و....
در آنجا بستري شدم و باب زندگي جديدي برايم باز شد . هنوز روي تختم جا خوش نکرده بودم که يک صداي گرفته‌اي به من گفت" خوش اومدي عمو فردوس... بازم برامون مي‌خوني؟" برگشتم نعمت بود- آن روزها من ته صدايي داشتم و گاهي در جبهه مي‌خواندم- گفتم: " چي دوست داري بخونم؟" گفت: " اون شعر حسين حسين که شب عمليات مي‌خوندي".
در بخش طبي 4 بيمارستان امام 40 نفر بوديم که اکثر آنها شهيد شدند و من چون شيميايي‌ام حاد نبود ماندم. بعضي ها ماندند و رانده شدند وعده‌اي رفتند و خوانده شدند.
من آن شب باز براي دلشان خواندم:
حسين حسين شعار مظلومان است
شهادت افتخار عاشقان است
کربلا کربلا شهر تو پادگان مستضعفان
بزودي مي‌رسد ارتش فاتح امام زمان(عج)
حسين حسين.....
نعمت ديگر اشک نمي‌ريخت ، استغاثه نمي‌کرد، نمي‌دانم آدم بود يا فرشته! مي‌گفت: " دوباره بخوان" به اوگفتم: " چي شده نعمت، تو که هميشه مي‌گفتي با خدا باش" با صداي گرفته مي‌گفت: " من همشو خوردم" گاز شيميايي را مي‌گفت. حالتي شده بود که درعمل دم نايژک هاي ريه تاول مي‌زد و در بازدم تاولها پاره مي‌شد. همه در حال رفتن بودند مالک روي تخت بلند شد، از آن دور داد مي‌زد: " فرمانده ، فرمانده قايقم را زدند " او که فقط آبريزش چشم و بيني داشت همان شب شهيد شد و اسفند هم همين طور. نوبت نعمت رسيده بود. دکتر که گوشي را از پشتش برداشت. آهي کشيد و گفت: " نعمت هم بيش از 48 ساعت ديگه زنده نمي‌مونه" نعمت نامزد داشت.
آن شب دو خواهر و برادرش هم بودند. به نامزدش که شهرستاني بود گفت: " چرا با دمپايي اومدي چرا جوراب نپوشيدي؟" هنوز روي مسائل شرعي دقت داشت. نعمت اين اواخر براي نوشتن کاغذ خواست و نوشت آب. پرستار گفت : دکتر ممنوع کرده. نوشت جيگرم کبابه يا حسين . پرستار توجهي نکرد. يک بار برادرم منصور آمد ملاقات. به محض ديدن نعمت عاشقش شد. دم دماي شهادت باز کاغذ خواست دو بيت شعر نوشت:
اگر غرق به خون گردد تن من
شود پيراهن من کفن من
اگر لب تشنه در صحرا بميرم
دست از عشق خميني برنگيرم
خدا شاهد است که عين واقعيت را مي‌گويم. من امانتدارم و ماندم تا الان براي شما حديث خوبان را روايت کنم. آن کاغذ نوشته الان دست مادر نعمت است. نعمت درک درستي از رفتن داشت. وقت رفتن به مرگ لبخند مي‌زد. مادر قهرمانش گفته بود او را با لباس داماديش دفن کنند. پس از رفتن نعمت شعر و شاعري از وجودم جوشيد و شعر گفتم:
آنان که چراغ جستجو داشته‌اند
از سوز فراق گفتگو داشته‌اند
پرورده دامان شقايق بودند
چون لاله زداغ آبرو داشته‌اند
ما با چنين گل هاي معطري زندگي کرده‌ايم و دراين محافل با ذکر خاطراتشان روح و جانمان را شستشو مي‌دهيم و زنده مي‌شويم.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس