به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، شهید حسین قاسمی به سال ۱۳۳۴ در تهران متولد شد. ایشان با تشکیل سپاه به این نهاد انقلابی پیوست و با شروع جنگ وارد میدان نبرد شد. شهید قاسمی جهادش را در واحد تخریب آغاز کرده و پس از مدتی فرماندهی واحد تخریب سپاه منطقه ده تهران را عهده دار می شود. ایشان که هم زمان مربی تخریب نیز بود خود نیز به جبهه می رفت و موارد نادری را که در واحد تخریب پیش می آمد خنثی سازی می کرد.
سرانجام این شهید عزیز در ۱۶ بهمن ۱۳۶۷ هنگامی که برای خنثی سازی بمبی به مشهد مقدس می رود در جوار امام هشتمش جواز شهادت را گرفته و به دیدار معبود خویش مفتخر می شود. آنچه خواهید خواند قسمت دوم گفتگو با خانم قزوینی همسر شهید حسین قاسمی است.
شهید حسین قاسمی، فرمانده تخریب منطقه ده تهران
***داستان انتخاب اسم بچه ها ماجرای جالبی دارد. حسین آقا هم دوست داشت برای اسم گذاری بچه ها به پدر و مادرش احترام گذاشته و به عهده آنها بگذارد و هم اینکه اسم هایی که مد نظر خودش است روی فرزندانمان باشد.
مادر بزرگش خواهر و برادری داشته که اسمشان فاطمه و محمد علی بود که هر دوشان فوت کرده بودند. حسین آقا چون از از این دو اسم خوشش می آمد از مدتی قبل به مادرش می گفت چرا شما اسم خواهر و برادرت را روی هیچ کدام از بچه هایت نگذاشتی؟ اینقدر این بحث را ادامه داد تا وقتی فرزند اولمان دنیا آمد خانواده ایشان اسم فاطمه را انتخاب کردند و اسم پسرمان را هم گذاشتند محمد علی. اما سر فرزند سوم مادرش از ایشان می پرسد چه اسمی انتخاب کردید ایشان می گویند هنوز هیچی. حسین آقا اسم زینب را دوست داشت اما به روی خودش نمی آورد و هر وقت هم بحث اسم بچه سوممان می شد ایشان بحث را عوض می کرد. تا قبل از به دنیا آمدن اسمی انتخاب نشد اما وقتی بچه به دنیا آمد مادرش گفت می خواهم اسم مادرم که صغری بوده را روی دخترت بگذاری. از طرفی چون بچه عید قربان متولد شده بود مادر من هم می گفت اسمش را بگذارید هاجر. حسین آقا به هر دوشان گفته بود با اجازه مادرهای عزیزم اسم دخترم را می گذارم زینب.
شهید قاسمی، نفر دوم از راست
***دخترهایمان خیلی اسمشان را دوست داشتند. به خصوص وقتی در جلسات مذهبی شرکت می کردیم می شماردند که اسم کدامشان بیشتر برده شده. تولد حضرت زینب(س) رفته بودیم مسجد هر وقت نام مبارک حضرت برده می شد زینب با خوشحالی می گفت اسم من را می گویندها!
***شهید قاسمی وقتی دوستانش به شهادت می رسیدند خیلی ناراحت می شد. دوستی داشت به نام شهید کهن. فردای عروسی مان حسین آقا رفت روزنامه بگیرد که خبر شهادت شهید کهن را دید. بسیار ابراز ناراحتی می کرد.
***شهادت را خیلی دوست داشت. روزهای آخر زندگی خوابهایی دیده بود که برایش مسلم شده بود به زودی شهید می شود. روز آخر کاملا بهش الهام شده بود و این در خداحافظی کردنش کاملا مشهود بود. به جرات می توانم بگویم جانسوز ترین لحظات زندگی مشترکمان همان دقایق آخر بود.
شهید حسین قاسمی، سمت راست تصویر
***در جریان پروژه ای شهید صنعتکاران
و شهید ترابیان و شهید قاسمی با هم کار می کردند. یک شب حسین آقا قبل از خواب به پدرش سفارش می کند صبح زود
بیدارش کند. پدر ایشان که
تا آن سن یکبار هم نمازش قضا نشده بود اتفاقا فردا صبح خواب می ماند .
صبح
حسین آقا با هول از خواب بلند شد و با
ناراحتی گفت چرا منو بیدار نکردین؟ از
بچه ها جا موندم. مادرش
صداش می کنه و میگه حسین جان من دیشب خوابی
دیدم. تو قسمتت نبود امروز
بری مادر! خواب دیدم سیدی نورانی
با یک شال سبز آمد و به من سه مرتبه گفت:
اجازه بده من حسین را ببرم کربلا، که من هر
دفعه گفتم: نه! تا دفعه سوم که با ناراحتی
گفتم: آقا اجازه نمی دم. هر کس می خواهد حسین
را ببرد باید من را هم با او ببرد. سید
با ناراحتی رفت. احتمالا
بچه ها امروز اتفاقی برایشان می افتد که
قسمت نبود تو بروی.
یکی دوساعت بعد خبر شهادت ترابیان و صنعتکاران را آوردند. شنیدن این خبر به قدری برای همسرم مشکل و دردناک بود که تا مدتها به هم ریخته بود. به مادرش می گوید: چرا اجازه ندادی؟ من خیلی شهادت را دوست داشتم.
حسین آقا خیلی اهل گریه کردن نبود و وقتی خیلی ناراحت بود لبخند را در چهره اش نمی دیدیم که ایشان از آن روز به بعد مدتی توی خودش بود. مثل یک ابر پر از باران بود که شرایط باریدن را نداشت.
شهید حسین قاسمی، نشسته از راست نفر دوم تصویر. شهید ترابیان نیز در تصویر دیده می شود
***پدر شهید صنعتکاران نابینا بود. حسین آقا خیلی به پدر و مادر ایشان ارادت داشت طوری که بعد از شهادتش پدر شهید صنعتکاران گفت: شهید قاسمی برایم مثل یک پسر بود. احساس می کنم پسر دیگری را از دست دادم.
***با اینکه وقت آزادش خیلی کم بود و سر و کارش هم دائم با وسایلی بود که شوخی بردار نبودند اما به خانواده خیلی توجه می کرد. اواخر عمرش روزهای پنجشنبه با اینکه زمان زیادی برای استراحت نداشت اما ۵ نفری سوار موتور می شدیم و بچه ها را می برد پارک تا در فضای باز بازی کنند و خودش از خستگی خوابش می برد.
***بسیار
اهل مطالعه بود و یک کتاب را سریع می خواند.
گاهی به قدری غرق در کتاب می
شد که موقع خوردن غذا باید چند بار صدایش
می کردم. به دلیل همین
مطالعه ها بود که اگر کسی با نظام مشکل
داشت به خوبی می توانست با منطق طرف مقابل
را قانع کند. کسانی که در
اقوام بودند که طرز فکرشان با شهید قاسمی یکی
نبود اما حسین آقا را به خاطر رفتارش خیلی
دوست داشتند.
***هر وقت فرصت داشت با بچه ها بازی می کرد. یادمه یکبار محمد پسرمان را گذاشت روی کمرش و سواری اش می داد. محمد از روی بچه گی گفت: بابا اسب من شده. حسین آقا گفت: پسرم آدم به پدرش اینطوری نمی گه بگو تاکسی شده. سر این قضیه کلی خندید. زمانی که در منزل بود سعی می کرد فضا را برای ما شاد کند. در کارهای خانه به من کمک می کرد. تقسیم وظایف کرده بود مثلا گفته بود سه شنبه و جمعه من زودتر میام خانه و مثلا فلان کار خانه بر عهده منه.
فرمانده تخریب سپاه منطقه 10 در جمع همرزمان-نفر اول ایستاده از راست
***از
آروزهاش شهید شدن بود. وقتی
جنگ تمام شد واقعا فکر می کرد از قافله
شهدا جا مانده و خیلی ناراحت بود. می
گفت: خدایا من این همه زحمت کشیدم دوست
داشتم شهادت را نصیبم کنی. یک
بار شنیدم بعد از نماز داره یه حرف هایی
می زنه. گفتم: چی داری می
گی حسین آقا؟ گفت: فکر می کنم اگر تو رضایت
بدی خدا زودتر دعایم را مستجاب کنه.
گفتم: آرزوت چیه؟ گفت: دوست
داشتم جزو شهدا باشم. خیلی
در این رابطه با خدا راز و نیاز می کرد.
به من گفت: اگر رضایت بدی شفاعتت
را به خاطر زحمت هایی که می کشی می کنم. دوست داشتم به آرزویش برسد اما دوست هم داشتم همیشه کنارم باشد. جمع این دو تا نمی شد.
***وقتی
قطع نامه پذیرفته شد ایشان خیلی ناراحت
بود. وقتی امام گفتند جام
زهر را می نوشم و این بچه ها که در بطن جنگ
بودند می دانستند امام این کار را به میل
خودشان انجام نمی دهند برایشان خیلی مشکل
بود. حسین آقا همه زندگی اش
را گذاشته بود وسط و ما از زندگی مان لذت
مادی نبردیم. تنها لذت
مادی ما یک سفر مشهد بود، همه زندگی ما در
خدمت امام بود و ایشان را جلودار خودمان
می دانستیم و معتقد بودیم باید همه وجود
خودمان را بگذاریم و فرمان بر ولی خدا
باشیم و این شعار زندگی ما بود و من در
حدود هفت سال زندگی با شهید قاسمی این را به
خوبی درک کردم.
***خوابی را در اواخر زندگی اش برایم تعریف کرد که: خواب دیدم تعداد زیادی از دوستان شهیدم آمدند به خوابم، به آنها گفتم: خوشبحالتان رفتید و من تنها ماندم. آنها به من گفتند: حسین! چیزی نمانده که تو هم به ما ملحق بشی. تلاشت را بکن. گفتم: من هر چه تلاش کردم نشد، شما بیایید سمت من. آنها که داشتند می آمدند بیدار شدم.
***یکماه مانده بود به شهادتش به من گفت چند روز دیگر یک ماموریت مشهد برای من پیش می آید. سه هفته ای از این موضوع گذشت و آمد گفت از مشهد با من تماس گرفتند کاری پیش آمده که من باید بروم. پرسیدم پس چطور شما از سه هفته قبل می دانستی؟ حسین آقا برگشت رو به من گفت: دنبال این موضوع را نگیر. این معمایی سر بسته شد در زندگی ما.
***شنبه که قرار بود حرکت کند جمعه اش به من گفت: بریم منزل شهدا سر بزنیم. رفتیم منزل شهید ترابیان و شهید صنعتکاران. وقتی از آنجا آمدیم بچه ها خوابیدند اما دیدم ایشان نمی خوابد. گفتم: حسین چت شده؟ گفت: تو برو بخواب اما قبلش بیا چند دقیقه می خواهم صحبت کنم. از من پرسید اگر تو جای همسر شهید صنعتکاران بودی چه می کردی؟ می گفت: همسر شهدا واقعا مظلوم هستند و تنها. گفتم: حالا چه شده اینقدر به فکر همسر شهدا افتادی؟ خوب برای پدر و مادر شهید هم سخته گفت: نه پدر مادرها فرزند دیگری دارند که بتوانند دوری یکیشان را تحمل کنند اما کسانی که تنهای تنها می شوند و آسیب بیشتری می بینند همسر و فرزندان شهید هستند. بعد به من گفت: اگر برای من ماموریت چند وقته پیش بیاید تو چه کار می کنی؟ گفتم: کجا؟ گفت: هنوز مشخص نشده. پرسیدم چند وقت؟ جواب داد آن هم معلوم نیست. خندیدم، گفتم: داری سر کارم می ذاری؟ گفت: اگر مدت طولانی من نباشم چه می کنی؟ گفتم: خوب کارهای تو برای اسلام و امام است من نمی توانم جلوی شما را بگیرم. این وظیفه ای است که اگر ادعای مسلمانی می کنیم باید سختی هایش را هم بپذیریم. یک همسر شهید باید همیشه به خاطر خدا سختی ها را تحمل کند. این حرف را که زدم حسین آقا لبخندی زد و گفت: احساس قشنگی داشتی و به خاطر اندیشه تو من می توانم با خیال راحت تصمیم بگیرم. گفتم: من حرفهایم را زدم حالا تو بگو کجا می خواهی بروی؟ گفت: فعلا نمی گویم.
شهید حسین قاسمی، نفر دوم از چپ
***وقتی
زینب فرزند سوممان را بار دار بودم حسین
آقا خیلی دوست داشت بداند جنسیت بچه چیه؟
تا اینکه خواب می بیند ته یک چشمه پاک و
زلال یک انگشتری است. انگشتر
را که بر می دارد می بیند سه نگین سبز دارد
که دو تای کناری نصف نگین وسط هستند.
از آن به بعد می گفت نگین ها
بچه های من بودند پس احتمالا چون دو نگین
نصف وسطی بودن فرزند سوممان دختر است.
همانجا هم نذر کرده بود اسمش
را بگذارد زینب.
*** شب آخری که پیش ما بود ، حسابی با بچه ها بازی کرد. زینب را تند تند می بوسید. حساس شدم و پرسیدم چرا این بچه را بیشتر از بقیه می بوسی؟ گفت نذر کرده ام امشب زینب را هزار بار ببوسم.
***صبح
موقع رفتن وقتی خواست خداحافظی کند شاید
این جمله را بیش از ده بار گفت که تو را به
خدا می سپارم و بچه ها را به تو. بزرگترین
دغدغه اش مسائل اعتقادی بچه ها بود.
می گفت: می خواهم اگر در دنیا
بین من و بچه هایم جدایی می افتد در آخرت
کنار هم باشیم.
***صبح شنبه ، سوار ماشیم شد و رفت. من خیلی ناخودآگاه آمدم وسط خیابان و ماشین را تا جایی که در دیدم بود تماشا کردم. کاکلا ناخودآگاه این کار را کردم.
***به پدر شوهرم خبر دادند که پسرت مجروح شده و بیمارستان است. ایشان زد زیر گریه، گفت: حسین شهید شده الکی نگید مجروح است. کار او با بمب و مواد منفجره بود و اگر بمبی منفجر شود زخمی شدن در کار نیست. شروع کرد به ناله و گریه کردن و با صدای سوزناک ترکی شروع کرد مرثیه خواندن و جو به هم ریخت و همه گریه می کردند.
***وقتی می خواستند شهید قاسمی را دفن کنند اجازه نمی دادند من ایشان را ببینم. به برادر شوهرم گفتم: اگر حسین را نبینم خودم را می کشم، می دانم جنازه اش متلاشی است اما باید همان خاکسترش را ببینم و خداحافظی کنم. پارچه را که کنار زدم فقط موهای پشت سرش سالم بود و …
شهید حسین قاسمی در مراسم تشییع پیکر شهید ترابیان
***بعد از شهادتش تا یک هفته نتوانستم غذا بخورم تا حدی که معده ام خونریزی کرد. نمی توانستم چیزی بخورم. تصور نبودنش برایم غیر ممکن بود. فکر می کردم در حال دیدن کابوس هستم. گیجِ گیج بودم.
روز هفتم شهادتش بود. خواب دیدم یکی در می زند. در را باز کردم دیدم حسین آقاست. بغلش کردم و با خوشحالی گفتم: تو که شهید نشدی به ما دروغ گفتن. نمی دانی چقدر خوشحالم. گفت: من چیزیم نشده هر کاری داشتی به من بگو، من سالمم.
***یادم نمی آید هیچ وقت موقع رفتنش به جبهه یا خانه نیامدنش غر زده و یا بهانه آورده باشم. می دانستم اسلام و امام به ما نیاز دارند. اعتراضی نداشتم و گله از نبودنش نکردم.
پایان
گفتگو و تنظیم: اسدالله عطری