مشغول کار بودم که سر و کله اخوی پیدا شد. سرش را کج کرد و گفت: علی داداشی، تو لااقل اجازه بده که من بروم جبهه، همه ی دوستام دارن میرن. قاسم، قبل از اینکه بیاید پیش من، سراغ همه ی برادرها و خواهرها رفته بود و همه ناامیدش کرده بودند، اینو که گفت، فکری به ذهنم خطور کرد، گفتم: من حرفی ندارم، برو. هنور همه ی جمله را ادا نکرده بودم که در یک چشم به هم زدن پر درآورد و رفت، من که خودم هم نفهمیده بودم که چه گفته ام، بلافاصله تلفن را برداشتم و شماره واحد اعزام سپاه را گرفته و به دوستی که مسوول قسمت فوق بود گفتم: اخوی ما دارد میاد سراغ شما که اجازه بدی برود جبهه، شناسنامه اش را بخواه و چون به سن قانونی نرسیده، بهانه ای بگیر و نگذار به جبهه برود. آن روزها سرمان شلوغ بود، مرتب شهید و مجروح می آوردند و ما هم بایستی همه ی کارهای لازم را انجام دهیم، بنابراین یادم رفت که موضوع را پیگیری کنم، اتفاقاً چون فردای آن روز هم بایستی برای تشییع پیکر مطهر 16 شهید برنامه ریزی کنیم، شب خانه نرفتم و تا صبح بنیاد شهید بودم. ساعت 8 صبح بود، مادر زنگ زد و گفت: قاسم دیشب نیامده. گفتم: حتماً با بچه ها رفته است بسیج، ظاهراً مادر قانع شد و من هم گوشی را قطع کردم و مشغول کارها شدم. وسط مسیر تشییع شهدا بودیم که مسوول اعزام بسیح را دیدم، زد پشت من و گفت: اخوی! حالا مارا می زاری سر کار؟ گفتم: چطور مگه؟ گفت: اخوی شناسنامه اش را آورد، اما سنش که مشگلی نداشت. گفتم: خوب! گفت: خوب که خوب، ما هم مهر زدیم و رفت. گفتم: کجا؟ گفت: احتمالاً خرمشهر….. چند روزی خانه آفتابی نشدم و به هر کجا زدم که از طریق تلفن و دوستانش پیدایش کنم، نشد که نشد. چند روز بعد، ساعت 9 صبح و طبق معمول زنگ زدم به تعاون سپاه تا اسامی شهدایی که شب قبل آورده بودند را به پرسم تا برای تشییع آنها برنامه ریزی کنیم، مسوول تعاون گوشی را برداشت. بعد از حال و احوال همیشگی، گفتم: اسامی شهدا را بگو که من یادداشت کنم. گفت: شکیب تویی؟ گفتم: آره گفت: ا، ا، اسم اخویت هم که تولیست است.
راوی: برادر شهید