به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، بین همه بچه های رزمنده نیروهای تخریب همیشه تودار تر و سر به زیر تر و مظلوم تر بودند. تخریب آدم خودش را می خواهد چرا که موقع عمل وارد دنیایی می شوی که تنها تو می مانی و خدایی که نظاره گر خواهد بود. دنیایی که بیشتر مرگ همپایت می شود تا زندگی! بازی با مرگ تنها کار مردانی است که زهد و تقوا کار یومیه شان است.
آنچه خواهید خواند روایتی از زندگی شهید صاحب صنعتکاران است به روایت همسرشان خانم زهرا میرعبدالهی. شهید صنعتکاران از تخریب چی های برجسته ای بودند که سال ۶۵ بر اثر انفجار به لقای معبود خویش شتافته و شهادت اجری بود برای جهادش.
شهید صاحب صنعتکاران، سمت راست تصویر
***زمانی که شهید صنعتکاران فهمید من بار دارم خیلی خوشحال شد. یک روز به من گفت: خانم! من می دونم بچه ما پسره. اگر پسر شد من اسمش را انتخاب می کنم اما اگر دختر بود شما برایش اسم بگذار. گفتم خوب شما دوست داری چه اسمی بگذاری؟ شهید صنعتکاران گفت: من دوست دارم یا نام پیامبر(ص) باشه و یا از القاب ایشان.
من چون اسم برادرم هم محمد بود گفتم نه، این اسم تکراریه. البته این بهانه را آوردم تا اسمی که آن زمان ها رایج بود مثل یاسر و ایمان و … برای پسرمان انتخاب کنیم. صاحب به من گفت: اسمهای منتخب تو و خودم را روی کاغذ می نویسیم و می گذاریم لای قرآن هر کدام که باز شد همان اسم را انتخاب می کنیم. قبول کردم.
شهید صنعتکاران از نیروهای برجسته تخریب
اسامی را گذاشتیم لای قرآ و چند دفعه قرآن را باز کردیم اما هر بار نام احمد باز شد. من چون دلم می خواست اسم دلخواه خودم بشه گفتم حالا یکبار دیگه امتحان کنیم. شهید صنعتکاران اسامی را گذاشت داخل دستش و به من گفت: یکی را انتخاب کن. من برداشتم وقتی کاغذ را باز کردم باز احمد آمد. همان لحظه انگار که بداند فرزندش را نمی بیند، گفت: خانم پس چه من باشم چه نباشم اسم بچه مان اگر پسر بود همین احمد باشد.
وقتی پسرمان به دنیا آمد همه فامیل می پرسیدند اسمش را چه می گذارید؟ من جریان را برای همه گفتم که پدرش قبل از شهادت اسم احمد را انتخاب کرده بود.
پسرمان الان که بزرگ شده همیشه می گوید مامان چه اسم خوبی برایم انتخاب کردید. در واقع اسم احمد تنها یادگاری پسرم از پدرش است. چون هیچ وقت پدرش را ندیده و تنها تصویری از او دارد.
سرباز روح الله، صاحب صنعتکاران
*** صاحب برایم از شهادت زیاد صحبت می کرد. انگار می خواست من را آماده کند، می گفت فلان دوستم که شهید شد همسرش اینگونه برخورد کرد یا فلانی بعد از شهادت خانواده اش فلان کار را کردند اما من هیچ وقت فکر نمی کردم صاحب شهید شود. نمی توانستم خودم را بگذارم جای زنانی که همسرشان شهید شده.
شهید صنعتکاران، نفر آخر در صف همرزمان
***دو سه روز قبل از شهادت شهید صنعتکاران ایشان با شهید قاسمی و شهید ترابیان که هر سه هم از دوستان صمیمی بودند ماموریتی برایشان پیش آمد که رفتند غرب. ماموریتشان آن قدر خطرناک و با اهمیت بوده که دوستانشان نذر می کنند این سه نفر سالم برگردند. من چون نمی دانستم نگران هم نبودم. شب جمعه اش مادرم سیسمونی من را آورد و جمعه صبح هم صاحب از ماموریت برگشت. من همان شب خواب دیدم صدایی سه مرتبه به من گفت: شوهرت شهید شد! در همان عالم رویا می دانستم که همسرم تازه از ماموریت برگشته و گفتم اشتباه می کنید شوهرم امروز آمده و زنده است. اما آن صدا دوباره گفت: چرا، شوهرت شهید شد. هراسان از خواب پریدم اما به شهید صنعتکاران نگفتم چه خوابی دیدم ولی خیلی نگران بودم.
فردای آن روز دلشوره داشتم. صبح که می خواست برود احساس کردم چقدر چهره اش نورانی و زیبا شده و با خودم گفتم لابد به خاطر حمام کردن است. درست سه شب بعد از خوابم صاحب به شهادت رسید.
سرباز روح الله، صاحب صنعتکاران
***شهید صنعتکاران روز دوم ماه رمضان شهید شد. یادم هست شب اول به من گفت: خانم اگر می خوایی بیا بریم منزل مادرت سر بزنیم. گفتم: نه شما تازه افطار کردی و خسته ای. گفت: نه اگر دوست داری بیا بریم. موتور داشتیم و با همان رفتیم خانه مادرم. فردا صبحش نماز را در مسجد مسلم ابن عقیل نزدیک منزل مادرم خوانده بود و به پدرم می گوید می روم نان بخرم، دوست ندارم زهرا خانم برود در صف بایستد. پدرم می گوید شما برو سر کار من برادرش را می فرستم نان بخرد ببرد منزلتان. پول نان آن روز را هم صاحب به پدرم می دهد. برادرم نان آورد که همان شد افطار مهمانهایی که برای شهادت صاحب آمدند خانه ما.
سرباز روح الله، صاحب صنعتکاران
***شهید قاسمی با یکی دیگر از دوستان همسرم غروب بود آمدند منزل ما. خدابیامرز شهید قاسمی چهره سفیدی داشتد که من آن لحظه دیدم انگار ایشان کبود و سیاه شده بود. با تاملی گفت: آمدم خبر بدم صنعتکاران با ترابیان رفتند مسافرت و امشب نمی آیند خانه. من اینقدر از درون آشفته بودم که حس می کردم دیگر همسرم را نمی بینم.
به شهید قاسمی گفتم غیرممکنه! صاحب هر وقت قرار بود شب نیاید هر طور شده خودش به من زنگ می زد. ایشان گفت: این ماموریتشان اینقدر فوری بود که وقت نکردند به شما خبر بدهند. همان روز صبح به مناسبت دوم ماه منزل مادرم روضه بود و من به خاطر آشفتگی خوابی که دیده بودم خیلی گریه کردم. انگار زمینه داشت برایم کم کم آماده می شد. شب در رختخواب یواش یواش گریه می کردم و به خودم دلداری می دادم که حتما شهید قاسمی راست گفته و همسرم رفته ماموریت. اما باز قلبم می گفت نه حتما اتفاقی افتاده. یا ترور شده یا تصادف کرده. تا صبح فکر و خیال کردم.
سرباز روح الله، صاحب صنعتکاران
صبح که شد زنگ زدم به تلفن مستقیمش. با شهید قاسمی و شهید ترابیان در یک اتاق کار می کردند. هر چه تماس می گرفتم کسی جواب نمی داد، با خودم گفتم خب آنها رفتند مسافرت پس چرا آقای قاسمی گوشی را بر نمی دارد؟ حالا نگو اون بنده خدا دنبال کار شهادت دوستانش بوده.
همان روز یکی دیگر از دوستان شهید صنعتکاران می رود مغازه پدرم و خبر شهادت را می دهد.
شهید صنعتکاران با لباس آبی در عکس مشاهده می شود
***وقتی فهمیدم خدا واقعا به من صبر داد. مادرم خیلی خودش را می زد. من دست های مادرم را گرفته بودم و سعی می کردم آرامش کنم. خواهرم می گفت من در آن وضعیت می گفتم چرا زهرا که این مصیبت سرش آمده اینقدر آرام است؟! صبری که خدا به من داده بود به اطرافیانم نداده بود. البته خیلی خیلی برایم سخت بود. ماه آخر بارداری بودم و فرزند اولم بود. هر خانمی دوست دارد در آن شرایط کنار همسرش باشد. فقط زمانی که کسی در خانه نبود گریه می کردم.
شهید صاحب صنعتکاران از نیروهای برجسته تخریب، سمت چپ تصویر
***شهید صنعتکاران و شهید ترابیان در پادگان امام حسین(ع) مشغول تست مواد بودند که بر اثر انفجار به شهادت می رسند. وقتی من ساعتش را دیدم روی یک ربع به یک ایستاده بود. البته دقیق جریان شهادت را نمی دانم اما با توجه به بارداری ام اصرار کردم که حتما باید جنازه ایشان را بینم چون ممکنه هیچ وقت باور نکنم. از کمر به بالا قابل شناسایی نبود و انفجار باعث شده بود کاملا صورتشان متلاشی شود. بهت زده فقط نگاهش کردم اما در دل می گفتم این چیزی بود که خودش آرزوی به دست آوردنش را داشت. خدا به قدری به من آرامش داده بود که خودم باور نمی کردم.
شهید صنعتکاران در جمع همرزمان
***وقتی احمد به دنیا آمد قبل از اذان صبح بود. دکترم به من گفت در اتاق بمان من بروم سحری بخورم و دوباره بیایم ببینمت. در ان لحظات من در اتاق تنها بودم، ناگهان خوفی من را گرفت. چند لحظه بعد احساس می کردم شهید دور تختم می چرخد و همه استرس ها از من دور شد.
محل شهادت شهید صنعتکاران
***یکبار خوابش را که دیدم یادم بود که همسرم شهید شده و من زایمان داشتم. در خواب برایش تعریف کردم که آقا شما رفتی و من در آن لحظات تنها بودم و خیلی بهم سخت گذشت. صاحب برگشت به من گفت من در تمام آن لحظات کنارت بودم. گفتم این دنیا را نمی خواهم از آن دنیا بگو. یادم هست خیلی برایم از عالم برزخ و آخرت گفت اما وقتی بیدار شدم تنها یک جمله به خاطرم مانده بود که شهید صنعتکاران به من گفت: شما در این راهی که می روی از آتش جهنم به دور هستی. به ایشان گفتم من نمی توانم تنهایی فرزندمان را تربیت کنم که ایشان گفت: خدا کمکت می کند.
خواندن نماز بر پیکر شهید صاحب صنعتکاران
***وقتی تنها می رفتم جایی برایم سخت بود. یکبار که رفته بودم نماز جمعه و احمد را بغل کرده بودم خیلی خسته شدم. رسیدم به جایی که قبل از ان با صاحب قرار می گذاشتیم بعد از نماز همدیگر را آنجا ببینیم. با دیدن آنجا خیلی ناراحت شدم. به خودم گفتم اگر شهید صنعتکاران بود الان اینجا می ایستاد و بچه را از من می گرفت و به من خسته نباشید می گفت، من هم خستگیم در می رفت. در همین افکار بودم که دیدم عمویم همانجا ایستاده و همان چیزهایی که در ذهنم بود عمویم انجام داد.
محل شهادت شهید صنعتکاران
***یکبار نمی دانم به چه مناسبتی سپاه به ما سکه هدیه داده بود. شهید صنعتکاران به شوخی سکه را داد به من، گفت: بیا زهرا خانم این هم اولین سکه مهریه شما. سر همین قضیه کلی با هم خندیدم.
***بعد از شهادت صاحب شهید قاسمی خیلی به ما لطف داشت. ایشان همیشه به ما سر می زد. تابستان در آن هوای گرم ایشان با موتور خانواده اش را بر می داشت و می آمد منزل ما. بعد از شهادت ایشان که رفتم منزلشان دیدم چه مسافت طولانی را با سختی طی می کردند تا به ما سر بزنند. هر وقت هم منزل دوستان دیگر دعوت می شدیم شهید قاسمی می آمد و من و احمد را هم می برد.
تشییع جنازه شهید صنعتکاران
***شهید قاسمی مرد بسیار خوبی بود. ایشان بسیار به صاحب ارادت داشت. بعد از مراسم همسرم ایشان آمد کنار ماشین و به من گفت: غصه نخورید! هر کاری داشتید من هستم. یادم می آید در مهمانی ها که گهگاه جلسات قران برپا می شد شهید قاسمی همیشه به یاد شهید صنعتکاران قرائت قرآن می کرد. خیلی به من دلداری می دادند. ایشان واقعا برایم مانند برادر بودند.
***صاحب معتقد بود زن نباید خیلی در خانه کار کند. گاهی لباس هایش را می شست و اتو می کرد. وقتی من می گفتم چرا نمی دی من بشورم می گفت: کار خانه وظیفه شما نیست.
گفتگو و تنظیم: اسدالله عطری