کد خبر 10779
تاریخ انتشار: ۲۸ مهر ۱۳۸۹ - ۰۹:۲۱

پايين شلوارش را زدم بالا و ديدم چه خوني دارد مي آيد از پايش اما عين خيالش نيست. واقعا درد نداشت. داشت مي خنديد و همه اش مي گفت: چقدر زيبا بود ماه...

حسين قدياني که در استقبال تاريخي مردم قم از رهبر معظم انقلاب حضور يافته بود، در جديدترين مطلب "قطعه26" نوشت: با 2تا از بچه ها جوري راه افتاديم از تهران که نماز صبح قم باشيم. در راه، کوير قم بود و يک دشت از ستاره ها که انگار داشتند گرد ماه طواف مي کردند. دست بيعت با ولي الله بدهي، فرقي نمي کند؛ مي شود غدير خم. ما در راه کوير قم بوديم و مقصدمان غدير خم بود.
چه خوب که “خم” بر وزن “قم” است و چه خوب که خدا گاهي با تناسب ميان واژه ها حرف مي زند با آدمي. بزرگراه خلوت بود آن وقتِ شب اما تک و توک ماشيني هم که رد مي شد، نشاني از ماه بر شيشه داشت. در “عوارضي” 300 تومان داديم اما در “72 تن” عوضش درآمد؛ نوجواني بسيجي مهمانمان کرد به صرف 3 آب معدني به تعداد نفرات ولي فقط 2 تا سانديس مانده بود! من چون درباره سانديس، برادري خود را اثبات کرده ام، حق ارثم به داد رسيد و يک سانديس را يک نفري خوردم و آن 2دوست ديگر هر کدام به نيمي از سانديس 7ميوه بسنده کردند.
وارد شهر که شديم انگار “سمفوني پوسترها” بود. ملت، قم را کرده بودند پر از پوسترهاي حکومتي. دروغ نگفته باشم اما شهر، آرام بود و هنوز 3 ربع ساعت به نماز صبح مانده بود. اين سکوت زد توي ذوقم. ناجور. فکر کردم هر ساعتي که به شهر برسم چه خبر است حالا. آمار ديشب را تا ساعت 2ي بامداد امروز داشتم که چه غلغله اي بود. يکي دو تا از دوستان زنگ زده بودند و گزارش شور و شعف را داده بودند. پس زمينه صداي شان اما خود به تنهايي گوياي همه چيز بود. صداي بوق ممتد ماشين ها و نيز صداي نوستالژيک هوندا 125بچه بسيجي ها. يک قم بود و يک دنيا صداي “قووم. قووم. قووم”.
از اين صدا اما ما که چيزي نديديم و نشنيديم در آن گرگ و ميش. لااقل در مسير محل تردد ما خبري نبود. خبري نبود تا اينکه در قم رود با ماشين بدرود گفتيم و رهسپار حرم شديم. خيابان هاي منتهي به حرم، آرام آرام داشت پر مي شد از ستاره هاي حضرت ماه و آرام آرام ستاره هاي آسمان، جاي خود را به بسيجي ها مي دادند. از چند تايي اتوبوس، تعدادي دانشجو، از دختر گرفته تا پسر پياده شدند. اين صحنه کمي به وجد آورد مرا که؛ “نه، همچين هم سوت و کور نيست که فکر مي کردي”.
نيم ساعت مانده به اذان صبح، و چند ساعت مانده به مراسم استقبال از آقا، کدامين جاذبه شمع، خواب را حرام کرده بر چشم پروانه؟ دانشجويي که آن نيمه شبي مرا شناخت و با عنوان “داداش حسين” نواخت، بخوان که چه جالب همه حرف را زد؛ “آمده ايم به لج خفاشان شب پرست، براي رصد ماه، زنبيل بگذاريم. دير بجنبي، کلاهت پس معرکه است” و چون نمي خواستيم کلاه مان پس معرکه باشد، رفتيم وارد حرم شديم براي وضو و نماز که راه مان ندادند. پاسداري درآمد؛ “تا نماز ظهر بسته است”. پرسيدم؛ “چرا”؟ گفت: “من هم مثل تو. چه مي دانم”؟ يعني که يعني! و يعني که آن خداي بالاي سر مي شنود ذکرت را؛ چه نماز را در آستان حرم بخواني و چه در خيابان اِرَم، به امامت آن سيد معممي که از “کهک” آمده بود و مي گفت: “قم همه اش رواق معصومه است”.
لابد به دليلي موجه حرم را بسته بودند اما گمانم از خود آقا مي پرسيدي، به اين کار راضي نبود. بگذريم که امنيت ماه در چنين سفري حتي براي ما ستاره هاي بعضا نکته گير، حرف اول را مي زند و حرف دوم را قطعا ميزان و اندازه حضور حماسي ما مي زند. هر چه هم که جسور باشي، باز زورت به ذهن تخمين گر نمي رسد. يعني چقدر شلوغ مي شود؟ چقدر موج مي زند جمعيت؟ آيا بي سابقه مي شود امروز در تاريخ قم… و در قمقمه ذهنم پر بود از اين سئوالات که ناگهان دوستم ندا داد بهتر است ماشين را از قم رود برداريم و جاي بهتري بگذريم؛ نه از خطر باران و سيل که از سرريز سيل جمعيت، بعد از اتمام مراسم و شلوغي خيابان و ترافيکي از ماشين ها و قيامتي از ستاره هاي ماه ديده و چه و چه و اينگونه بود که حتي در اوج عاشقي هم عقل کردم و بردم ماشين را نزديکاي خيابان 19 دي تقاطع پل فرهنگيان گذاشتم که خروجم از قم براي رساندن اين گزارشي که مي خوانيد، والذارياتي نشود براي خودش.
ماشين را که پارک کردم هوا داشت روشن مي شد اما هنوز ماه و ستاره ها به چشمان آدمي خوش مي نشستند. اين هم براي خودش بي حکمت نيست؛ خورشيد که طلوع کند، اين شب و شب پرستي است که مي رود، نه ماه و ستاره ها. به قول “جلال” بس کنم. چند تايي کوچه پس کوچه را رد کرديم و رسيديم به خيابان 19 دي که مسير استقبال از آقا بود. با آنکه از قبل گفته شده بود ساعت حضور رهبر در قم حول و حوش ساعت 9 است اما مي ديدم که چه عجولانه گام برمي داشتند ملت.
گويي مسابقه اي است که يک نفر هم از ديگري جلوتر و بالاتر باشي، موثر است در رده بندي نهايي و در 19 دي، مي ديدم که مصداق “خيرٌ خيرِ عاجلا”، اغلب نسل 9دي بودند و حتي يک نسل عقب تر که گويي مي خواهند اين بار قبل از فتنه و در خيابان 19 دي، “9 دي” ديگري خلق کنند. از اين نسل از اين نسل بابصيرت، نوجواني بود شايد 12 ساله يا همين طورها که دفترچه اي دستش بود و از هر آنکه جلويش سبز مي شد امضايي مي گرفت که وقتي طرف من آمد، پرسيدم از حکمت کارش. درآمد؛ من 2 فرداي ديگر که دلم براي امروز تنگ مي شود؛ نگاه کردن به اين امضاها آرامم مي کند. خوشم آمد ازش و از ابتکارش و حتي به سرم زد تقليد کنم از او در مناسبتهاي بعدي. نگاهي به ساعت انداختم و ديدم هنوز از 6 صبح چيزي نگذشته، جمعيت قابل ذکري شکل گرفته. يکي از ما 3نفر قرار شد برود “خيابان آستانه” و گزارش دهد از ميزان حضور نه در محل استقبال که در مکان سخنراني آقا. رفت و برگشتش نيم ساعت طول کشيد و در اين فاصله، تا او بيايد، به شدت خالي احساس کردم جاي دوربين رسانه ملي را. باز هم دوربين صدا و سيما از مردم جا ماند و عمدتا همين طور است! و تا دوستم برگردد، ما از اوايل خيابان 19 دي تا ميدان جهاد را رفتيم و يک سرکي کشيديم ببينيم چه خبر است. به سنت مالوف خيابان پر بود از تصاوير شهدا و ديدم که انگار دارند با برق چشمان شان حرف مي زنند با آدم.
در طول اين مسير چه خانه هاي مسکوني، چه ساختمان هاي اداري و چه اماکن تجاري، همه و همه آماده بودند تا رهبر وارد قم شود. يکي اسپند آماده مي کرد و ديگري گلاب مي پاشيد و از همه جالب تر آن پيرمرد دوچرخه سوار بود که فِرت و فِرت بوق دوچرخه اش را به صدا در مي آورد. گفتم: بي قراري حاج آقا؟ گفت: “اين دوچرخه تا پيش از اين فقط يک بار اينچنين به شادي بوق مي زد و آن روزي بود که خميني برگشت به قم. امروز تکرار آن روز است براي من” و اينگونه شد که ديدم قمي ها از همه بيشتر، بوي خميني مي شنوند از خامنه اي. از پيرمرد در ميدان جهاد خداحافظي کردم و برگشتم سر همان کوچه اي که قرار داشتم با محمد.
ديرتر از من آمد و چه هن هن کنان که؛ “نيمي از محل سخنراني آقا در خيابان آستانه پر شده و وقت برگشت، مگر مي شد آن جمعيتي که داشت مثل سيل مي آمد، بشکني”؟ خسته نباشيدي گفتم و طبق قرار قبلي مان 3تايي رفتيم آن سر خيابان 19 دي که منتهي مي شود به پل فرهنگيان. اين مکان، مطلع و اولين جاي تجمع ملت براي استقبال از رهبر است. با اينکه تقريبا نيمي از اين راه را همين دقايق پيش رفته بودم اما اين بار واقعا به سهولت نمي شد حرکت کرد. در ميدان جهاد نگاه انداختم به ساعتم، ديدم از 7 تنها 24 دقيقه گذشته و راستش بي خوابي ديشب را بهانه کردم و از بچه ها خواستم از فرعي هاي موازات خيابان 19 دي برويم که بيش از اين خسته نشويم. همين که خواستيم وارد يک کوچه فرعي شويم، اولين دوربين سيما پيدايش شد و ديدم خانم گزارشگر، دختربچه اي اگر اشتباه نکنم 9 ساله را دست گرفته که من الان از تو فلان سئوال را مي پرسم و تو اين را جواب بده، که عجب کوبنده بود جواب اين دخترک؛ “خانوم مجري! هر سئوالي مي خواهي بپرس. من خودم بلدم”! آنقدر خوش نشست حرف دخترک به ما 3نفر که جملگي رفتيم جلو و با او و پدر و مادرش سلام و عليکي کرديم. يعني نشد به سکوت بگذارانيم؛ يعني که يعني! دقايقي بعد رسيديم پل فرهنگ.
پاسدار ايستاده در ابتداي پل را راضي کردم که تا وسطاي پل بروم و از آن بالا جمعيت را ببينم. بدقلقي نکرد و گذاشت بروم. خداي من! نيم ساعت از 7گذشته و 19 دي پر شده از خيل جمعيت. مردماني که قطره قطره جمع شده اند و از اين بالاي پل گويي دريا شده اند. دريايي آرام که چند جايي هم از اين دريا البته تُنُک است اما سر که مي چرخاني، به طرفه العيني پر مي شود. از پل آمدم پايين با اين اميد که امروز بي شک، بي سابقه است استقبال. ديگر مطمئن شده بودم و شايد همين اطمينان باعث شد که در چمن پارک المهدي دراز بکشم و دراز نکشيده خوابم ببرد! 2شبي مي شد که نخوابيده بودم.
شايد هيچ چيز، حتي اخم و تَخم دوستان هم نمي توانست مرا از خواب بيدار کند، الا اينکه يک دفعه طوفاني شد اين درياي آرام و ناگهان از خواب برخاستم و ديدم همه بنا گذاشته اند به دويدن و مدام تکرار اين حرف که؛ “آقا آمد”. موج اين دريا مرا هم از خواب بلند کرد و برد به اوج بيداري. من هم همراه بچه ها و همراه ديگر ستاره هاي حضرت ماه بي اختيار دويدم تا مگر آقا را از نزديک ببينم. خيلي زود خود را از تقاطع پل فرهنگيان، نجات دادم و ديدم که يک رديف ماشين، ميان جمعيت انبوه قفل شده و ياراي حرکت ندارد. از توقف ماشين ها سوء استفاده کردم و به بچه ها گفتم: زود باشيد تا برسيم به ماشين آقا و ديدم همه مثل من، شايد بدتر از من و البته بهتر از من به تکاپو افتاده اند براي زيارت ماه. دوان دوان و اندکي هراسان. اين هياهو چه کرد با دلم که بغضم شکست، نمي دانم و نمي دانم چه شد که وقتي روي پنجه پا ايستادم و براي لحظه اي ديدم آقا را، باراني شد چشمانم… آفرين! به اين دقيقا مي گويند؛ ريا.
دوست و دشمن بايد ببيند اشک شوق ما را. راز ماندگاري جمهوري اسلامي را بايد در همين گريه ها جست. يک سو رهبري است که دارد دست تکان مي دهد براي ملتش و ديگر سو ملتي که دارد دست تکان مي دهد براي رهبرش و هر که را مي بيني، شعاري دست گرفته اما شعاري که بيشتر شنيده مي شود اين است؛ “علمدار ولايت، بسيجيان فدايت” و مي بينم که آقا طوري دست تکان مي دهد براي مردم که هر کسي مي تواند مطمئن شود رهبر او را ديده و شعارش را شنيده و همين طور شاخه گلي است که پرت مي شود به سوي ماشين و همين طور گلابي است که معطر کرده فضا را و همين طور اسپندي است که دارد دود مي شود. دود عود. “خامنه اي! دشمنت نابود”. اين را عاقله مردي مي گفت که داشت مثل ابر بهاري زار مي زد. چه بد مي لرزيد شانه هايش و چه دستي تکان مي داد براي آقا. فشار جمعيت به حدي بود که اولين تلفات را دادم و تسبيحم را گم کردم اما “فداي يک تار موي رهبر”، آنجايي خوش تر و با معني تر است که مرتضي گفت. اين دوست ما نمي دانم چگونه شکافته بود آن همه ستاره به هم پيوسته را و خودش را به ماه رساند. گريه مي کرد و مي گفت: “دستم را گذاشتم روي شيشه و آقا هم دستش را گذاشت روي شيشه و اگر بداني چقدر زيبا بود ماه. آنقدر که وقتي به خود آمدم ديدم زير دست و پاي جمعيت دارد همين طور لگد مي شوم”.
پايين شلوارش را زدم بالا و ديدم چه خوني دارد مي آيد از پايش اما عين خيالش نيست. واقعا درد نداشت. داشت مي خنديد و همه اش مي گفت: چقدر زيبا بود ماه. بچه هاي هلال احمر اما بايد کارشان را مي کردند و سرپايي پانسمان کردند پاي مرتضي را. يکي شان که اهل اين حرفها نبود، داشت توصيه مي کرد مرتضي را به تعقل که حوصله نبود ما را به شنيدن نصيحت اين جناب و اينطور شد که از ماشين آقا جا مانديم. بهتر آن ديديم که کوچه فرعي هاي موازات 19 دي را برويم و يک طوري هم بدويم که در هنگام ورود به خيابان اصلي، جلوي ماشين آقا ظاهر شويم. وسطاي يکي از اين کوچه ها پيرمرد دوچرخه سوار را دومرتبه ديدم که گوشه اي نشسته. زانوي غم بغل کرده بود و چقدر هم مظلوم. رفتم جلو. خودش بود. چه اشکي داشت مي ريخت؛ انگار دختربچه ها. گفتم: چه ات شده حاج آقا؟ گفت: “اين مرد که من ديدم، خميني است؛ خودِ خميني است. شک نکنيد. اين نور را فقط خميني داشت”. بيش از اين مجال صحبت با پيرمرد نبود الا همدلي مختصري که کرديم و 2تا صدا هم ما درآورديم با بوق دوچرخه اش.
شکر خدا وقتي در خيابان 19 دي وارد شديم، از ماشين آقا جلوتر بوديم. خيلي جلوتر. بچه ها برايم قلاب گرفتند و رفتم بالاي يک بلندي که درست شده بود براي تبليغات و ديدم هر انگشتري براي خودش نگين مي خواهد و نگين بسيجي ها بي شک، سيدعلي است
و ديدم در بالکن خانه روبرويي، پيرزني با قدي خميده ايستاده و دستش يک عکس دارد با تصوير 2 شهيد و آن يکي دستش هم عصايي چوبي و چه زيبا. از همان جا داشت دست تکان مي داد براي آقا و اشک مي ريخت. دلم سوخت. از آن فاصله شايد آقا او را نمي ديد ولي ماشين حامل ايشان که انصافا چقدر هم بديع و زيباست، همين که نزديکتر شد، دقت کردم ببينم آقا چه واکنشي نشان مي دهد در قبال اشک هاي اين مادر شهيد که داشت عکس 2 پسر شهيدش را نشان ماه مي داد. خوب دقت کردم. خوبِ خوب. ديدم آقا وقتي نگاه شان به اين مادر گره خورد، دستشان را براي لحظاتي، به شکل ثابت، طرف اين مادر شهيد گرفتند و بعد… و بعد ديدم آقا عينک شان را درآوردند و دستي به گوشه چشم کشيدند و…

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس