به گزارش مشرق، کتاب «من و عباس بابایی» یکی از آثار منتشر شده انتشارات یازهرا (س) به اهتمام علی اکبری مزدآبادی است که شامل روایتها و خاطرات «حسن دوشن» یکی از کارکنان نیروی هوایی ارتش و دوست و همرزم خلبان شهید سرلشکر «عباس بابایی» از دوران دفاع مقدس است.
در ادامه برشی از کتاب «من و عباس بابایی» را میخوانید:
از دزفول داشتیم با پیکان میآمدیم که موتور ماشین سوخت. کجا؟ خرم آباد. جاده سرازیری بود. دنده خلاص آمدیم تا دم در پادگان نیروی زمینی. عباس گفت: «همین جا وایسا.» زدم توی خاکی، نگه داشتم. پیاده شدیم، رفتیم جلوی در پادگان. آن روز جفتمان لباس بسیجی تنمان بود. عباس به سرباز گفت: «آقا ببخشید! میشَد ما بریم اتاق افسر نگهبان؟» سرباز گفت: «برو ببینیم بابا دلت خوشه!» عباس گفت: «اجازه بده ما بریم پهلوی افسرنگهبان، باهاش کار داریم. دارد هوا تاریک میشد».
معرفی این کتاب را هم بخوانید:
چند دقیقه با کتاب «من و عباس بابایی»؛ / ۴۹
کُلت را بده خودم را بُکشم!
سرباز گفت: «تو کی هستی که میخواهی بری پیش افسر نگهبان؟» عباس: «بنده خدا!». سرباز گفت: «افسرنگهبان هر کسی را نمیپذیرد.» سرباز گفت: «حالا تو بگو» سرباز قبول کرد و زنگ زد به افسر نگهبان: «آقا دو نفر بسیجی آومدند میخوان شما را ببینند.» گوشی را گذاشت و گفت: «برین تو» صد متر دویست متر جلوتر اتاق افسرنگهبان بود. در زدیم رفتیم داخل. افسر نگهبان ستوان دو یا ستوان یک گفت: «بفرمایید» عباس گفت: «میشه ما با آقای شیرازی صحبت کنیم؟» منظورش جناب صیاد شیرازی فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش بود. آنها خیلی با هم رفیق بودند، مثل دو برادر.
چیزی برای هم کم نمیگذاشتند. افسرنگهبان نگاهی به من کرد، نگاهی به عباس انداخت و با تمسخر گفت: «تو با شیرازی چی کاری داری جیگر؟» عباس گفت: «حالا یه کاری داریم دیگه برادر من!» گفت: «نه، نمیشه. شیرازی رو مگه میشه همینجوری هر کسی ببینه؟ همینجوری تلفنشو جواب بده؟ اوووه. مراحل داره. باید وقت بگیری، اوووووه! برو جون مادرت، برو حوصله ندارم! حالا از کجا اومدید؟» عباس گفت: «از دزفول آمدیم. ماشین ما خراب شده است، گذاشتیم دم پادگان شما.» گفت: «خلاصه نمیشه.» عباس گفت: «نمیشَد با فرماندهی پادگان شما صحبت کنیم؟» گفت: «نه، نمیشه.» عباس گفت: «میتوانیم یه تلفن بکنیم؟» گفت: «کجا میخوای زنگ بزنی؟» عباس گفت: «به شیرازی.» گفت: «باز که تو گفتی شیرازی؟ بابا! نِ... می... شه... ببینم! اصلاً مگه تو تلفن شیرازی رو داری؟» تا عباس جواب مثبت داد، خودش را جمع کرد، گفت: «خب، میخوای بزنی، بزن.»
عباس گوشی را برداشت و شماره گرفت: «سلام... چطوری؟ خوبی؟... شیرازی! میگما، ما موتور ماشینمان سوختهس، اینجا دم در پادگان شما ماندیم. میتانی یه ماشین به ما بدی، ما بیایم تا تهران؟» افسر نگهبان، از جایش بلند شد، گوشش را تیز کرد، دید که نه، واقعاً صدای جناب صیاد شیرازی از آن طرف خط میآید. جناب شیرازی پرسید: «الان کجایی؟» عباس گفت: «افسر نگهبانیام.» گفت: «دو دقیقه دیگه وایسا، میگم ماشین بهت بدن.» عباس گفت: «باشه» و گوشی را گذاشت.
افسرنگهبان از پشت میز آمد این طرف، به عباس گفت: «قربان، بفرمایید اینجا بشینید، بفرمایید اینجا!» عباس گفت: «همینجا بیرون، دم در هستیم خدمتتان.» گفت: «نه، امکان نداره.» در همین حین، فرمانده پادگان سررسید و گفت: «جناب سرهنگ بابایی!» عباس بلند شد، گفت: «بفرمایین برادر من!» فرمانده گفت: «چه ماشینی لازم دارین قربان؟» افسرنگهبان کپ کرده بود و تکان نمیخورد. عباس گفت: «هرچی شد بدین ما با این برادرمون بریم تهران.» گفت: «قربان، بنزهست، پاترولم هست، هرکدوم میخواین، بگم بدن خدمتتون.»
در همین گیر و دار، سر و کلهی چند تا روحانی، یکی بعد از دیگری پیدا شد. از امام جمعهی خرم آباد گرفته تا امام جماعت پادگان و مسوول عقیدتی سیاسی. آنها همه مرید عباس بودند و به هوای او آمدند. اتاق افسرنگهبان پر شد. افسرنگهبان که تلفن را زورکی به ما داد، خودش میرفت چای میریخت، میگذاشت جلوی ما. عباس هم نامردی نکرد. بلند شد افسرنگهبان را بغل کرد، نشاند کنار خودش و گفت: «بشین بغل دست خودم.»
آنها گفتند: «مگه ما میذاریم شام برید؛ باید بمونید.» آن شب رفتیم خانهی یکی از همین ارتشیهای نیروی زمینی. خوب یادم نیست خانهی چه کسی بود. شاید هم رفتیم خانه امام جمعه. شام را آوردند چه شامی! چلوکباب بود. عباس طبق معمول نان و پنیر و سبزی خورد.
من به امام جمعه گفتم: «قربان این جدیداً مرتاض شده. حق گوشت خوردن ندارد، حق مرغ خوردن ندارد. پنیرم اگه بخوره، اینقدر بیشتر نمیخوره». عباس با مشت زد به من، گفت: «به تو چه مربوط است. مگه اینها از تو سوال کردند!» گفتم: «وقتی نمیخوری میبینند دیگه. کور که نیستند.» من خودم نشستم و تا ته غذایم را خوردم و به عباس گفتم: «من میخورم، حالشم میبرم، کاری هم به تو ندارم» گفت: «بخور، من به تو چهکار دارم.» غذا را که خوردیم یک پاترول به ما دادند و راه افتادیم.
توی ماشین گفتم: «عجب گوشتی بود عباس جان تو» گفت: «نکند گوشت خر باشد؟» گفتم: «نه به علی» سه چهار روز طول کشید تا ماشین ما را تعمیر کردند. روزی که آمدیم پاترول را تحویل بدهیم و پیکان را بگیریم، افسر نگهبان طفلک همانجا نشسته بود. تا ما را دید، به عباس گفت: «قربان ... من دیگه مرید شما شدم...» عباس گفت: «نه همون جوری با ما رفتار کن برادر من. ما با هم رفیقیم. چکار داریم به درجه و مرجه و اینچیزا.» عباس که رفت سراغ کارهایش من از او پرسیدم: «اون روز تو ما را تحویل نگرفتی! با اکراه با ما صحبت میکردی!» گفت: «بابا ما اگه بخواهیم جواب همه بسیجیها را بدیم که نمیشه! من فکر کردم که شما جفتتون بسیجیید و اومدید الکی میگید شیرازی! میخواین مثلا قمپز در کنین.
شیرازی رو میخوایم باهاش صحبت کنیم؟!! آخه شیرازی با دو تا بسیجی چی کار داره؟» بیراه هم نمیگفت. هر کسی هم جای او بود، شک میکرد؛ ولی خب، عباس دوست داشت این طوری بیرون برود.