به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، هشت سال گذشت و جنگ در حالی به پایان رسیده بود که همه رزمندگان از نتیجه اش گریه می کردند. این ناراحتی نه از سر شکست بلکه از سر غیرت بود. غیرتی که برخی نااهلان و نامردان اجازه نداده بودند خودش را در میدان جنگ تمام و کمال نشان دهد. رزمندگانی که هر کدام از غم گوشه ای پناه گرفته بودند جگرشان از این سوخته بود که آنها باشند و امامشان جام زهر را بنوشد.
چیزی نگذشته بود که منافقین جنگی دیگر را در مرصاد به راه انداختند تا غرب ایران دوباره معراجی شود برای کسانی که دنیا با همه فریبندگیاش برایشان قفسی شده بود که داشتند در آن خفه می شدند. شهید حسن رفیعی توانا از جمله این شهیدان است که کمینگاه منافقین او را به لقا الله رساند. گفتگوی زیر قسمت دوم و پایانی مصاحبه با فرشته الوندی همسر این شهید عزیز است.
شهید حسن رفیعی توانا، نفر سوم از راست
***روزی که رفتیم برای خرید عروسی حسن با دختر عمه اش (که هنوز هم من با ایشان ارتباط دارم و بسیار خانم خوبی است) آمده بود. من هم تنها رفتم که وقتی آنها متوجه شدند کسی همراه من نیست تعجب کردند. سه تایی رفتیم. من به جای لباس عروس یک مانتو شلوار آبی روشن گرفتم با یک شمع دان حلقه هایمان. تقریبا خرید ما فقط همین بود. عقد و عروسی در کمال سادگی برگزار شد. هر چه آنها گفتند این کمه گفتم من دیگه چیزی لازم ندارم.
***بعد
از ظهر مرداد سال ۶۳ مهمان ها را دعوت
کردیم برای جشن بدون اینکه ماشین گل بزنیم.
مهمان ها آمدند. من
بدون اینکه آرایشگاهی رفته باشم با مانتو
شلوار بودم. فامیل هم وقتی
این وضعیت را دیدند تعجب نکردند چون من
را می شناختند. همیشه اقوام
وقتی حسن را دیدند می گفتند خب این هم یکی
است مثل فرشته. وقتی عقد
تمام شد نزدیک غروب بود که دیدم شهید توانا
پیدایش نیست. بعد متوجه
شدیم رفته بهشت زهرا. همه
چیز با الان ۱۸۰ درجه فرق می کرد. زندگی
مان را هم در منزل پدرم شروع کردیم.
پدرم شرط کرده بود که دوست
دارم دخترم در کنار ما زندگی کند.
حسن مدتی که از ناحیه دست دچار مشکل شده بود از طرف سپاه مامویت داده بودند که در یک شرکت دارو سازی کار کند. که مدتی آنجا مشغول به کار شد.
***ساکش را همیشه موقع رفتن به جبهه خودم می بستم. گاهی فکر می کنم شاید اگر الان بود آنقدر روحیه نداشتم. آن زمان خودم هم در تب و تاب جنگ بودم و شرایط طوری بود که جبهه رفتن عادی بود و اگر کسی نمی رفت غیر معمول نشان می داد.
شهید حسن رفیعی توانا
***یک هفته قبل از قبول قطع نامه حسن تازه از جنگ برگشته بود. وقتی هفته بعد تصمیم گرفت مجددا برگردد و می رود مرخصی بگیرد رییس آن کارخانه دارویی مخالفت می کند و می گوید تو تازه برگشتی. حسن وقتی مخالفت رییس را می بیند به قدری عصبانی می شود که شیشه میز را می شکند. می گوید: جبهه رفتن دیر و زود نداره؟ من الان باید بروم. رییسش که عصبانی می شود کاپشنش را طوری کشیده بود که پاره شده بود.
***زمانی که قطع نامه را امام پذیرفتند و آن پیام از رادیو پخش شد من آن را ضبط کرده بودم. صبح که بیدار می شدم این نوار را می گذاشتم و گریه می کردم. همش می گفتم خدایا! ما باشیم و این بلا را سر امام بیاورند؟! ببین ایشان در چه شرایطی قرار گرفته که جام زهر را نوشیده اند. گاهی که مادرم می آمد خانه ما می گفت ماتم کده راه انداختی؟ من و حسن به قدری ناراحتی می کردیم که انگار مصیبتی رخ داده و عزیزی را از دست داده ایم.
وقتی عملیات مرصاد شروع شد سریع خود را رساند غرب و بعد از ۴-۵ روز هم به شهادت رسید.
شهید رفیعی توانا
***بسیار اهل شوخی بود و به خانواده شهدا توجه می کرد. شب قبل از رفتنش ما منزل یکی از اقوام که همسرش به شهادت رسید مهمان بودیم. حسن تا ۱۲ شب ادای معتادها رو در می آورد و بچه های شهید از خنده قهقهه می زدند. وقتی آمدیم خانه شهید توانا می گفت وقتی صدای خنده بچه ها را می شنیدم انگار دنیا را به من می دادند.
***هر وقت که از جبهه بر می گشت با ناراحتی می گفت: دیدی، این دفعه هم شهید نشدم. هنوز من شسته نشدم. دفعه آخر به من گفت یک کاغذ و خودکار بیار می خوام چیزی بنویسم. فقط یک جمله راجع به بچه ها نوشت که به من سپردشان.
روز قبل از رفتنش گفت: من خوابی دیدم گفتم: خیر باشه. تعریف کرد: دیدم در یک صحرای تاریک هستم که در آن یک چادر هست که فقط همانجا روشنایی داره. رفتم چادر را کنار زدم چیزی نمی دیدم اما احساس کردم خانمی نشسته آنجا. وقتی سلام کردم فرمود: حسن! دوست داری شهید بشی؟ گفتم خانم من دوتا بچه دارم تکلیف آنها چه می شود؟ فرمود: تو کاری به آنها نداشته باش. بسپرشان به خدا.
صبح که از خواب بلند شد برام تعریف کرد. من به شوخی گفتم: خواب زن چپه. گفت: باشه اما از ما گفتن بود. بهش گفتم انگار امروز تب داری ها!
شهید توانا در مشهد امام رضا(ع)
***شهید توانا اعتقاد عجیبی به خانم فاطمه زهرا(س) داشت. بعضی شب ها از خواب بیدار می شدم می دیدم داره نوار روزه گوش می ده که آقای طاهری در مورد خانم فاطمه(س) خوانده یود.
وقتی که دخترمان به دنیا آمد هر کس اسمی پیشنهاد می داد. قرار شد اسمش را بگذاریم حمیده. حسن وقتی رفته بود شناسنامه را بگیرد می گفت هر کار کردم دلم نیامد اسمی جز فاطمه انتخاب کنم. من وقتی فهمیدم گفتم: خوب کردی.
***روزی که حرکت داشت برود منطقه روز عرفه بود. وقتی کنارش نشسته بودم حس کردم بوی خوب و خاصی می ده. اهل عطر و ادکلن هم نبود برای همین تعجب کردم اما به روی خودم نیاوردم. موقع رفتن عجله داشت و موتور برادرم که می خواست با ایشان برود هم پنچر شد در حال باد کردن لاستیک بودند که دیدم چفیه اش را جا گذاشته فوری برایش بردم. تا دید گفت: فری (مرا اینطوری صدا می کرد) دستت درد نکنه! چقدر بد می شد اگر بدون این می رفتم. در تمام دوران جنگ این چفیه با من بود. وقتی هم جنازه اش را دیدم این چفیه همراهم بود.
شهید حسن رفیعی توانا لحظاتی بعد از شهادت
***همیشه هم می گفت دوست دارم اولین کسی که می آید بالای سر جنازه ام تو باشی. از طرف پایگاه شهید بهشتی خبر شهادتش را برای ما آوردند. پدرم و چند نفر دیگه که رفتند معراج لیستی که اسم شهدا را نوشته بود به اشتباه اسم حسن را نوشته بودند حسین رفیعی توانا. همین باعث شده بود پدرم اینها شک کنند. آنها گفته این اسمش حسین تواناست اما داماد من اسمش حسن است. باز رفتن چند جای دیگه هم پیگیری کردند اما نوشته بود حسین. پدرم و اطرافیانی که با ایشان رفته بودند تصمیم می گیرند تمام شهدایی که در معراج هستند را نگاه کنند که باز او را نمی بینند. آمدند خانه و خوشحال که این حسن نیست. من حال عجیبی داشتم. گفتم نه اشتباه نشده دوباره برید ببینید. پدرم اینها دوباره رفتند اما آن دفعه هم در معراج پیدایش نکردند. ۶ مرداد که شهید شده بود ۹ مرداد به ما خبر دادند. به یکی از همکار های حسن گفتم باید خودم را ببرید آنجا خیالم راحت بشه. برای دفعه سوم من و عمویم و چندتا از دوستانش رفتیم معراج. اصرار کردم خودم باید تک تک شهدا را ببینم تا مطمئن شوم. اولش مخالفت کردند که نه درست نیست یک زن بره شهدا رو ببینه آنها وضعیت خوبی ندارند و … اما من دست بردار نبودم.
معراج چند اتاق داشت که چند نفری تقسیم شدیم تا دوباره اجساد را بگردیم. من رفتم داخل یکی از اتاق هایی که اتفاقا جلو هم بود. همه گشتند گفتند نیست. من هم رفتم تک تک باز کردم اما خبری نبود. رسیدم جلوی در ناامیدانه گفتم حسن جان! اینجا هم که نبودی. هستی یا نیستی؟ اینجایی یا جبهه؟ تکلیفی برای من مشخص کن. همینطور که برگشتم یک نگاه آخر بندازم یک لحظه دیدم تابوتی که وسط اتاق بود کاغذی که رویش بود بر اثر بادی که از پنجره می وزید تکان می خورد. نمیدانم چرا اسم آن شهید به نظرم حسن آمد. الان هم گاهی با خودم فکر می کنم نمی دانم چه شد که دوباره برگشتم. در تابوت را که برداشتم دیدم خود حسن است. گفتم دیدی حسن جان! دلت می خواست من اولین نفر باشم که میام ببینمت که همین هم شد.
در ظاهر چیزیش نبود اما از پشت با دشنه منافقین زده بودندش که در اسلام آباد غرب شهید شده بود. الان در قطعه ۴۰ بهشت زهرا به دیدنش می روم.
شهید حسن رفیعی توانا
***یکبار دخترم به شدت مریض شد. حسن هم تازه موتور خریده بود. وقتی فاطمه را بردیم دکتر من همش حواسم به موتورمان بود که جلوی در پارک بود. کارمان که تمام شد خواستم برویم متوجه شدیم موتورمان را دزدیدند. من به قدری ناراحت شدم که زدم زیر گریه و فشارم افتاد اما حسن گفت ناراحت نباش این فدای سر دخترم. به مال دنیا واقعا دلبسته نبود.
علاقه زیادی به منبرهای شیخ حسین انصاریان داشت. دعای ندبه مان ترک نمی شد.
***اگر کسی ضد انقلاب و ضد امام بود حسن رفت و آمدش را قطع می کرد. البته آشناهایی که حسن را می شناختند رعایت می کردند. عاشق امام بود. عمه اش تعریف می کرد که یکبار حسن آمد خونه ما گفت: عمه! حیف نیست توی خونتون عکس امام را ندارید؟ گفتم: عمه جان از کجا بیارم؟ دفعه بعد دیدم یکی از عکسهای امام خمینی را برایم قاب گرفته و آورد. هنوز هم عمه اش آن قاب را یادگاری از حسن نگه داشته.
شهید رفیعی توانا
***یک قرآنی داشت که وقتی می خواست بره به من گفت این رو از من یادگاری بگیر. گفتم چیه؟ گفت: قرآنی است که سیدی به من در مسجد امام حسین داد. این سید را در جبهه می شناختم و اینجا به طور اتفاقی دیدمش. بعد از دعا آمد کلی با من دیده بوسی کرد و گفت حسن خوب شد دیدمت. گفتم: چطور گفت این قرآن دست تو امانت. گفتم: چه امانتی؟ تعریف کرد که من ۵ سال پیش که در منطقه با تو آشنا شدم خوابت را دیدم که تو شهید شدی. جنازه ات را گذاشتند داخل تابوت و در آسمان معلق ماندی. یکسری سعی می کنند تو را با خودشان ببرند بالا اما از آن طرف هم دست هایی از زمین تو را می کشند و نمی گذارند بروی. این قرآن پیش تو باشه. تو مانعی داری برای شهادتت اما بالاخره شهید می شوی. این قرآن پیشت باشه و من را شفاعت کن.
وقتی شهید شد همان لحظه به یاد خوابی افتادم که سید دیده بود.
سرباز روح الله
***وقتی حسن به شهادت رسیده بود پدرش هم جبهه بود که خبر می دهند خواهرت فوت کرده و به این بهانه آوردنش تهران. ایشان خودش تعریف می کرد: دیدم دارند من را می آورند سمت خانه شما. گفتم اینجا که خانه پسرم است؟ می گویند بیا می خواهیم با آنها برویم. چون پدرش هم باید تصمیم می گرفت که حسن باید کجا دفن شود ما منتظر ایشان بودیم. می گفت حتی از شلوغی هم نفهمیدم تا اینکه چهره تو را دیدم. آن وقت بود که متوجه شدم حسن شهید شده.
***خانواده حسن ساکن تویسرکان بودند و دوست داشتند حسن را ببرند آنجا دفن کنند اما من می دانستم شهید توانا چقدر به بهشت زهرا علاقه دارد. در همین تصمیم گیری ها بودیم که من نفهمیدم چطور خوابم برد. در خواب دیدم جلوی خانه مان یک اتوبوس اقوام حسن منتظرند. آمدم شهید توانا را که خواب بود بیدار کردم گفتم: حسن! حسن! بیدار شو آمدند تو را با خودشان ببرند. گفت برای چی آمدند؟ گفتم آمدند تو را ببرند شهرستان. گفت: من تهران می مانم، جایم اینجاست! فردا صبحش که پدر شوهرم قضیه خواب را فهمید تصمیم گرفت حسن را در بهشت زهرا دفن کند.
پدر شهید رفیعی توانا در تشییع جنازه پسرش
***یک عکسی داشت که بعد از شهادت حسن من با این عکس صحبت می کردم و گریه می کردم. یک شب خواب دیدم حسن آمد در حالی که دو طرف گونه هایش زخمی است. گفتم چه شده؟! گفت: ببین فری! این کار توئه ها. بیدار که شدم فهمیدم به خاطر گریه های منه که از آن به بعد سعی کردم خودم را بیشتر کنترل کنم.
***سخت ترین لحظه بعد از حسن برایم لحظه ای بود که می خواستند جنازه اش را از معراج بیاورند. گوسفندی گرفته بودیم که جلوی جنازه قربانی کنیم. من نگاهم افتاد به بچه ها که متوجه اوضاع نبودند. یکی از آن بچه ها محمد رضا پسر دو ساله خودم بود. وقتی به چهره اش نگاه کردم جگرم اتش می گرفت. هنوز هم یاد آوری آن تصویر برایم ناراحت کننده است.
***عاشق شهید بهشتی بود. زمانی که بنی صدر کاندید ریاست جمهوری شد حسن به هر کس می رسید می گفت مبادا به این رای بدید. در درگیری هایی که بنی صدر درست کرده بود و جو را بر علیه شهید بهشتی کرده بود شهید توانا همواره از شهید بهشتی حمایت می کرد.