به گزارش مشرق، هنوز جسم بیجان پدر و مادرش که از زیر خروارها خاک بیرون کشیده بود روی شانههایش سنگینی میکرد که عازم شهر یزد شد.
هنوز یک هفته از به خاک سپردن پدر و مادر و خواهر و برادرهایش نگذشته بود که بلند شد، گردوخاک لباسهایش را تکاند و روانه شد.
بیشتر بخوانید:
چرا زلزلههای مرگبار اغلب شبها رخ میدهند؟
هنوز آنقدرها خیالش از بابت محکم شدن چادر هلالاحمر روی سر همسر و دو فرزندش راحت نشده بود که مسئولیت یک هزار و ۷۰۰ دانشآموز را به عهده گرفت و با آنها روانه شهر یزد شد.
بسیار بودند از اهالی شهر بم که در روزهای سخت و دشوار زلزله سال ۱۳۸۲، غم خودشان را ندیدند و نگاهشان به همشهریانشان بود تا شرایط را برای آنها راحتتر کنند. «علی جعفری» و همسرش یکی از همان زوجهایی هستند که نهتنها بغض سنگین از دست دادن خانواده خود را در جا بلعیدند، بلکه تلاش کردند باری از دوش خرد و خمیر شده شهرشان هم بردارند. از آن روزها بیش از ۱۶ سال میگذرد. اگرچه آقای جعفری این روزها دوران بازنشستگی را میگذارند؛ اما همچنان نگاه مهربانش معطوف شاگردانش است که حالا اهلوعیالی دارند و خانه و کاشانهای.
همه بغضشان را بهیکباره بلعیدند
قصه ازاین قرار بود که در ۵ دیماه سال ۱۳۸۲ وقتی زلزله ۶/۶ ریشتری، شهر بم را زیرورو کرد علی جعفری مدیر مدرسه پیشدانشگاهی شهر بم بود. او مانده بود اجساد پدر و مادر و خواهر و برادرهایش؛ اما به قول خودش وقت مویه و ناله نبود. همسرش «مهدیه محمدی» و دو فرزند زیر ۲ سالش زنده بودند؛ اما بر او مسلم شده بود که همه مسئولیت او تنها حمایت از خانواده خودش نیست. او خانه بزرگتری داشت به نام مدرسه و فرزندان دیگری به نام دانشآموز. بیآنکه حرفی بزند فقط پدری کرد.
پدری برای دانش آموزان زلزله شده
هنوز تکانههای زلزله در جان آقای مدیر بود که مسئولیت یک هزار و ۷۰۰ نفر از بچههای مقطع پیشدانشگاهی که همان سال باید آزمون کنکور میدادند را قبول کرد و با مدیریت خودش همه آنها را به شهر یزد برد. همان موقع که خیلیها به دلشکستهشان فکر میکردند و مدتها طول کشید تا دستوپایشان را جمع کنند، آقای مدیر بهروزهایی فکر میکرد که برای ساختن شهر بم باید به همین جوانهای زلزلهزده تکیه کرد؛ دانشآموزانی که آن روزها آنقدر بزرگ نشده بودند که بتوان آنها را به حال خودشان رها کرد. هرکدامشان عزیزی ازدستداده بودند و باید از شهر ویرانشده دور میشدند تا بتوانند به شرایط روحی متعادلتری برسند. مدیر پیشدانشگاهی شبانه مسئولیت همه مدارس پیشدانشگاهی شهر را بر عهده گرفت و در حالی از همسر جوان و دو فرزندش خداحافظی میکرد که خانوادهاش زیر چادرهای هلالاحمر مستقرشده بودند.
همسرم باید میرفت
همسرش «مهدیه محمدی» معلم است وقتی از او میپرسم چطور راضی شدی در آن شرایط حساس همسرت از شما دور شود؟ انگار برای اولین بار به این موضوع فکر کرده باشد، بعد از چند ثانیه سکوت میگوید: «همسرم باید میرفت. وقت نشستن نبود باید به همشهریهایمان کمک میکردیم. من هم خود را موظف میدانستم. معلمان شهر بم بهسرعت کلاسهای درس را دایر کردند بهخصوص در مقاطع دبیرستان. کلاسهایی که اغلب در چادر و کانکس برگزار میشد.»
علی جعفری از آن روزهای سخت زلزله بم و تصمیمگیری برای حمایت از دانشآموز در شهر یزد میگوید: «مدیران ارشد آموزشوپرورش بم تصمیم گرفتند که بچهها را به شهر دیگری انتقال دهند. پسران جوان حالوروز خوبی نداشتند و هرلحظه به دلیل از دست دادن غم عزیزانشان عصبیتر و بیقرارتر میشدند. داوطلب شدم که از همه آنها حمایت کنم. مدارس غیرانتفاعی، دولتی و تمام رشتههای پیشدانشگاهی روانه مدارس شهر یزد شدیم. روزهای سختی بود. مرتب بچهها بیقراری میکردند، حتی تحمل کردن بچهها برای دیگر همکاران سخت شده بود. به بچهها حق میدادم که اینچنین اوضاع نابسامان روحی داشته باشند.»
مهدیه محمدی اهمیت حضور همسرش در کنار دانشآموزان را اینطور روایت میکند: «بعد از سه ماه که همسرم به چادرمان که حالا خانهمان شده بود برگشت. هنوز گرد راه از تن نگرفته بود که به او پیغام دادند یکی از دانشآموزان شهرمان در «میبد یزد» دچار مشکل شده و مدیر مدرسه عذرش را خواسته است. حالا باید برمیگشت و میانجیگری میکرد؛ درست مثل یک پدر. بهسرعت چادرمان را ترک کرد و روانه میبد شد. واقعاً انگار یکی از فرزندانش دچار مشکل شده باشد. دانشآموز را با خودش به بم آورد و چند روزی هم مهمان ما بود. از حمایتهای همسرم، پسرک بهقدری دچار شرمندگی شد که همین شرمندگی همه آینده او را به بهترین نحو ساخت و به همسرم قول داد که بعدازاین مردانه زندگی کند. همان سال دانشگاه قبول شد و خدا را شکر شرایط زندگی خوبی دارد. از حالش بیخبر نیستیم.
ثانیههایی که نمیگذرد
معلم مدرسه ابتدایی، مهدیه محمدی برایمان خاطره میگوید، خاطره تلخ ۱۶ سال گذشته را؛ خوب روایت میکند؛ اما هیچیک از افعالی که به کار میبرد برای زمان گذشته نیست. روایتهای او زنده است انگار همین حالا، همین حالا که برایمان تعریف میکند پنجم دی ماه سال ۱۳۸۲، ساعت ۵ و ۲۶ دقیقه صبح است. ما ایستادهایم در شهر بم؛ درست در آن ۱۲ ثانیهای که شهر بم لرزید. ثانیههایی که هیچوقت برای او تمام نمیشود.
۱۶ سال گذشته؛ اما «مهدیه محمدی» بهراحتی دستمان را میگیرد و میبرد به شهر بم. میان آدمهایی که غرش زمین را با گوشهای خودشان شنیدند. آدمهایی که بین خوابوبیداری آواری بر سرشان فرومیریخت و چارهای نداشتند غیر از خزیدن در آغوش یکدیگر. مهدیه هنوز در همان ۱۲ ثانیه زندگی میکند؛ اما نه اینکه در آن ۱۲ ثانیه مانده باشد. هزاران بار این ثانیهها را بالا و پایین کرده است. از هر ثانیهای که شهرش لرزید سالها ساخته است. سالهایی که بتواند نهتنها زندگی خودش بلکه زندگی دیگران را هم بسازد. او همه این دردها را زیر پایش گذاشته که امروز اینچنین بلندقامت ایستاده در کسوت معلم. معلمی که دغدغهاش نهتنها آموزش کتابهای درسی بلکه آموزش خوب زندگی کردن برای دخترانی است که قرار است فردا یک خانواده به آنها تکیه کند. دخترانی که روزگار نتواند آنها را از پا دربیاورد.
از زیر خروارها خاک بیرون آمدیم
«وقت زلزله یک دختر یکساله و نیمه داشتم و یک پسر چندماهه. اولین تکانهای زلزله ساعت ۱۰ شب بود دومی ۱۰ و نیم شب مادرم زنگ زد که به خانه ما بیایید. گفتم: نه، هوا سرده، بچهها سرما میخورند. تنها سه کوچه با خانه مادرم فاصله داشتم. آنها به حیاط رفته بودند تا از آوار احتمالی زلزله در امان باشند. شب را خوابیدیم درست نزدیک به در ورودی حیاط. ساعت ۴ و نیم بازهم شهر بم لرزید؛ اما ریزش ساختمانی در کار نبود مادرم زنگ زد: «مهدیه جان ما خسته شدیم. داخل اتاق پذیرایی میخوابیم درست جلوی در ورودی یادت باشد» گوشی را که گذاشت دلهره دست ازسرم برنمیداشت پسرم عرفان را در آغوش گرفتم تا شیرش بدهم خانه تاریک بود. بهیکباره غرش زمین و آسمان تمام تنم را لرزاند سر عرفان را زیر بغلم گذاشتم که چیزی روی سرش نیافتد. با حرکتهای زمین دخترم فائزه را گمکرده انگار در ثانیهای بو کشیدم و دستم را روی زمین کشیدم و پای فائزه را هم گرفتم. حالا من با تکانهای زمین بالا و پایین میشدم و هر لحظه چیزی محکم به سرم و پهلویم و پشتم اصابت میکرد. فائزه را به دست همسرم دادم؛ اما با تکانهای شدید خودش به اینسو و آنسو پرتاب میشد و فائزه از دستش میافتاد. دوباره پیدایش کردم و سپردم به دست پدرش. آن ۱۲ ثانیه شده بود ۱۲ ساعت.
دلخور بودم که چرا حالم را نمیپرسند
چشم چشم را نمیدید. همسرم با بغض فریاد زد دست فائزه کندهشده. گفتم: «بچهام زنده است و گریه می کنه، اشکال ندارد دست نداشته باشه.» حالا همهجا سکوت شده بود و ما زیر سقفی که روی سرمان خرابشده بود گیر افتاده بودیم. کورسویی نور به کمکمان آمد و با جهت نور از آوار بیرون آمدیم. اول دنبال در میگشتیم؛ اما هیچ دری در کار نبود. ما روی تلی از خاک ایستاده بودیم. با پایبرهنه و سرمای زیر ۹ درجه، سرمایی که تا آن موقع، بم به خودش ندیده بود. زمین و زمان را گمکرده بودم. بچهها را در پتوی همسایه پوشاندم. دست فائزه سرجایش بود دستش از آستین بیرون آمده بود و همسرم فکر میکرد که دستش کندهشده است.
شاید ۲۰ دقیقهای گذشته بود و من دلخور که چرا پدرم، مادرم، خواهرها و برادرهایم احوالی از من نمیپرسند؟ بهسرعت به سمت خانه پدری دویدم. هیچ خانهای در کار نبود. فقط از ماشین پدرم میتوانستم متوجه بشوم اینجا خانه ماست. هیچ صدایی از خانه ما بلند نمیشد. مادرم شب قبل گفته بود که همهمان در پذیرایی میخوابیم. خرابههای پذیرایی را پیدا کردم و با دستخالی شروع کردم به برداشتن خاکها. خون میچکید از انگشتانم. اسم تکتکشان را فریاد میزدم. برادر معلمم از جیرفت رسیده بود. کنار هم ایستاده بودیم که اولین آنها یعنی مادرم را بیجان از خاک بیرون کشیدیم. همه در آغوش هم رفته بودند. من ماندم و یک و خواهر و یک برادر.
نه شرایط غسل دادن بود نه مراسم کفنودفن مهیا بود. اقوام پدری همه اجساد را به کرمان بردند اما آنجا هم شلوغ بود. من و خواهرم اجازه ندادیم که جسد مادر و سه خواهرم را شخص دیگری بشوید همانجا در حیاط خانه عمه، آنها را غسل دادیم و طبق گفته عمه کفن کردیم. دو برادر و پدرمان را هم برادرم غسل و کفن کرد.»
۴ سال تدریس داوطلبانه
نفسهای عمیق مهدیه تنها راه التیام دادن این روزهایش است: «چند هفته بعد از فراغ پدر و مادر ۳ خواهر و ۲ برادرم، به جمعیت هلالاحمر ملحق شدم. ازآنجاکه رشته تحصیلی و دانشگاهی من فنی و مهندسی بود توانستم دریکی از کانکسهای سازمانهای دولتی آلمان که بهصورت داوطلبانه در بم مستقرشده بودند ریاضی و فیزیک را تدریس کنم. من که قبل از زلزله بهسختی میتوانستم کارهای روزمره را باوجود دو فرزند زیر دو سال انجام دهم و همیشه یکی از خواهرها یا مادرم برای کمک به من حاضر میشد حالا بچههایم را با خودم به کانکس درس میبردم، همدرس میدادم و هم بچهداری میکردم. چهار سال بهصورت داوطلبانه بدون هیچ مزدی با این شرایط آموزش دادم. بچههایم در کلاس درس بزرگ شدند.
آتش به اختیار درس میدهم
مهدیه محمدی و علی جعفری زوجی که بارها بهعنوان معلم و مدیر نمونه شهر بم انتخاب شده اند خودشان را پدر و مادر دوم دانشآموزانشان میدانند. این حس از وقتی در وجود آنها زنده شد که فهمیدند برای ساختن شهرشان باید به تکتک دانشآموزان توجه کنند و تا آنجا که از دستشان برمیآید کوتاهی نکنند. حتی حالا هم که خانم محمدی معلم مدرسه ابتدایی دخترانه است علاوه بر موظفی تدریس ریاضی برای شاگردهایش خیاطی، آشپزی، مهارتهای امدادی هلالاحمر و هر آنچه طی این سالها یاد گرفته است را آموزش میدهد. میگوید: «قصدم این است که نسل خوشبختتری را تربیت کنم؛ شاگردانی که بتوانند روی پای خودشان بایستد، شاگردانی که هرکدامشان بتوانند تکیهگاه خانوادهشان باشند. دلم نمیخواهد هیچکدام از شاگردهایم که همه آنها حکم فرزندانم را دارند متحمل سختیهایی بشوند که ما شدیم.»
خانم محمدی هنوز هم جهادی رفتار میکند درست مثل همان سالهای وقوع زلزله. هرکدام از شاگردانش که دچار مشکلی شوند مرتب پیگیر حال و احوالش میشود و اجازه نمیدهد از درسها عقب بیافتد. بنا به گفته مدیر مدرسهای که در آن درس میدهد چند وقت پیش یکی از شاگردان مدرسه دچار سوختگی شده بود و یک ماهی را مجبور بود در خانه بماند. خانم محمدی با مسئولیت و هزینه شخصی خودش مینیبوسی را اجاره کرد و همه بچههای کلاس را به ملاقات دوستشان برد. دیگر معلمها از این حرکت او متعجب مانده بودند.
فرزندخوانده نبودم اما ...
«محمد آبادی» مرد جوانی است که چند سال با خانواده جعفری زندگی کرد تا بتواند روی پای خودش بایستد. از او بهعنوان اسوه صبر و موفقیت یاد میکنند؛ مرد جوانی که غم دوری خانواده را تاب آورد و با ملحق شدن به جمعیت هلالاحمر توانست به مردم بم نیز کمک کند و دستآخر با درس خواندن و تلاش بیوقفه توانست صاحب زندگی موفقی شود.
محمد آبادی خودش میگوید: «طبق آماری که گرفته شد ۱۱۰ نفر از بچههای بم بهعنوان «تنها مانده» معرفی شدند؛ یعنی افرادی که همه اعضای درجهیک خانوادهشان را ازدستداده بودند. من هم یکی از همان ۱۱۰ نفر بودم. البته آن موقع ۱۸ سالم تمامشده بود و این قدرت را داشتم تا غم از دست دادن پد ر و مادرم و همه خواهر و برادرهای کوچکترم را با کمک کردن به مردم التیام بدهم. اما تنها کسانی که میتوانستم دل پر دردم را پیش آنها ببرم خانواده آقای جعفری بودند. آنها نقش بزرگتر من را داشتند. قوموخویش بودیم؛ اما پدر و مادری را در حق من تمام کردند. سه سال در خانهشان زندگی کردم. وقتی یک روز از آنها اجازه گرفتم که خانه را ترک کنم و مستقل زندگی کنم مانند همه پدر و مادرها تنشان لرزید. اجازه ندادند و در یک جمله گفتند «تا وقتی ازدواج نکردی پیش ما هستی.»
برایم خواستگاری رفتند در تمام مراسم ازدواجم باجان و دل حضور داشتند. حالا هم محبتشان را به من، همسرم و دو دخترم دریغ نمیکنند هیچوقت یادم نمیرود که مهدیه خانم یک روز چنان با اشتیاق به خانه آمد و گفت: «بانک ملی کارشناس کامپیوتر استخدام میکند» و حالا سالهاست که کارمند بانک ملی هستم.