
براي مردي که خواند و نسل ما را با غم عشق آشنا کرد
تا هست جهان، همدم دلهاي غريبست-
- حزني که شکفته است در آواز نجيبت
تو بانگ خودت نيستي، اين حنجره ماست
اي مرد مبادا که بخوانند غريبت!
تا هست جهان، بانگ خداياي تو جاري است
وين مطربکان در پي هر رب و خدايي!
دل با غم عشقي که تو خواندي شده عاشق
اي آن که ز غمهاي دگر جمله جدايي
ديروز کبوترکشي، آوازه ي شان بود
امروز به آوازت اگر سنگ پراندند!
سيمرغي و برتر ز همه واهمه هايي
وين چند وزغ در کف پرواز تو ماندند!
سرو از خزه کي خرمنش آسيب پذيرد؟
بگذار بلغزند به هم چند خزنده!
بگذار زبان وزغ از حلق در آيد
با غيظ فرو بردن پرواز پرنده
آواي تو داوودي و حلق تو حسيني است
در بتکده اهل هنر بت شکني تو
پيوسته شنيديمت و پيوسته شگفتي
چون چشمه جوشان سرود و سخني تو
اين زمره مشرک همه آواره ي خويشند
جز خويش ندانند و به جز خويش نخوانند
توحيديه اي سرکن و فارغ ز جهان باش
کاين ساحرکان با نفست دير نمانند