با اینکه پدرم داغ مژگان را تا آخر عمر داشت، اما هیچ وقت شکایت نکرد. وقتی در جمع فامیل بحث جبهه پیش می‌آمد، می‌گفت: ما یک عمر از بیت‌المال گرفته‌ایم تا روزی به درد این مملکت بخوریم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - نوشتن از بعضی آدم‌ها کار راحتی نیست. آن قدر بزرگ هستند که سعی می‌کنی بهترین واژه‌ها را در وصف‌شان به کار ببری. به ذهنت فشار می‌آوری و وسواس کار دستت می‌دهد! چند بار مقدمه را می‌نویسی و پاک می‌کنی. آخر به ساده‌نویسی برمی‌گردی، می‌نویسی: صحبت از یک مرد است؛ آن قدر بزرگ که خدا با بزرگ‌ترین پیشامدها او را امتحان کرد. خبر رسید دخترش در یک قدمی مرگ قرار دارد و باید بین برگشتن به خانه و ماندن در جبهه یکی را انتخاب کند. عقل معاش می‌گفت: برگرد و عقل معاد می‌گفت: بمان. مرد ماند تا بعدها در وصفش بنویسند مسعود منفرد نیاکی ماند تا نام سربازان خمینی در تاریخ ماندگار شود. گفت‌وگوی ما با ابراهیم پسر ارشد سرلشکر شهید منفرد نیاکی را پیش رو دارید.

از راوی‌های دفاع مقدس ماجرای مردی را شنیده‌ایم که می‌دانست دخترش در آستانه مرگ قرار دارد، اما در منطقه عملیاتی ماند تا وظایفش را انجام بدهد، راوی‌ها می‌گویند نیاکی وقتی برگشت که دخترش مرحوم شده بود، ماجرا عیناً همین طور است؟
راوی‌ها خلاصه‌اش را گفته‌اند. اجازه بدهید من کمی مفصل‌تر بیان کنم. خواهرم مژگان متولد سال ۱۳۴۴ بود. پاییز سال ۵۹ که متوجه شدیم مبتلا به سرطان استخوان است، ۱۵ سال بیشتر نداشت. بیماری‌اش با شروع جنگ مصادف شد و با شعله‌ور شدن آن پیشرفت کرد. فروردین سال ۶۰ او را برای ادامه درمان به انگلستان اعزام کردیم. بیستم همین ماه پدرم به خواست خودش از فرماندهی لشکر ۸۸ زاهدان به فرماندهی لشکر ۹۲ زرهی اهواز منتقل شد و به میدان جنگ رفت. نتوانست همراه مژگان به لندن برود و دایی‌مان همراهی‌اش کرد. سه هفته بعد مشخص شد از دست پزشکان انگلیسی هم کاری ساخته نیست. مژگان به ایران برگشت تا دم آخری پیش خانواده‌اش باشد. ابتدا در بیمارستان ۵۰۱ ارتش بستری شد و سپس به بیمارستان طالقانی منتقلش کردند. بابا همه این مدت در منطقه جنگی بود. گاهی اگر فرصتی پیش می‌آمد، شبانه به تهران می‌آمد و دو ساعت با مژگان در بیمارستان ملاقات می‌کرد و دوباره برمی‌گشت، اما از ۱۵ روز مانده به فوت خواهرم، دیگر نتوانست بیاید. عملیات پشت عملیات در جبهه‌ها رخ می‌داد و سرهنگ نیاکی درگیر آن‌ها بود. حتی چند روز قبل از فوت خواهرم که مادرمان تلگراف زد «مسعود خودت را به تهران برسان دکترها امیدی به زنده ماندن مژگان ندارند» پدر روی تپه‌های الله‌اکبر این تلگراف را دریافت کرد و در جواب نوشت: «همسر عزیزم می‌دانی که نمی‌توانم سربازانم را که، چون فرزندانم می‌دانم‌شان در این بحبوحه جنگ و لحظات پرخطر جبهه تنها بگذارم. به تو ایمان دارم که در کنار فرزندان‌مان از هیچ کاری فروگذار نخواهی کرد.» پدر وقتی توانست به خانه برگردد که ۴۰ روز از فوت دخترش می‌گذشت.

درکش راحت نیست. چطور می‌شود یک پدر خودش را از آخرین دیدار دختر نوجوانش محروم کند، رابطه این پدر و دختر چطور بود؟
پدرم یک ارتشی رسمی و منضبط بود، اما در عین حال از احساسات و عواطف قوی برخوردار بود. خصوصاً با مژگان که یک دختر شاداب، باهوش و نخبه بود. ارتباط احساسی عمیقی داشتند. کلاً بابا سه دخترش لادن، مژگان و مژده را بیشتر از دو پسرش ابراهیم و رضا لوس می‌کرد. به ما پسرها کمی سخت می‌گرفت تا مرد بار بیاییم، اما برای دخترها در ابراز محبت هیچ حد و مرزی قائل نبود. عرض کردم که چند صد کیلومتر راه را زمینی از خوزستان تا تهران می‌آمد تا فقط دو ساعت دخترش را در بیمارستان ببیند و دوباره برگردد.

آخرین دیدار این پدر و دختر کی بود؟
آخرین دیدارشان تقریباً دو یا سه هفته قبل از فوت مژگان بود. پدرم دستنوشته‌ای در همین خصوص دارد. در آن نوشته: اطمینان داشتم این آخرین دیدارمان است، پیش خودم فکر می‌کردم این بار که از در اتاقش بیرون بروم، دیگر او را نمی‌بینم. وقتی به چشم‌های مژگان نگاه می‌کردم، حس می‌کردم که او هم چنین برداشتی داشت. موقع خداحافظی گفتم دخترم باز می‌آیم و همدیگر را می‌بینیم. بغلم کرد و گفت: «بابا مراقب خودت باش. بعید می‌دانم دوباره تو را ببینم!» وقتی از در اتاق بیرون می‌رفتم، برق نگاه مژگان خیلی حرف‌ها داشت.

پس شهید نیاکی با علم بر اینکه دیگر دخترش را نمی‌بیند به جبهه برگشت؟
دکترها قطع امید کرده بودند و مسجل شده بود که فقط یک معجزه می‌تواند مژگان را شفا بدهد. خواهرم در اواخر عمرش دیگر توان راه رفتن نداشت. همان دفعات آخر به پدرم گفته بود دوست دارم تو را از تلویزیون ببینم، اما نمی‌توانم تا راهروی بخش بروم و تلویزیون تماشا کنم. بابا هم رفت و برای او یک تلویزیون ۱۴ اینچ از نظام‌آباد خرید و توی اتاق مژگان گذاشت. به او گفته بود دخترم اگر تلویزیون من را هم نشان ندهد، دیگر رزمنده‌ها را که ببینی انگار من را دیده‌ای.

خواهرتان در روزهای آخر بهانه بابا را نمی‌گرفت؟ 
تا چند روز قبل از فوت، مادرم سعی می‌کرد با ستاد لشکر ۹۲ زرهی تماس بگیرد تا حداقل این پدر و دختر با هم تلفنی صحبت کنند. تلفن‌های اف‌ایکس بود که بدون پیش‌شماره می‌شد با اهواز تماس گرفت. معمولاً بابا در خط مقدم بود و آجودانش پیام‌ها را می‌نوشت و بابا شب دیر وقت یا روز بعدش تماس می‌گرفت. روزهای آخر حال خواهرم آن قدر بد شده بود که از درد فریاد می‌کشید و با مسکن‌های قوی تسکینش می‌دادند. مادرم دیگر اجازه نداد ما به بیمارستان برویم، اما برای‌مان تعریف کرد که مژگان سراغ بابا را می‌گرفت و می‌خواست او را ببیند. در همین شرایط مادر به بابا تلگرام می‌زند که برگرد و آن پاسخ را دریافت می‌کند؛

و خبر فوت مژگان هم نتوانست سرهنگ نیاکی را از ترک وظایفش در جبهه بازبدارد؟
همین طور است. خود بابا بعدها تعریف می‌کرد در منطقه عملیاتی بودم که از ستاد بی‌سیم زدند و گفتند برای پدربزرگ (اسم مستعار پدرم) یک پیام شخصی داریم. فهمیدم قرار است خبر فوت دخترم را بشنوم. روی یال‌های الله‌اکبر بودم که رو به آسمان کردم و گفتم خدایا چرا باید من با این سنم بمانم و دخترم در ۱۶ سالگی پرپر بشود؟ با خدا درد دل کردم و اشک ریختم... رستگاری بابا روی یال‌های الله‌اکبر بود.
 

پدرتان بعد از چهلم دخترش به خانه برگشت، آن روز را به خاطر دارید؟
بابا تا به خانه رسید یکراست به اتاق مشترک لادن و مژگان رفت. شاید یک ساعتی آنجا ماند و گریه کرد. کمی بعد مادرم به او ملحق شد. یادم است مامان می‌گفت: توی این ۴۰ روز چشم‌هایم خشک شده و اشکی برایم باقی نمانده است. نمی‌دانی در نبودت با غم مژگان چه‌ها کشیدم. بابا دلداری‌اش می‌داد و می‌گفت: می‌دانم که تو شیرزن هستی و می‌توانی از عهده مدیریت بچه‌ها بربیایی. من هم وظایفی داشتم و نمی‌شد که حین عملیات چشم به مسئولیت‌هایم ببندم و برگردم.

واقعاً هم سهم مادرتان در روبه‌رو شدن با این مشکل کمتر از پدرتان نیست.
مادرمان سختی‌های زیادی کشید. یادم است می‌گفت: وقتی در بیمارستان مژگان از درد فریاد می‌کشید، قلبم ریش ریش می‌شد. دوست داشتم پدرتان کنارم باشد، اما او نمی‌توانست بیاید و باید به تنهایی تحمل می‌کردم. بعدها از خاطرات مادرم کتابی کم‌حجم چاپ شد تحت عنوان «رجعت به فطرت». نام این کتاب بر اساس فرموده حضرت امام در خصوص پدرمان است. شهید صیاد شیرازی می‌گوید یک بار در جبهه دعای توسل برگزار کردیم. در تاریکی یک نفر به شدت گریه می‌کرد. چراغ‌ها که روشن شد دیدیم نیاکی است. بعدها ماجرای آن شب را در دیدار با امام تعریف کردم که چطور یک ارتشی ۲۶ سال در دوره شاه خدمت می‌کند، اما این‌طور دل در گرو مهر اهل بیت دارد. امام هم فرموده بودند رجعت انسان به فطرت همین است.

اسم شهید صیاد شیرازی پیش آمد. گویا ایشان دوستی عمیقی با شهید نیاکی داشتند؟
قبل از انقلاب مدتی پدرم در کرمانشاه به عنوان جانشین تیپ سوم لشکر ۸۱ زرهی مسئول شهید صیاد شیرازی بودند. فرمانده تیپ به دلیل روحیات مذهبی صیاد ایشان را اذیت می‌کردند. یک بار که فرمانده تیپ به تهران می‌رود، پدرم از فرصت استفاده می‌کند و صیاد شیرازی را منتقل می‌کند تا اذیت نشود. همین ماجرا باعث شده بود آقای صیادشیرازی ارادت خاصی به پدرم داشته باشد. اتفاقاًَ وقتی مژگان در بیمارستان بستری بود، شهید صیاد شیرازی هم در کردستان مجروح شده بود و به همان بیمارستان منتقلش می‌کنند، مادرم می‌گفت: شهید صیاد شیرازی با ویلچر به عیادت خواهرم می‌رفت و شرایط جبهه و وظایف پدرم را به او توضیح می‌داد و از مژگان دلجویی می‌کرد.

یک روایت مشهور هم است که وقتی صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی می‌شود، بعضی از افسران قدیمی‌تر مخالفت می‌کنند، اما شهید نیاکی از صیاد حمایت می‌کند.
این ماجرا را خود شهید صیاد شیرازی برایم تعریف کرد. ایشان می‌گفت: وقتی خبر رسید فرمانده نیروی زمینی شده‌ام، از کردستان با همان لباس‌های خاکی رزم به ستاد فرماندهی لویزان آمدم. فرماندهان لشکر را هم خبر کرده بودند. یکی، دو نفری آمدند و با توجه به سابقه خدمتی و مسائلی از این دست، گفتند نمی‌توانند با من کار کنند. منتظر بودم ببینم منفرد نیاکی چه واکنشی نشان می‌دهد. وقتی ایشان جلو آمد، چنان احترام نظامی گذاشت که خجالت کشیدم. گفتم نیازی به این کار نیست، اما شهید نیاکی گفت: بحث سابقه و این چیزها برای شرایط غیرجنگی است. در موقع جنگ ما باید گوش به فرمان باشیم. الان اگر حضرت امام یک استوار را فرمانده بکند، از او اطاعت می‌کنم.

شده بود شهید نیاکی حسرت ندیدن دخترش در آن شرایط خاص را بکشد؟
با اینکه پدرم داغ مژگان را تا آخر عمر داشت، اما هیچ وقت شکایت نکرد. وقتی در جمع فامیل بحث جبهه پیش می‌آمد، می‌گفت: ما یک عمر از بیت‌المال گرفته‌ایم تا روزی به درد این مملکت بخوریم. اگر قرار باشد در زمان جنگ هم کاری انجام ندهیم از اول نباید لباس نظام را به تن می‌کردیم. بابا عکس‌های مژگان را بریده بود و در کانکسش در ستاد لشکر ۹۲ به آینه چسبانده بود تا همیشه تصویر جگرگوشه‌اش جلوی چشمش باشد.

ششم مرداد ۶۴ منفرد نیاکی طی یک مانور در کرج شهید شد، مردی که لایق شهادت بود.
پدرم باید سال ۶۱ بازنشسته می‌شد، اما خدمتش را تمدید کردند تا اینکه سال ۶۳ بازنشستگی‌اش اعلام شد. بابا طی نامه‌ای به فرمانده ارتش می‌گوید تا هر زمان که نیاز بود، ایشان حاضر به ادامه حضور در جبهه‌ها است. نامه خدمت رئیس جمهور وقت که حضرت آقا بودند می‌رسد، ایشان هم ذیل آن می‌نویسند ضمن تقدیر از سال‌ها خدمت آقای نیاکی در جبهه‌های جنگ، از وجود ایشان در ستاد مشترک استفاده شود. آخرین سمت پدرم جانشین اداره سوم ارتش بود. آن موقع ما در کرج زندگی می‌کردیم. وقتی قرار می‌شود لشکر ۵۸ ذوالفقار در سد کرج مانور انجام بدهد، امیر سهرابی رئیس ستاد مشترک ارتش به پدرم می‌گوید شما نزدیک سد کرج هستید جای من روی مانور نظارت داشته باشید. بابا می‌رود و چون یک روحانی در میدان حضور داشت، از ایشان می‌خواهد در رأس قرار بگیرد. همین جابه‌جایی باعث می‌شود وقتی گلوله خمپاره نزدیک آن‌ها منفجر می‌شود، یکی از ترکش‌هایش پدرم را به شهادت برساند. در نگاه اول این جابه‌جایی یک اتفاق بود، اما اگر خوب نگاه کنیم، بهانه‌ای بود تا روح مسعود منفرد نیاکی با شهادت از این دنیا عروج کند. امیری که از امتحانی بزرگ سربلند بیرون آمده بود لیاقتش جز شهادت نبود.

منبع: روزنامه جوان