کد خبر 830530
تاریخ انتشار: ۲۳ بهمن ۱۳۹۶ - ۱۱:۱۳

انگشتش را به طرف نه درختی می گیرد که نسبت به بقیه درختها فاصله کمتری از هم دارند. نه نفر منافق بودند. اینها توی شهر می گشتند. هر خانواده ای که دختر داشت، آن خانواده را به بعثی ها لو می دادند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - رحیم مخدومی از نویسندگان و ناشران دفاع مقدس در مطلبی درباره سند اعدام های سال ۵۹ نوشت:

در کتاب "عباس دست طلا" صفحات ۱۴۱تا۱۴۴ می خوانیم:
چشمم به پیر مردی می خورد که معلوم است خانه اش را از اول جنگ ترک نکرده. خانه که نمی شود گفت؛ چهار طرفش بدون دیوار و اتاق هایش خراب است. لباس سفید و بلندش، پر از لکه های سیاه شده؛ آن قدر که سفیدی لباس، زیر لکه ها مخفی و پر از سوراخهای ریز و درشت است. نزدیکش که می شوی بوی عرق ترش و تندی به مشامت می رسد. صورت و دستهایش آفتاب سوخته و پر از چین و چروک است. دلم برایش می سوزد. دستی روی شانه اش می گذارم: - پدر جان! برای مان خاطره ای داری تعریف کنی؟

درباره کتاب عباس دست طلا بیشتر بخوانید:

کدام حسین شهید شده است؟

پرفروش‌های ادبیات در سال گذشته چه بود؟

اقبال مردم به سوی کدام کتاب‌های جنگی بوده است؟ +جزئیات

عباس دست‌طلا در بیمارستان بستری شد

حضور نویسنده «عباس‌ دست‌طلا» در برنامه «شابک»

زندگی موسیقی‌دان شهید؛ موضوع جدید نویسنده «عباس دست طلا»

«عباس دست‌طلا» کتاب گویا شد

روایت «عباس دست طلا» از دیدار با رهبری

با قدی خمیده و گام هایی سخت و آهسته، چند قدم به طرف درختهای سوخته که کمی دورتر از ماست، بر می دارد. با لهجه عربی - فارسی دست و پا شکسته، می گوید: ۔ خدا پدر و مادر آقای خلخالی را بیامرزد!

کتاب "عباس دست طلا"


بلافاصله می پرسم:
- او را می شناسی پدرجان؟
پاسخ می دهد: - بله. به آن نه تا درخت نگاه کنید!
انگشتش را به طرف نه درختی می گیرد که نسبت به بقیه درختها فاصله کمتری از هم دارند. چشمهایش پر از اشک می شود: نه نفر منافق بودند. اینها توی شهر می گشتند. هر خانواده ای که دختر داشت، آن خانواده را به بعثی ها لو می دادند. آنان هم می آمدند و به دخترهای مردم، جلوی چشم پدر و مادرشان تجاوز می کردند.
مخم سوت می کشد. پشتم از عرقی سرد یخ می زند. ستون فقراتم تیر می کشد! خدای من چه می گوید؟! امکان ندارد.
پیرمرد دارد همچنان با آب و تاب و صدایی شکسته و خش دار حرف می زند.
- از آن به بعد، هر که دختری، ولو خردسال داشت، توی هزار سوراخ مخفی اش می کرد تا دست اجنبی بهشان نرسد و ناموس شان پاک بماند؛ اما باز هم خیلی ها لو می رفتند. خودم دیدم بعثی ها دست و پای زن و شوهر همسایه مان را بستند و دختر دم بختشان را جلوی چشم شان لخت کردند و....
دیگر گوشم نیز دارد از کار می افتد؛ فقط می شنوم که پیر مرد دارد می گوید:

۔ خلخالی که آمد، منافقان را شناسایی کرد و همه ی نه نفرشان را گرفت، به این نه تا درخت بست و تیربارانشان کرد. یادم می آید، آن روز مردم جشن گرفته بودند.