شهید محسنی همان جا داستان ابراز علاقه به دختر مورد نظرش را بیان کرد و از ما دو نفر قول گرفت در جشن عروسی اش شرکت کنیم. سپس شروع کرد به راه رفتن بر روی سکه های ۲ ریالی ۵ ریالی و ۱۰ ریالی...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - وصف این شهر جنگ‌زده و صحنه های دلخراشی نظیر دفاتر مشق بچه های ابتدایی و آثار خون ریخته شده بر روی املاها و انشاهای نوشته شده، سفره های مملو از غذاهای نیمه خورده و آثار خون اهل منزل بر روی سفره ها و همچنین مغازه هایی با کرکره های نیمه باز، نشان از این داشت؛ مردم مقاوم آبادان تا آخرین لحظه دوست نداشته اند از شهر خارج شوند.

سرهنگ روح الله کاکاوند رزمنده بسیجی و شجاع دفاع مقدس و از فرماندهان ناجا و از اهالی شهر هرسین، خاطره‌ای از دوران سراسر ارزش جنگ هشت ساله را در اختیار ما قرار داده که خواندن آن خالی از لطف نیست.

چند روز قبل از عملیات کربلای ۵ بود که دوست بسیار عزیزم شهید احدالله محسنی از معلمین خوب، متدین، با اخلاق و شجاع گردان حمزه به اتفاق برادر عزیزم عبدالرضا رحیمی از معلمین متعهد و ابثارگر آموزش و پرورش -که در قید حیات هستند اما چند سالی هست که توفیق زیارتش را نداشته ام- تصمیم گرفتیم جاهای دیدنی آبادان را با هم ببینیم.

هر گردان، گروهان، دسته و گروهی در یکی از منازل مرکز شهر آبادان ساکن شده بودیم تا پس از مهیا شدن مقدمات عازم خط مقدم برای انجام عملیات کربلای ۵ بشویم.

تیپ ۲۹ عملیاتی نبی اکرم صلوات الله علیه و گردان های تابعه در حوالی چهار راه مرکزی شهر آبادان در داخل منازل پراکنده شده بودیم.

وصف این شهر جنگ‌زده و صحنه های دلخراشی نظیر دفاتر مشق بچه های ابتدایی و آثار خون ریخته شده بر روی املاها و انشاهای نوشته شده، سفره های مملو از غذاهای نیمه خورده و آثار خون اهل منزل بر روی سفره ها و همچنین مغازه هایی با کرکره های نیمه باز، نشان از این داشت؛ مردم مقاوم آبادان تا آخرین لحظه دوست نداشته اند از شهر خارج شوند.

سوار بر موتورسیکلت کراسی که تحویل من بود، شدیم و شروع به گشت و گذار نمودیم. به صورت پراکنده طبق معمول گلوله های توپ و خمپاره اطرافمان اصابت می کرد؛ اما خیلی توجه نمی کردیم و فقط در دو سه مرحله مجبور به خزیدن در جان پناه می شدیم.


روح الله کاکاوند در جبهه های جنوب

با دوربین عکاسی ۱۱۰ فوجی شهید محسنی از چند صحنه عکس گرفتیم؛ تا اینکه به سینما رکس سوخته در آتش آبادان و پالایشگاه رسیدیم و عکس گرفتیم. چون دوربین اتومات نبود مجبور بودیم همیشه دو نفرمان در قاب دوربین قرار بگیرد و نفر سوم عکس بگیرد.

رسیدیم به مسجدی در حوالی همین مکان هایی که اسم بردم. وارد مسجد که شدیم مشاهده کردیم بیشتر بنای مسجد فرو ریخته و یکی از ترکش ها به صندوق صدقات برخورد کرده است. شهید محسنی همان جا داستان ابراز علاقه به دختر مورد نظرش را بیان کرد و از ما دو نفر قول گرفت در جشن عروسی اش شرکت کنیم. سپس شروع کرد به راه رفتن بر روی سکه های ۲ ریالی ۵ ریالی و ۱۰ ریالی که از صندوق صدقات به کف مسجد پرت شده بودند. می خندید و به حالت مزاح می گفت: اگر من شهید شدم در مراسم تشییع جنازه ام گواهی دهید که من در جبهه روی پول راه رفته ام ولی یک ریال را بر نداشته‌ام.

 
شهید احد الله محسنی

هر سه نفر می خندیدیم و از هر دری سخن می‌گفتیم.هیچ کس جز خداوند سبحان نمی‌دانست تا لحظات دیگر چه اتفاقی برای ما رخ خواهد داد؛ اما حالت احد محسنی به گونه دیگری بود…

در راه برگشت به شوخی بهشون گفتم: شما دو نفر از عاشقان شهادت گردان حمزه هستید و گردان حمزه هم که معروف به خواص خدا هستند که در آنجا جمع شده اند؛ ولی من گردان ادوات هستم و از حاشیه امن بیشتری برخوردارم، دوربین را نزد من بگذارید. شهید محسنی خندید و گفت بهترین پیشنهاد است.

سپس گوشه ای از صحنه های هولناک شهادت غواصان را در کربلای ۴ با هم مرور کردیم و به اتفاق گریستیم و پس از خواندن چند رکعت نماز قضا در اون مسجد زیبا ولی ویران شده راهی محل استقرارمان شدیم. آنها را جلوی منزلی که اسکان داشتند، پیاده کردم ولی فراموش کردم دوربین را ازشون بگیرم. قرار بود فردا صبح هم به اتفاق هم این گشت و گذار را تکرار کنیم. اما همان شب دستور دادند سوار کامیون ها و عازم خط مقدم شوید.

شب بعد برادر بسیار عزیزم احدالله محسنی با ابراز رشادت غیر قابل وصف در درگیری مستقیم با بعثی ها به درجه رفیع شهادت نائل آمد. از برادر رحیمی سوال کردم دوربین کجاست، گفت اگر اشتباه نکنم شهید محسنی داخل کوله پشتی اش گذاشت. پیکر پاک و مطهر ایشان به دست عراقی ها افتاده بود و کسی از سرنوشت ایشان اطلاعی نداشت. روز بعد برادر ایشان (حشمت الله) را دیدم…

 
شهید حشمت الله محسنی
حشمت خیلی پریشان بود چند جمله ای باهاش شوخی کردم؛ اما احساس کردم دل و دماغ شوخی کردن ندارد. با بچه ها قرار گذاشته بودیم هنوز خبر شهادت احدالله جایی بازگو نشود. اول فکر کردم حشمت اطلاع دارد؛ اما بعد از دقایقی متوجه شدم نه، گویا خبر از شهادت احد ندارد. قرار شد با حاج یعقوب وهابی فرمانده دلاور گردان بدر صحبت شود و به هر ترتیبی شده، حشمت الله را متقاعد کند در عملیات هجوم به سمت بعثی ها شرکت نکند؛ اما گویا حریفش نشده بود و با دانشجویان همکلاسش به فاصله حدود ۲۴ ساعت پس از برادرش به درجه رفیع شهادت نائل گردید.

این دو برادر (احدالله و حشمت الله) واقعا با اخلاق و دوست داشتنی بودند. البته بنده به شخصه بیشتر با احدالله- چون دوست صمیمی و بچه محل دایی ام بودند- رفیق بودم.
* بیستون نیوز