همسر بادیگارد عضو سپاه انصارالمهدی(عج) از دو سال تلاش بی وقفه شهید باقری برای سفر به سوریه می‌گوید و شوق وصف ناپذیری که قبل از رفتن به سوریه سرتاپای او را می‌گرفت و مقصدش را به اطرافیان لو می‌داد.

به گزارش مشرق،  می‌گوید: «از کوچه روبرویی که الان به نام خودش شده تا خیابان اصلی، رفتنش را تماشا کردم و گفتم شاید برگردد، اما این آخرین رفتنش بود.» همسر شهید عبدالله باقری از روز اول می‌دانست همسرش شغل پرخطری دارد و خیلی حریف ماموریت‌های وقت و بی وقتش نمی‌شود اما شوق سوریه رفتن و حضور در میان مدافعان حرم رنگ و بوی دیگری برای او داشت که ماموریت‌های کاری‌اش نداشت. همسر بادیگارد عضو سپاه انصارالمهدی(عج) از دو سال تلاش بی وقفه شهید برای سفر به سوریه می‌گوید و شوق وصف ناپذیری که قبل از رفتن به سوریه سرتاپای او را می‌گرفت و مقصدش را به اطرافیان لو می‌داد.

همسران دلتنگ اما صبور شهدا، اگر در میدان رزم با دشمنان نیستند، در زندگی و هنگام رضایت و راهی کردن همسر خود به عرصه دفاع از اسلام و اهل بیت(ع) و آرام کردن دل کوچک و شکسته فرزندان خود جهاد اکبر می‌کنند. شهدا هم به قدری به زندگی و همسر خود عشق و علاقه داشته‌اند که بدون رضایت آنها در این راه قدم برنداشته‌اند. همان کسی که روزی وقتی عبدالله باقری وارد تیم حفاظت شد، مدام دعایش این بود که مسئولین لیاقت جان‌فشانی همسرش را داشته باشند، بعد از چند سال او را راهی میدان سوریه می‌کند و راضی به رضای خداوند می‌شود. هرچند دوری از همسرش، او را مردد کرده بوده و نمی‌توانست بگوید برو یا  نرو اما عشق به حضرت زینب(س) و اهل بیت، او را در این نبرد عشق و وابستگی دنیایی پیروز می‌کند و همسر را راهی دفاع از حریم عقیله بنی‌هاشم(س) می‌کند.

شهید مدافع حرم«عبدالله باقری نیارکی» متولد 29 فروردین ماه سال 61 از پاسداران سپاه انصارالمهدی(ع) و اعضای تیم حفاظت بود که داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم به سوریه رفته و در شب تاسوعای سال گذشته به دست تروریست‌های تکفیری در حومه شهر حلب به شهادت رسید. از این شهید والامقام، 2 فرزند دختر به نام های محدثه 12 ساله و زینب 5 ساله به یادگار مانده است. گفتگوی تفصیلی تسنیم با فاطمه شانجانی، همسر شهید را در ادامه می‌خوانید:

* لطفا خود را معرفی کنید و از نحوه آشنایی و ازدواج با آقا عبدالله بگویید.

«فاطمه شانجانی» همسر شهید مدافع حرم«عبدالله باقری» هستم. هر دو در همین تهران زندگی می‌کردیم. با مادر آقا عبدالله در هیئت آشنا شدیم که من را به صورت سنتی از مادرم خواستگاری کردند و سال 82 ازدواج کردیم.

روزخواستگاری گفت: هر اتفاقی پیش بیاید، برای دفاع می‌روم

*  چه معیار مهمی برای انتخاب شریک زندگیتان داشتید؟

صداقت، ایمان و اخلاق خیلی برایم مهم بود، چون بقیه چیزها در زندگی، حل می‌شود. کسی که ایمان داشته باشد، همه چیز را با هم دارد.

*  عبدالله باقری یک پاسدار و محافظ بود و کار پرخطری داشت. روزی که با او درباره ازدواج صحبت می‌کردید، از حساسیت‌های شغلش برای شما چه گفت؟

روز خواستگاری حدود 5 دقیقه با هم صحبت کردیم و من گفتم:«اخلاق و ایمان برایم مهم است» و ایشان هم از نوع کار خود صحبت کرد و گفت:«کارم، مشکلات خاص و خطرات خود را دارد. شیفت و ماموریت هم دارم» و همه مسائل کاری خود را با من در جریان گذاشت. البته چون پدرم سپاهی بود، مقداری با نحوه کارش آشنایی داشتم. آقا عبدالله در سپاه انصار کار می‌کرد. از سال 79 وارد سپاه شده و آن زمان، در تیم «رهایی گروگان» بود. به من گفت:«هر اتفاقی پیش بیاید، کارم همین است و برای دفاع می‌روم» من هم گفتم:«مسئله‌ای ندارد، چون بالاخره واجب است.» پدرم هم در همین شغل بود و اکثر دوران 8 سال جنگ تحمیلی را در جبهه‌ها، رزمنده بود.تقریبا تا سن  5-6 سالگی‌ام، پدرم در جبهه بود و اکثر اوقات پدر را نمی‌دیدم و وقتی که بعد از چند وقت برمی‌گشت، خیلی خوشحال می‌شدم و با این شرایط و سختی‌ها کاملا آشنایی داشتم.

وقتی وارد تیم حفاظت شد، دعایم این بود که مسئولین لیاقت جان‌فشانی همسرم را داشته باشند

* مراسم ازدواجتان چطور بود؟

خیلی ساده، خوب و در حد معمول بود. مهریه‌ام هم بر اساس حروف ابجد، 157 سکه بود.

*  همسرتان چه زمانی وارد تیم حفاظت شد؟

سال 83 بود که گفت قرار است به تیم حفاظت برود، من هم راضی بودم. آن زمان، اواخر دوران بارداری محدثه بودم و نمی‌توانستم شب‌ها خوب بخوابم و اکثر شب‌ها نمی‌خوابیدم و دائم دعایم این بود که همسرم جایی باشد و وارد تیمی شود که اولا نان حلال بیاورد و بعد این که فرد انتخاب شده، لیاقت داشته باشد همسرم برایش جان فشانی و فداکاری کند و از او حفاظت کند.

*  از تولد اولین فرزندتان بگویید؟

محدثه سال 83 به دنیا آمد. برای آقا عبدالله فرقی نمی‌کرد بچه، پسر یا دختر باشد. اسم را من انتخاب کردم و ایشان هم دوست داشت و با هم، هماهنگ بودیم. به هم گفتیم اگر دختر باشد اسم او را محدثه و اگر پسر باشد، علیرضا می‌گذاریم. وقتی محدثه به دنیا آمد، خیلی خوشحال بود و وقتی از بیمارستان به خانه آمدم، دیدم اتاق را تزئین کرده است.

*  ماموریت‌های کاری که می‌رفت عموما چه خطراتی برایش داشت؟

خیلی از مشکلات شغلی‌اش صحبت نمی‌کرد. یک بار تصادف کرده بود که بعد از انتقال به بیمارستان، به ما اطلاع دادند و یک مرتبه هم، پره‌های هلی کوپتری که سوارش شده بود، بین سیم‌های برق گیر کرده بود که ایشان، اشهد خود را گفته بود و فکر کرده بود دیگر زنده نخواهد ماند. ولی زیاد درباره مسائل کاری‌اش، حرفی نمی‌زد و وقتی که از کارهایش می‌پرسیدم، می‌گفت:«خدا را شکر.»

شهادت، دعای لحظه عقد

* در مورد شهادت چطور؟ در مورد شهادت حرفی می‌زد؟

بله، زمانی که برای مراسم عقدمان رفته بودیم، به من گفت:«زمان عقد، دعا برآورده می‌شود، من یک آرزو دارم که دعا کن برآورده شود» ولی آن موقع نگفت که دعایش چی هست و من هم با این که نمی‌دانستم آرزویش چیست، دعا کردم. بعد از تمام شدن خطبه عقد، پرسیدم چه آرزویی داری که گفت:«آرزویم این بود که شهید شوم.» من از این که همچین عقیده‌ای داشت، خوشحال شدم.

* چه شد که به سراغ سوریه رفت و به موضوع مدافعان حرم علاقه‌مند شد؟

یکی دوسالی می‌شد که می‌خواست برود و می‌دیدم که ناراحت است و وقتی میپ پرسیدم:«چه شده؟» می‌گفت: «فلانی را دیده‌ام و هر چه اصرار کردم که من را هم با خود به سوریه ببرند، قبول نکرد و گفت الان احتیاج نیست، به شما اینجا بیشتراحتیاج است.» آقا عبدالله می‌گفت:«دوست دارم بروم.» عکس شهدای مدافع را به من نشان می‌داد و می‌گفت: «خوش به سعادتشان که رفتند و به آرزویشان رسیدند.»

*  شما در مقابل همچین صحبت‌هایی چه عکس العملی داشتید؟

وقتی عکس شهدا را به من نشان می‌داد، می‌گفتم:« تو را به خدا این ‌ا را به من نشان نده، ناراحت می‌شوم» ولی دوست داشت برود و دفاع کند. فقط بحث فراق و دوری از ایشان اذیتم می‌کرد، چون خیلی به هم وابسته بودیم.

دو سال به این در و آن در زد که اجازه بدهند به سوریه برود/بار اول از رفتنش شوکه شدم

*  اولین بار چه زمانی به سوریه رفت؟

اولین مرتبه، اسفند سال 93 بود که 3 روزه سوریه رفت. در منطقه‌ای، نیروهای مدافع حرم در محاصره بودند و قرار بود که به آنجا بروند و به ازادی آن منطقه کمک کنند. طی این دو سال که قصد داشت برود، دائما دنبال کارهایش بود که اجازه بدهند به سوریه برود. در مورد زمان رفتنش، اصلا اطلاعی نداشت. وقتی از خرید به منزل برگشتیم و نماز خواند، تلفنش زنگ خورد و رفت طبقه پایین تا صحبت کند و هنگامی که بالا آمد، گفت:«خداحافظ من دارم می‌روم» خیلی شوکه شدم، چون یک مرتبه بود و از قبل آمادگی نداشتم. در حدود یک ربع، وسایلش را جمع کرد. آن زمان من خیلی گریه کردم که با من صحبت کرد و حلالیت طلبید. وقتی رفته بود، محاصره آزاد شده و بعد از زیارت برگشته بود که گفتم: «خوش به حالت، زیارت هم رفتی.»

بعد از بار اول دائم بی‌تاب دوباره رفتن بود/از ذوق و شوقش همه متوجه سوریه رفتنش می‌شدند

*  بعد از برگشت، حال و هوایش چه تغییری کرده بود؟ چه چیزهایی از آنجا تعریف می‌کرد؟

بعد از برگشت، خیلی ناراحت بود و می‌گفت: «آنجا خیلی غربت دارد و نمی‌دانی که حرم خانم، چه جوری شده است؟» ما سال 88 خانوادگی به سوریه رفته بودیم و دائم سعی می‌کرد از غربتی که بعد از آن سال گریبانگیر حرم شده است، بگوید. بعد از سفر اول هم که فقط دنبال این بود که کی می‌رود و پیگیر کارهای رفتنش بود که هر چه سریع‌تر دوباره به سوریه برود. بعد از عید سال 94 هم، دائم می‌گفت: «می‌روم» و چند مرتبه‌ای هم تا مرحله رفتن، رفته بود ولی نتوانسته و برگشته بود. هر دفعه خداحافظی می‌کردیم و ما دائم استرس داشتیم. تماس هم نمی‌گرفت و برمی‌گشت. هر بار هم او را از زیر قرآن رد و بدرقه‌اش می‌کردم و می‌گفتم:«به خدا می‌سپارمت.»

بچه‌ها خیلی بی‌تابی می‌کردند. زینب خیلی به پدرش وابسته بود و وقتی حتی آقا عبدالله سرکار می‌رفت، زینب من را کلافه می‌کرد و دائم بهانه پدرش را می‌گرفت. محدثه متوجه می‌شد که ما چه چیزی می‌گوییم. من می‌خواستم بچه‌ها متوجه نشوند که پدرشان به سوریه می‌رود و می‌گفتم:«به ماموریت کاری خودش رفته است» ولی آقا عبدالله به قدری خوشحال بود و ذوق داشت که همه متوجه می‌شدند. محدثه می‌گفت: «مامان من کاملا متوجه می‌شوم که بابا می‌خواهد به سوریه برود، چون خیلی خوشحال است، اگر نه که این همه ماموریت رفته است.»

می‌گفتم نه دلم می‌آید که بگویم برو و نه بگویم نرو، سخت است/از کوچه روبرویی تا خیابان اصلی رفتنش را تماشا کردم که شاید برگردد

*  مرتبه آخر که می‌خواست به سوریه برود، چه صحبتی با هم داشتید؟

چند روز قبل از رفتنش بی قرار بودم و می‌دانستم که می‌خواهد برود. هر دفعه که می‌رفت و برمی‌گشت، می‌گفتم:«خیلی استرس داریم» و گریه می‌کردم ولی نه تا حد و اندازه دفعه آخر، هر بار انگار دلم آرام‌تر بود ولی این مرتبه دلم، خیلی بی‌قرار بود و گریه می‌کردم که می‌گفت: «اگر تو راضی نباشی، نمی‌روم، بالاخره ما با هم در زندگی شریک هستیم» چون هر دفعه که می‌رفت و نمی‌شد برود، می‌گفت: «این دفعه آخرم است و اگر نبرند دیگر نمی‌روم» به او گفتم:«شما گفتی دفعه آخرم است» گفت:«این دفعه نبرند، دیگر واقعا نمی‌روم»، گفتم: «خودت را جای من بگذار، اگر من بودم تو اجازه می‌دادی به چنین سفری بروم؟» گفت:«نه اصلا اجازه نمی‌دادم بروی»، گفتم:«من نه دلم می‌آید که بگویم برو و نه این که بگویم نرو، سخت است، من را در دوراهی گذاشته‌ای، نمی‌توانم بگویم نرو چون برای حضرت زینب(س) و اسلام می‌خواهی بروی که باید بروی، بگویم هم برو که دلتنگی و فراق خیلی اذیتم می‌کند، به خدا می‌سپارمت، ان شاالله به سلامتی بروید و برگردید و در زمان ظهور امام زمان(عج) در رکاب ایشان با دشمنان بجنگید.» ولی برایم خیلی سخت بود.

شنبه 11 مهرماه سال 94 بود که رفت. وسایلش را جمع کرد، در کل، همیشه بیشتر کارهایش را خودش انجام می‌داد، با سلیقه بود، اگر یک زمانی به من می‌گفت که یک لیوان آب بیاور، کلی ذوق می‌کردم که مثلا به من گفته کاری برایش انجام دهم. جمعه شب، وسایلش را جمع کرد که من هم خیلی کمک کردم و کمی خوراکی و دارو هم در ساکش گذاشتم و مقداری را هم، شنبه جمع کرد. صبح شنبه، محدثه را به مدرسه برد و در راه مدرسه با محدثه صحبت کرده بود. وقتی برگشت، او را از زیر قرآن رد کردم که گفت: «پایین نیا، راضی نیستم» که گفتم: «پس من هم راضی نیستم، شما بروی»، گفت: «این شکلی خداحافظی کردن، برایم سخت است» گفتم: «من می‌آیم.» زینب خواب بود، او را بوسید و رفت پایین، تا وقتی که از کوچه روبرویی که الان به اسم همسرم است، به خیابان اصلی برود، ایستادم و نگاه کردم. پیش خودم می‌گفتم که شاید برگردد و تا آخرین لحظه خداحافظی کرد.

* زمانی که سوریه بود، با شما تماس می‌گرفت؟

بعد از رفتن، دو یا سه مرتبه تماس گرفت، البته تقریبا چهار روز بعد از رفتن، اولین تماس را داشت. صحبت خاصی که به دلایل امنیتی نمی‌توانستیم داشته باشیم یا مثلا کجا هست و چه زمانی برمی‌گردد. خیلی کم صحبت می‌کرد و حال و احوال می‌کردیم و از بچه‌ها می‌پرسید. یک بار گفت:«حرم رفتیم، زیارت و دعا کردیم» یکی دو مرتبه هم فقط با بچه‌ها صحبت کرد.

به زینب گفته بود:10 تای دیگر می‌آیم/ 10 روز دیگر خاکسپاری‌اش بود

* آخرین مرتبه‌ای که با شما یا بچه‌ها صحبت کرد را به خاطر دارید؟

سه شب قبل از این که به شهادت برسد، تماس گرفت. محدثه گوشی تلفن را برداشت و صحبت کرد و بعد از آن با زینب حرف زد که زینب گفت:«بابا زود بیا، همین الان بیا» که آقا عبدالله گفته بود:«10 تای دیگر می‌آیم» که 10 روز دیگر همان روز خاکسپاری‌اش بود. بعد از آن با من صحبت کرد، هر دفعه بیشتر از دو الی سه دقیقه بیشتر حرف نمی‌زد، ولی  این بار خیلی طولانی صحبت کرد و پرسید: «مامان، بابا اینجا هستند؟» که گفتم: «نه منزل خودشان هستند»، محدثه گوشی را برد پایین تا با پدر و مادرش هم صحبت کند و حال پسر برادرش را که به او «شازده» می‌گفت پرسیده بود. این دفعه دلم، خیلی بی‌قرار بود، هر بار که تماس می‌گرفت، همان 2 الی 3 دقیقه که صدایش را می‌شنیدم شارژ می‌شدم و انرژی می‌گرفتم و حداقل آن روز را با انرژی بودم. ولی این دفعه، خیلی بی‌قرار بودم. هم دلم نمی‌خواست گوشی را قطع کنم وهم این که انرژی نگرفته و ناراحت بودم. دوباره به محدثه گفته بود که:«گوشی را به مامانت بده» من هم دوست داشتم که دوباره صحبت کند، گفتم:«زینب، خیلی بی قراری می‌کند و دلمان برایت تنگ شده» که گفت: «الهی دورش بگردم، دل من هم خیلی تنگ شده، ان شاالله اینجا را آزاد می‌کنیم و با همدیگر برای زیارت به سوریه می‌آییم.» در مورد نامه‌ها هم پرسیدم که گفت: «نامه‌ها دستم رسیده» گفتم: «خوانده‌ای؟» گفت: «بعدا جوابش را می‌گویم.»

شب تاسوعا به شهادت رسید/نگران بودیم که پیکرش دست دشمنان بیفتد

*  همسرتان چه روزی شهید شد؟ شما چطور از شهادت ایشان با خبر شدید؟

آقا عبدالله پنج شنبه، شب تاسوعا حدود ساعت چهار بعدازظهر به شهادت رسیده بود. شب تاسوعا در هیئت خودشان اعلام کرده بودند که چند نفر شهید شده‌اند و مادر و پدر همسرم که در آن هیئت حضور داشتند، متوجه نشده، چون اسم نیاورده بودند. منتها من هیئت دیگری بودم. برادر همسرم، آقا مصطفی از طریق تماس تلفنی یکی از دوستان صمیمی‌اش از جریان شهادت با خبر شده بود، به منزل که برگشتیم متوجه شدیم که پنهانی صحبت می‌کند و مامان داشت گریه می‌کرد، گفتم: « تو را به خدا چیزی شده؟» برادر همسرم گفت:«چیزی نشده» مامان می‌گفت: «می‌دانم چیزی شده که این‌ها اینجوری صحبت می‌کنند و ناراحت هستند»، ولی اطلاع نداشت. تا نصف شب که بچه‌ها را خواباندم، رفتم پایین پیش مامان، دیدم که دایی آقا عبدالله به همراه خانمش آمده و گریه می‌کنند، نگران شدم ولی گفتم وقتی بچه‌ها گفته‌اند چیزی نشده، حتما چیزی نیست.

دوباره برادر همسرم آمد خانه، گفتم: «تو را به خدا راست بگویید» که گفت: «نه چیزی نشده، شایعه شده بود که عبدالله تیر خورده، رفتیم سوال کردیم که گفته‌اند تماس گرفته‌ایم و اطلاع دادند که سالم است و شایعه بوده و هیچ اتفاقی نیفتاده» دوباره گفتم: «تو را به خدا هر چه هست به من بگویید» که گفت: «نه خبری نیست، اگر چیزی شد، صبح خبر می‌دهم، ان‌شاءالله که سالم بر می‌گردد به فرض که شهید شود، مگر بهترین راه و بهترین  مرگ نیست؟» که من گفتم: «چرا هست، ولی سخت است که حالا همینجوری بگویم که شهید شد.» من آن شب را تا صبح نخوابیدم. آقا مصطفی می‌دانست ولی برای این که ما شب راحت بخوابیم، نمی‌خواست که به ما بگوید، چون معلوم نبود چه زمانی پیکرش بر می‌گردد، چون در محاصره بودند و نمی‌توانستند پیکر او را برگردانند. پنج شنبه که شهید شد، سه شنبه پیکر را آوردند و ما نگران بودیم و می‌ترسیدیم که پیکر دست دشمنان بیفتد، آن یک هفته خیلی برایمان سخت گذشت. 

گفتم خدایا اگر شهید شده که خودت داده‌ای و خودت هم گرفته‌ای/همکارش گفت: آقا عبدالله رفت پیش امام حسین(ع)

آن شب که هنوز خبر شهادت همسرم را نداشتم، تا 6 صبح نخوابیدم و گریه و دعا می‌کردم و نماز و زیارت عاشورا می‌خواندم. دلم خیلی بی قرار بود. می‌گفتم:«خدایا هر چه خیر است و خودت صلاح دانسته‌ای، من راضی‌ام. اگر شهید شده که خودت داده‌ای و خودت هم گرفته‌ای، ان شاالله که همه مدافعان صحیح و سالم برگردند، اگر تیر خورده و زخمی است، باز هم راضی‌ام» فقط دائم می‌گفتم: «هر چه خیر است، همان شود.» صبح خوابیدم، ساعت 10، آقا مصطفی زنگ زد که محدثه گوشی من را جواب داد و گفت: «مامان پاشو عمو مصطفی است» وقتی بلند شدم تمام بدنم می‌لرزید. پشت تلفن گفت: «یک لحظه بیا پایین منزل مامان» وقتی می‌خواستم پایین بروم، محدثه گفت: «مامان دلم شور می‌زند و می‌ترسم، نکند خبری شده، فکر کنم چیزی شده» که گفتم:«نه مامان نگران نباش.»

سریع رفتم پایین، دیدم در باز است و فرمانده محل کار آقا عبدالله جلوی در ایستاده، شک کردم چون بی‌قرار هم بودم و همه این‌ها دست به دست هم داده بود و با خودم گفتم که این‌ها برای چه اینجا آمده‌اند؟ مامان رفته بود آمپول بزند، نشستم که چند دقیقه بعد از آن در زدند و همکارهای آقا عبدالله با خانم‌هایشان آمدند، چشم‌هایشان قرمز بود که آن لحظه پرسیدم: «چی شده؟» همکارش گفت: «آقا عبدالله رفت پیش امام حسین(ع)» اصلا باورم نمی‌شد، حتی هنوز هم باورم نمی‌شود، فکر می‌کنم شاید خواب می‌بینم. محدثه می‌گوید: «مامان آنقدر دلم می‌خواهد یک روز صبح از خواب بیدار شوم و ببینم که این عکس‌ها هیچ کدام نیست و بپرسم که مامان عکس‌ها کجاست؟ و تو بگویی:خواب دیده‌ای»

ادامه دارد...

منبع: تسنیم