کد خبر 482644
تاریخ انتشار: ۲۵ مهر ۱۳۹۴ - ۱۵:۱۶

40 قطعه شعر از شاعران برجسته آئینی ویژه روز چهارم محرم الحرام

 گروه دین مشرق- به مناسبت برگزاری سوگواری سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(علیه السلام)، 40 قطعه شعر از شاعران آئینی برجسته و به نام کشور را با موضوع "دو طفلان حضرت زینب(سلام الله علیه)"، به محبان آل الله (علیهم السلام) تقدیم می نماید.


 هرچه مستی ها فزونتر، هست ساغر بیشتر
چون پیام عاشقی دارد پیمبر بیشتر
عشقِ خواهر باشد و مِهرِ برادر بیشتر
دارد اصلاً کربلا از کوفه لشگر بیشتر

گفت زینب یا اخی من حق مهمانی دهم
دوست دارم در ره عشقت دو قربانی دهم

من به درگاه تو سوز و آه آوردم حسین
با امیدی رو به این درگاه آوردم حسین
بین سپاه خویش را همراه آوردم حسین
هستی خود را به لشگرگاه آوردم حسین

میوۀ دل نذر کردم بهر این مهمانی اَت
پارۀ جان پروراندم تا شود قربانی اَت

نو غلامانم اگر شمشیر گردانی کنند
راهی کویِ دَرَک یَلهای میدانی کنند
یا علی گویان ز رزم خویش طوفانی کنند
قلب لشگر را شکافند و مسلمانی کنند

من به دست خویش دادم درس عزم و رزمشان
نیزه و شمشیرها نقل و نباتِ بزمشان

این دلاور مردهای نوجوان مست توأند
گرچه شاگردان عباسند دلبست توأند
داغداران علی اکبر به پیوست توأند
عاشقانه کشتۀ یک بوسه از دست توأند

بسکه در رخسارشان شوق شهادت دیده ام
در رهت پرپر شدن را چون ولادت دیده ام

عاشقِ جانبازیِ کوی تو، حیرانِ مَنَند
از اشارات شب قبل تو گریان منند
یاد ایام اسارت دل پریشان منند
دل پریشان شب شام غریبان منند

دائماً گویند مادر دست بر معجر مگیر
جان مولا گریه کم کن بوسه از حنجر مگیر

می روند اما خیالت راحت ای سالار من
آری این دیدار باشد آخرین دیدار من
این من و این حاصلِ یک عمر از گلزار من
بعد از این در خیمه پنهان می شود رخسار من

ای سلیمان هدیۀ مور است از من کن قبول
جان زهرا رد مکن جان علی جان رسول

بعد تو این داغ را با صبر جبران می کنم
با سرت منزل به منزل شرح قرآن می کنم
با اسیری رفتنم یاری جانان می کنم
با خطاب حیدری در کوفه طوفان می کنم

من ز تو شرمنده تو از من خجالت می کشی
عاقبت ما را تو از این درد غربت می کُشی

وعدۀ ما بر سر بازار باشد بعد از این
کوچۀ برده فروشان زار باشد بعد از این
قافله در معرض دیدار باشد بعد از این
چشم شامی بدتر از مسمار باشد بعد از این

بعد از این باید چه سازم با هزاران چشم هیز
وای از چشمان هیز و وای از لفظ کنیز

(محمود ژولیده)



 گفتن از زینب و عشقش به تو کار زهراست
زینبی که همه‌ی دار و ندار زهراست
پرورش یافته‌ی باغ و بهار زهراست
باعث فخر همه ایل و تبار زهراست

عمه نه؛ مادر سادات پس از زهرا اوست
هیچ کس ثانی زهرا نشود، تنها اوست

خواهرت هست و بر این فیض مباهات کند
همه را مست خودش وقت مناجات کند
قبل تکبیر اذان با تو ملاقات کند
بهتر از حضرت عباس مواسات کند

شیرزن نه به خدا خالق غیرت زینب
حافظ خانه‌ی توحید و امامت زینب

نشر این عشق فقط از کرم زینب توست
عاشقی مشق شده با قلم زینب توست
هرچه غم در دل ما هست غم زینب توست
سرّ تربت که شفا از قدم زینب توست

کربلا جلوه‌گهِ محترم زینب شد
پیش‌تر از حرم تو حرم زینب شد

آمده تا که دوباره همه را مات کند
اینکه پیش از همه عاشق شده اثبات کند
نذر اولاد تو یک قافله سادات کند
تو دهی اذن و بر این ذهن مباهات کند

نه نگو ورنه قسم بر لب زینب آید
نام زهرا ببرد تا که گره بگشاید

این دو یوسف دو غلام علی اکبر هستند
این دو تا آبروی عترت جعفر هستند
آشنا با همه آیات مطهر هستند
تربیت یافته‌ی ساقی لشگر هستند

این جگرگوشه و آن پاره‌تن زینب توست
این حسین و دگری هم حسن زینب توست

حرمله کو که سه‌شعبه به کمان بگذارد
کو سنان نیزه به جسم دو جوان بگذارد
شمر کو پا به روی سینه‌شان بگذارد
سرشان را ببرد روی سنان بگذارد

تن‌ِشان را به سُم مرکبشان بسپارد
تا که دست از سر تو قوم لعین بردارد

(جواد حیدری)



 گلاب می چکد از گیسوان شانه شده
برای عرض ارادت دو گل بهانه شده

قبول کن که نفسهای من همین هایند
قبول کن که غمت را دلم نشانه شده

دو زینبی دو علی خود دو فاطمه صولت
دو زینبی دو حسن رو، دو بی کرانه شده

دو زینبی دو علی اکبری دو عباسی
دو ذوالفقار نبردی که جاودانه شده

دو شیر نر دو حماسه دو گرد باد غیور
دو صاعقه که به جان محشر زمانه شده

دو شیر خورده ز من دو زره به تن کرده
دو می زده دو رجز خوان دو حیدرانه شده

دو پهلوان دو قیامت دو غیرت طوفان
دلی به محضرتان خاک آستانه شده

مزن به سینه شان دست رد در این میدان
به جان یاری شکسته به جان مادرمان

(حسن لطفی)



 صف کشیده می رسد آن حیدر زهرا نشان
تا دهد آداب سر هدیه نمودن را نشان
در دوستش حاصل عمرش دو رعنا نوجوان
در پی اش الله اکبر گو همه هفت آسمان
وه بنازم بر امیر عشق و این سرلشگرش

تا به خرگاه سپه سالار عاشورا رسید
قامت رعنای دلبر پیش پایش قد کشید
از نفیر عصمت الهی به روح دل دمید
رشته ی هرچه محبت بود از طفلان برید
کرد امر عاشقی بر آن امیر و رهبرش

گر که خواهی رزم زینب بنگری اینان نگر
حاصل شیر محبت را به جسم و جان نگر
حیدر و جعفر به دو آیینه تابان نگر
عالمی را در پی گیسویشان حیران نگر
این غریب کربلا و هدیه های خواهرش

خود حمائل کرد شمشیری به روی دوششان
وعده ی دیدار مادر داد بر آغوششان
من نمی دانم چه سری گفت او در گوششان
کرد از جام شهادت واله و مدهوششان
آتش عشق حسینی بود از پا تا سرش

گفت یا ابناء زینب آبرو داری کنید
تا نفس دارید بهر غربتش کاری کنید
از ابوفاضل مدد گیرید سالاری کنید
من زنم اما شما باید علمداری کنید
جانت قربان یک تاری ز موی اکبرش

هستیش تا راهی میدان عاشورا نمود
هرچه مجنون بود مست ساغر لیلا نمود
لشگری را با دو رزمنده دگر رسوا نمود
خود به خیمه رفت و بر امدادشان آوا نمود
دستی از دل بر دعا دستی دگر بر معجرش

مو پریشان بین خیمه ذکر یا حیدر گرفت
بر قبول هدیه هایش دامن مادر گرفت
هر دو دست مستجابش را به روی سر گرفت
تا خبر از کودکانش با دوچشم تر گرفت
دیده آورده حسین دو یار خونین پیکرش

به سر دوش حبیبش کعبه ی آمال او
چون همای پر شکسته خون چکد از بال و
تا که دید آن انکسار چهره و احوال او
از حرم بیرون نیامد بهر استقبال او
این اصول عاشقی آموخته از مادرش

(قاسم نعمتی)



 وقتي كسي ز جان خودش دست ميكشد
از هستي و جهان خودش دست ميكشد

وقتي كه آفتاب دلش ميكندغروب
از ماه آسمان خودش دست ميكشد

يادش ميان خلق خدا ميشود عزيز
هر كس كه از نشان خودش دست ميكشد

وقتي كه صحبت ازغم و داغ حسين شد
زينب ز كودكان خودش دست ميكشد

يك بار رو زدم به تو اينگونه تا مكن
سهميه ي مرا تو از اين غم جدا مكن

اينان در آسمان بلندت كبوترند
نام تو ميبرندبه هرجا كه ميپرند

شرمنده ام كه بيشتر از اين نداشتم
اين كودكان تمامي هستي خواهرند

در قلبشان عزاي جوانت گرفته اند
در راه تو فدايي وقربان اصغرند

شمشيرشان ميان كمر برق ميزند
شاگرد درس رزم علمدار لشكرند

خون علي ميان رگ اين دو كودك است
جنگاوري اين دو به زهرا قسم تك است

زينب بيا ببين چقدر قد كشيده اند
از بس كه پابه صفحه ي صحرا كشيده اند

دشمن هنوز دركف اين كودكان توست
تكبير اهل عرش پي حيدران توست

در اين زمان كم چقدر زخم خورده اند
ازسر بگيرتا به كمر زخم خورده اند

اي مادرشهيد كه نذرت اداشده
درقلب خسته ات چقدر غصه جا شده

ازخيمه ها بيا و ببين بي پسر شدي
مثل من حسين تو از هر نظر شدي

(محمد حسن بیات لو)



 آخر خودت بگو چقدر ربنا کنم؟
باچشمهای خیس خدا یاخدا کنم؟

وقتی که بی کسی به سراغ تو آمده
در خیمه ام نشینم و دائم دعا کنم

درد غریبی تو به جانم شرر زده
این درد را بگو که چگونه دوا کنم؟

پنجاه سال از تو خجالت کشیده ام
وقتش رسیده دین خودم را ادا کنم

خواهر بلاکش غم و درد برادر است
باید برای تو در سپر دست و پا کنم

امروز اگر برای تو از این دو نگذرم
فردا چگونه رو به سوی مصطفی کنم؟!

شاگرد مادرم که برای امام سوخت
وقتش رسیده است به او اقتدا کنم..

روح و روان من جگرم را قبول کن
لطفی نما دو تاج سرم را قبول کن..

سربازهای خواهرت آماده اند اخا
بنگر چگونه پای تو افتاده اند اخا

هرچند کوچکند ولی مرد جنگی اند
هرچند کوچک اند علی زاده اند اخا

در اضطراب رد شدن از جانب تواند
از دیشب است که سر سجاده اند اخا..

از من اسیر عشق شدن ارث برده اند
هستند چون اسیر تو آزاده اند اخا..

وسع کم مرا به بزرگی خود ببخش
این دو برای پیشکشی مانده اند اخا

دیگر نگو دو خوشه انگور زینب اند
دیگر رسیده اند دگر باده اند اخا

ایراد سن و سال نگیر از دو غنچه ام
وقتی قسم به فاطمه ات داده اند اخا

رحمی نما به سوز دل و گریه هایشان
دارو ندار من پدری کن برایشان..

دارند میروند تو حسرت نکش فقط
جانم فدات بار مصیبت نکش فقط

نذر من است پای تو ارباترین شوند
از نیزه دار و حرمله منت نکش فقط

حلا که دین من به تو قدری ادا شده..
حرفی وسط ز عمق جنایت نکش فقط

آرام باش بر سر بالینشان حسین
تو پای از رکاب به سرعت نکش فقط

من راضیم در شاخه گلم را نیاوری
باکام تشنه اینهمه زحمت نکش فقط

درخیمه مانده ام که نبینی غم مرا
آقای خوب من تو خجالت نکش فقط

مردی نمانده غصه نخور زینبت که هست
جانم فدات ناله غربت نکش فقط

مویم سفید شد به تماشای عشق تو
من مادر شهید شدم پای عشق تو..

(سید پوریا هاشمی)



 زینبم، عقل، پریشان من است
عشق، سر گشته و حیران من است

رو کنم برگه ی دیگر در عشق
وقت جانبازی طفلان من است

روز عشق است کنون این دو غزل
بهترین گفته ی دیوان من است

دو غزاله به منای تو حسین
در ره عشق تو قربان من است

دو ثمر یا دو پسر یا دو قمر
شاهد یکدلی جان من است

یکدلم با تو که داغ دو گلت
مانده بر این دل سوزان من است

این دو گل را به تو من هدیه کنم
این دو گل کل گلستان من است

خون گرمی که به راه تو دهند
خنکی دل عطشان من است

گفته ام با پسرانم هر شب
که حسین، اول و پایان من است

داده ام در س بر آنان توحید
که حسین مذهب و ایمان من است

شیرشان دادم و می گرییدم
که بدانید حسین جان من است

درس تفسیر بر آنان دادم
که حسین معنی قرآن من است

دو غلامند نه خواهرزاده
این همان درس دبستان من است

اذن قربان شدن طفلانم
خواهش این دل سوزان من است

(سید محمد میر هاشمی)



 من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
آینه بودم و از غربت تو تــارشــدم

روز اول که دلم از غم تو خلق شده
با تو همسایه ی دیوار به دیوار شدم

مست بودم زشعاع نگهت ای خورشید
که زکم نوری چشمان تو هوشیار شدم

دل سنگ آب شد از غربت یک لحظه ی تو
روزهای خوشیم رفت، عزادار شدم

من که پای نگهت هستی خود را دادم
هرچه را هم، بدهم باز بدهکار شدم

محو رویت شده بودم که عجب می سوزی
همچو اشکی ز دو چشم تو پدیدار شدم

نیتم بود که شرمنده زینب نشوی
تازه فهمیده ام ای یار که انگار شدم

من که عمری به سر چشم ترت جایم بود
خواب دیدم که تو رفتی و دگر خوار شدم

 مانده ام بی کس و تنها، همه هستم به فدات
اگر از داغ تو من نیز شکستم به فدات

 تا ابد باد سلامت ثمر من، سرتو
می چکد خون دل من زدو چشم تر تو

روح سرگشته من دل شده ی ماتم توست
دل صد پاره من هست حسین،  پرپر ِ تو

خارج از گود مکن این دو کفن پوش مرا
طفل هایم به فدای علی ِ اکبر تو

چقدر برزخ سردی است دراین ظهرعطش
چقدر گرگ نشسته است به دور و بر تو

آینه های مرا خرد بکن زیر غمت
تا نبینند به سر نیزه سر اصغر تو

بپذیر این دو پسر را که خدا ناکرده
تا نبینند اسیری من و دختر تو

دربساطم به جز این دو پسرم هیچ نبود
شرمگین است، ندارد به از این خواهر تو

دست ردّ بر جگر سوخته ی من نزنی
من که بودم زپس مادر تو مادر تو

 از سرم آب گذشته است چنین می گویم
رمقی نیست زداغ تو بر این زانویم

(رضا دین پرور)



 گاه لیلایی و گهی مجنون
گاه مجنونم و گهی لیلا

گاه خورشید و گاه آیینه
روبروی همیم در همه جا

***

ای طلوع همیشه ی قلبم
با تو خورشید عالمینم من

تو حسینی ولی گهی زینب
گاه زینب گهی حسینم من

 ***

وقت سجاده وقت نافله ها
لبمان نذر نام یکدیگر

دو کبوتر  در این حوالی عشق
بر سر پشت بام یکدیگر

***

من و تو آیه های تقدیریم
من و تو همدلیم و همدردیم

خواب بر چشممان نمی آمد
تا که بر هم دعا نمی کردیم

***

دل ندارم تو را نظاره کنم
در غروبی که بی حبیب شدی

تکیه بر نیزه ی شکسته زدی
این همه بی کس و غریب شدی

***

کاش این جا اجازه می دادی
تا برای تو چاره می کردم

این گریبان اشتیاقم را
پیش چشم تو پاره می کردم

***

همه از خیمه ها سفر کردند
همه در خون خویش غوطه ورند

همه پیشت فدا شدند اما
کودکانم هنوز منتظرند

 ***

آن دمی که ممانعت کردی
میهمان نگاه من غم شد

از بلا و غمِ مصیبت تو
آن قدر سهم خواهرت کم شد

 ***

کودکانم اگر چه ناقابل
ولی از باده ی غمت مستند

آن دو بالی که حق به جعفر داد
به خدا کودکان من هستند

***

خنده ها با نگاه غمگینت
اذن پرواز بالشان باشد

اذن میدان بده به آن ها تا
شیر مادر حلالشان باشد

(علی اكبر لطیفیان)



 این شیر بچه های من از نسلِ حیدرند
همزاد پاكی و كرم از خونِ جعفرند

در اوج خویش اگر چه به طیار می رسند
ای رُكنِ عشق من به شما سجده می برند

رخصت دهید لشكرِ طاغوت و جبت را
با ذكر یا علی مدد از پا در آورند

در عشق رفته اند به دائی ماهشان
آئینه های رزم علمدارِ لشكرند

سوگند خورده اند كه قربانیت شوند
من مطمئنم آبرویم را نمی برند

شمشیر بسته، مستِ كفن، تشنه ی وصال
بر جان خویش درد و بلای تو می خَرند

سهمی مرا ز داغِ جگر گوشه ها دهید
این دو امیدِ آبروی من به محشرند

تا زیر كعبِ نیزه نیفتاده ام ز پا
بگذار تا به پای تو از خویش بگذرند

دغ می كنند معجر من جا به جا شود
حساس و غیرتی به سرانجام مادرند

اسباب خجلت است كریمانه كن قبول
این دو ذبیح تحفه ی ناچیزِ خواهرند

در ازدحامِ نیزه و شمشیرها اگر
دیدی كه قطعه قطعه و در خون شناورند

دلخوش نكن به یاوری خواهرانه ام
پاها مرا ز خیمه برونم نمی برند

شرمِ حضورِ خواهرِ خود را قبول كن
قربانیانِ اصغرِ خود را قبول كن

(علیرضا شریف)



دو تا نهال دو تا سرو ایستاده شدند
دو خوشه ی نرسیده دو جام باده شدند

مقام زینب کبری ببین که این دو پسر
فقط به خاطر مادر امامزاده شدند

تمام آبروی باغبان همین دو گلند
که در حفاظت از باغ استفاده شدند

به داست دایی اگر چه سوار اسب شدند
به دست نیزه و شمشیرها پیاده شدند

کنار اکبر و قاسم میان دارالحرب
دو طفل باعث تکمیل خانواده شدند

پیام غربت زینب شدند آن روزی
که سربریده نه چون نامه سرگشاده شدند

اگر چه سوم شعبان نشد محرم شد
به وقتش این دو به ارباب هدیه داده شدند

حلال زاده به دائیش می رود آخر
غریب وار اسیر حرام زاده شدند

(سعید پاشازاده)



 این دو سرباز جوان رزم آورند
هر دو ابن الجعفر ابن الحیدرند

دو وجیها عند ربک دو عزیز
میوه ی دل نور چشم حیدرند

دو چکیده آیه ی قرآن حق
دو اثر از مکتب پیغمبرند

این دو مشتاق صعود آسمان
در حقیقت بالهای جعفرند

تنفقوا مما تحبون منند
گر هر دو ریزه خوار اکبرند

وارث اسما وزهرایند ،آه
یادگار گلشنی نیلوفرند

می خورم سوگند بر اشک رباب
پیشمرگان علی اصغرند

با همه لب تشنگی بنگر اخا
با شهامت قلب لشگر می درند

گو علمدارت ببیند رزمشان
هر دو شاگرد امیر لشگرند

تا که قتل تو عقب افتد اخا
تیر ها را بر سر وتن می خرند

توبه فکر من ولی من فکر تو
عاشقان دلواپس یکدیگرند

بوده امم بنت الشهید اخت الشهید
حالیا ام الشهیدم بنگرند

گر که افتادند بر روی زمین
جسمشان بگذار، گر چه پر پر ند

زحمت تا خیمه آوردن مکش
این دو عاشق فداییان دلبرند

در میان کوفه تا بازار شام
روی نیزه حافظان مادرند

گرجه ناقابل ولی از لطف تو
آبروی زینبت در محشرند

(جواد حیدری)



دو خورشید جهان آرا، دو قرص ماه، دو اختر
دو آزاده، دو دلداده، دو رزمنده، دو هم سنگر

دو شایسته، دو وارسته، دو دردانه، دو ریحانه
دو نور دیده در دیده، دو روح روح در پیکر

دو یاس ارغوانی نه، بگو دو آیة قرآن
دو یوسف نه، دو اسماعیل از یک قهرمان هاجر

کشیده شانه بر مو، شسته صورت از گلاب اشک
گرفته چون دو قرآن دخت زهرا هر دو را در بر

به سر شور و به رخ اشک و به کف تیغ و به دل آتش
به سیرت، سیرتِ قاسم، به صورت، صورتِ اکبر

منای کربلا گردیده محو این دو قربانی
نوای نینوا از نایشان بر گنبد اخضر

گرفته دستشان را برده با خود زینب کبری
که قربانی کند در مقدم ثار الله اکبر

بگفت ای جان جان، جان دو فرزندم به قربانت
تو ابراهیمی و اینان دو اسماعیل ای سرور!

دو اسماعیل نه، دو ذبح کوچک، نه دو قربانی
قبول درگهت کن منتی بگذار بر خواهر

اگر اذنم دهی اینک به دست خود بگردانم
دو فرزند عزیز خویش را دور علی اصغر

امید زینب است ای آفتاب دامن زهرا
که افتد این دو قرص ماه را بر خاک راهت سر

سفارش کرده عبدالله جعفر بر من ای مولا
که این دو شاخة گل را کنم در مقدمت پرپر

به اذن یوسف زهرا دو ماه زینب کبری
درخشیدند در میدان چو خورشید فلک گستر

فلک در آتش غیرت، ملک در وادی حیرت
که رو آورده در میدان دو حیدر یا دو پیغمبر!

یکی می گفت دو خورشید از گردون شده نازل
یکی گفتا دو مه تابیده یا دو آسمان اختر

ندا دادند ما دو شیرزاده ایم زینب را
که باشد جدة ما فاطمه صدیقة اطهر

پیمبر جد و زهرا جده و مادر بود زینب
حسین بن علی خال و پدر عبدالله جعفر

خروشیدند همچون شیر با شمشیر یک لحظه
دو حیدر حمله ور گشتند بر دریایی از لشکر

تو گفتی در احد تابیده دو بدر جهان آرا
و یا دو حیدر کرار رو آورده در خیبر

ز آب تیغ هر یک آتشی می ریخت در میدان
که گفتی شعلة خشم خدا پیچیده در محشر

چو آتش بر فلک فریاد می رفت از دل دشمن
چو باران بر زمین می ریخت دست و پا و چشم و سر

ز هم پاشیده چون پیراهن از هم هر دو اعضاشان
ز بس بر جسم شان بنشست زخم نیزه و خنجر

به خاک افتاد جسم پاکشان چون آیة قرآن
دریغا ماند زیر دست و پا دو سورة کوثر

چو بشنید از حرم فریادشان را یوسف زهرا
به سرعت آمد و بگرفت همچون جانشان در بر

دریغا دو همای عشق در آغوش ثارالله
همای روحشان از موج خون در آسمان زد پر

چو دید از قتلگه آرند آن دو سرو خونین را
درون خیمه زینب گشت پنهان با دو چشم تر

نهان شد در حرم کو را نبیند یوسف زهرا
مبادا چشم حق گردد خجل ز آن مهربان مادر

بیا لیلا تماشا کن مقام و صبر زینب را
که در یک لحظه داده در ره دین دو علی اکبر

به ثارالله و صبر زینب و خون دو فرزندش
سلام "میثم” و خلق خدا و خالق داور

(غلامرضا سازگار)



 برگرد سمت خیمه ها … تنهای تنها
من بی تو خواهم مرد ای آقای تنها

آماده کردم هرچه باشد را برایت
آورده ام عون و محمد را برایت

***

حالا که پر، وا می کنند آقا نگو نه
آقا بزرگی کن بیا حالا نگو نه

راضی نشو با گریه برگردند خیمه
هرآنچه می خواهی بگو اما نگو نه

من یادشان دادم که پیش تو بگویند:
"  دایی به جان مادرت زهرا … نگو نه"

***

حالا رها هستند و میدان روبروشان
پای رکاب تو شهادت آرزوشان

آن طور تربیت شدند این ها که بی تو
پایین نخواهد رفت آبی از گلوشان

خونی که جاری می شود از جسم آنها
در بین مقتل می شود آب وضوشان

***

دل کنده ام از دسته گل هایم برادر
حالا چنان کوهی سر پایم برادر

پنهان نگشتم تا که اشکم را نبینی
همواره با این اشک پیدایم برادر

تا که خجالت را نبینم در نگاهت
از خیمه ام بیرون نمی آیم برادر

(مجتبی حاذق)



 نمی شناخت سر از پا برای دیدنشان
چقدر ذکر ودعا خواند تا رسیدنشان

دوتا زره به تن کوچک دو آهو کرد
و چشم برد به دل بردن و چمیدنشان

به شاد کردن قلب حسین می ارزید
بهای این همۀ تا ابد ندیدنشان

به دست خویش درختی ز میوه هاش گذشت
و باد سر زده آمد برای چیدنشان

و حس مادری اش بود اینکه دقت کرد
به طرز پا شدن و رفتن و دویدنشان

به روی خویش نیاورد اشک را؟ اما
خمید مادر غمدیده با خمیدنشان

به زیر سم ستوران و زیر پنجۀ تیغ
نگاه کرد دوباره به قد کشیدنشان

حسین بود کنارش نخواست گریه کند
به دل بریدنشان و به سر بریدنشان

در آسمانِ دلِ مادری که زینب بود
هنوز مشت پری مانده از پرشان

(مهدی رحیمی)



 دوقطعه ابر که فصل نگاهشان باران
دو چشمه عاشق رفتن، دو رود سرگردان

دو تا نسیم بهشتی پر از لطافت عرش
که می وزند در اطراف عرش الرحمان

دوتا درخت بهشتی دوشاخه ی زیتون
دو گل اگر که ببویی بنفشه و ریحان

دوتا فرشته که هرکس اگر ببیندشان
به شک بیفتد از اینکه خداست یا انسان

دوسبز پوش بهاری دویا کریم خدا
دومجتبای مدینه دو سفره ی احسان

دو ابروان کمانی در آسمان خدا
که اخم و شادیشان یا عذاب یا غفران

دو آسمان بلا که اگر اراده کنند
به یک نگاه کنند کوفه را ویران

دوکوه سرخ احد در مدینه ی زینب
دو ایستاده ترینی که نامشان ایمان

دوتا مسافر راهی به گر یه ی یعقوب
دوتا عزیز مدینه دو یوسف کنعان

دوتا مسیح پسرهای مریم زهرا
دوتا عصا به دو دستان زینب عمران

دوتا صدف که اگر واکنند لب گویند
دو دُر زینبی اند و دو لولو مرجان

دوتا عقاب حنایی دوتا پرنده ترین
که می کنند در اطراف خیمه ها طیران

دوتا علی به دو ذوالفقار می جنگند
یکی به نام علی و یکی امام زمان

دو بچه شیر حجازی به غرش عباس
دوتا یلی که می آیند در دل میدان

یکی نگاه به یثرب نمود ونعره کشید
که آی قوم سقیفه قبیله ی شیطان !

دو دست بسته ی حیدر دوباره باز شده
به انتقام دو سیلی که خورده مادرمان

اگر که مرد نبردید پیش ما آیید
چهل مبارز و یک زن کجاست غیرتتان

هنوز در وسط کوچه مادر افتاده
هنوز فضه به دیوار تکیه اش داده

دوباره باد وزید و مدینه پیدا شد
دوباره زینب ما در مدینه زهرا شد

نوادگان علی در مدینه غریدند
و گرد خاک عجیبی دوباره بر پا شد
 
مغیره را که به سیلی زدند- داد زدند
که حال نوبت آن مرد بی سرو پا شد

دوتا علی به دو شمشیر نصفه اش کردند
که پشت کفر به دست دو تا علی تا شد

دوباره خیمه ی زینب به هلهله آمد
و باز شهر مدینه تبسمش وا شد

دوباره باد وزید و به کربلا برگشت
زمان دوباره گذشت و به ابتدا برگشت

به عطر زینبی شان آسمان معطر شد
که وقت پر زدن این دوتا کبوتر شد

دوباره باد سیاهی به کربلا پیچید
و طفل زینب اسیر تمام لشکر شد

در ابتدا دو علی را زهم جدا کردند
که چشم کوفه از این پست فطرتی تر شد

به سنگ و تیر و کمان و به نیزه و شمشیر
خبر دهید گل زینب آه پرپر شد

یکی برای تسلای خاطر مادر
به قتلگاه نشست و ذبیح مادر شد

یکی شبیه به قاسم قدش کشیده شد و
یکی به ضربه ی شمشیر مثل اکبر شد

یکی کنار برادر خمید  مثل حسین
و داغدار تن بی سر برادر شد

یکی به مادر خود گفت خوب شد حالا
که پیش فاطمه شرمندگیت کمتر شد

(رحمان نوازنی)



 هاجر کرب و بلایم یا حسین
این دو نذری منایم یا حسین

این دو اسماعیل من قربانی ات
تو مکن محرومم از مهمانی ات

این قدر بازی مکن با جان من
نذر خون اکبرت طفلان من

هدیه آوردم برایت یا حسین
هستی زینب فدایت یا حسین

دو علمدار دلیر آورده ام
یا اخا دو بچه شیر آورده ام

بال های جعفر آوردم حسین
بازوان حیدر آوردم حسین

تا شوم در نزد زهرا رو سفید
رخصتی ده که شوم ام الشهید

غم مخور گریان این گل ها شوم
تازه مثل نجمه و لیلا شوم

غم ندارم این دو گل پرپر شوند
پیش مرگان علی اصغر شوند

دوست دارم یا اخا این بچه ها
در پی ات باشند روی نیزه ها

(رضا رسول زاده)



 چه وداعی چقدر جانسوز است
کربلا کرب والبکاء شده است

مادری پشت پرده ی خیمه
دست بر دامن دعا شده است

**

گریه های حرم سؤالی شد
راستی بانوی قبیله کجاست

شیرِ مردانِ زینب کبری ....
...کمی آهسته ؛پس عقیله کجاست

**

سخت از پیله خیمه دل کندید
بال پروازتان تَقَلّا کرد

نام زهرا گره گشاتان شد
قسم عشق کار خود را کرد

**

گرگهای گرسنه ی این دشت
در کمینند با خبر باشید

این خلیفه پرستهای حریص
لاله چینند با خبر باشید

**

نوه ی مرتضی شدن جُرم است
خونتان را حلال می بینند

تازه اسلام نابتان را هم
زیر تیغ سؤال میگیرند

**

شعله های نفاق این مردم
از سقیفه زبانه میگیرد

جان زهرا به فکر خود باشید
پهلو ها را نشانه می گیرند

**

خونِ دل روزی علی کردند
پشت پا می زنند این مردم

کوفه را با مدینه فرقی نیست
بی هوا میزنند این مردم

**

کوچه وا میکنند با حیله
کینه فتوای لاله کوبی داد

تجربه گفت:اولین کوچه...
....در مدینه جواب خوبی داد

**

راستی،سمت حرمله نروید
شرح این درد، مو به مو مانده

به خدا حیف چشمهای شماست
چند تیری برای او مانده

(وحید قاسمی)



 عجیب نیست زنی اشک را بخشکاند
صبوری اش جگر کوه را بلرزاند

در التهاب وداعی که بازگشت نداشت
زمین حادثه را دور سر بگرداند

بغل کند پسرش را زلال و آینه وار
درون کالبدش عشق را بتاباند

غرور نبض زند از نوک سرانگشتی
که میل سرمه به پلک پسر بلغزاند

سلام ای زن نستوه! هاله ی اندوه!
چگونه شعر کنار تو پر بیفشاند؟

چگونه واژه به تقدیس تو برآید، تا
به بیکرانه ی دنیا تو را بهماند؟

کدام واژه تو را سرکشد عزیز دلم
که هرم داغ تو آن واژه را نسوزاند؟

رسیده است برادر، ز خیمه بیرون آی!
نمی تواند از این درد، سر بچرخاند

گرفته روی دو دستش ستاره های تو را
و دشمن آمده تا کف زند، بشوراند

نسیم حلقه زده لای زلف خون آلود
که باز کاکل داماد را برقصاند

چه سخت بود زنی اشک را بخشکاند!
صبوری اش جگر کوه را بلرزاند

(پروانه نجاتی)



 آن‌ شد امروز كه‌ ما را به‌ تو كاری‌ افتاد
كار ما در گرو چشم‌ نگاری‌ افتاد

بی‌ نیاز از همه‌ و خلق‌ گرفتار غمش‌
گر چه‌ در خلق‌ كسی‌ نیست‌ سزاوار غمش‌

لیك‌ با من‌ سر و سِرّ دگری‌ داشت‌ حسین‌
نیم‌ قرن‌ از من‌ دل خون‌ خبری‌ داشت‌ حسین‌

گردش‌ چرخ‌ ببین‌ روی‌ به‌ دلبر زده‌ام‌
دست‌ بر دامن‌ عرفانی‌ داور زده‌ام‌

یا حسین‌ بن‌ علی‌ دست‌ من‌ و دامن‌ تو
تا ابد باد پر از جسم‌ تو پیراهن‌ تو

به‌ دعایم‌ برهانی‌ ز غم‌ خود نفسی
 یَسَّرَ اللّه‌ طریقاً بك‌ یا مُلتَمسی‌

به‌ منای‌ تو من‌ آن‌ صاحب‌ ذبح‌ ازلم‌
كمتر از نجمه‌ نی‌ ام‌ مادر شهد و عسلم‌

به‌ تمنای‌ تو از بس كه‌ شدم‌ شهرۀ‌ مهر
شدم‌ انگشت‌ نما هم چو مه‌ نو به‌ سپهر

تو مپندار كه‌ از غم‌ دل‌ من‌ خواهد ریخت‌
یا كه‌ در آتش‌ غم‌ حاصل‌ من‌ خواهد ریخت‌

دختر شیرم‌ و شیرم‌ اثر شیر دهد
ذكر لالایی‌ من‌ جرأت‌ شمشیر دهد

دینم‌ امروز به‌ اكمال‌ رسد می‌دانم‌
آیۀ‌ روز غدیر است‌ كه‌ من‌ می‌خوانم‌

من‌ كه‌ در راه‌ تو از جان‌ نكنم‌ پروایی‌
خواهشم‌ هست‌ كه‌ اتمام‌ نعم‌ فرمایی‌

چرخ‌ بر هم‌ زنم‌ ار غیر مرادم‌ گردد
زینب‌ آن‌ نیست‌ كه‌ با دست‌ تهی‌ برگردد

گر تو خواهی‌ كه‌ نریزم‌ به‌ هم‌ این‌ چرخ‌ دنی‌
سعی‌ كن‌ دست‌ ردی‌ بر من‌ مسكین‌ نزنی‌

سال ها پیش‌ كه‌ با حكم‌ رسول‌ متعال‌
نهی‌ فرمود خداوند زنان‌ را ز قتال‌

به‌ تو سوگند كه‌ جانم‌ به‌ لبم‌ آمده‌ بود
تب‌ این‌ حكم‌ خدا، فوِ تبم‌ آمده‌ بود

لاجرم‌ تا كه‌ كنم‌ عشق‌ تو را ترویجی‌
خواستم‌ محض‌ رضای‌ تو كنم‌ تزویجی‌

تا خداوند دو شمشیر زنم‌ بفرستد
دو علی‌ زاده‌ دو سیمین‌ بدنم‌ بفرستد

حالیا سیم‌ تنانم‌ دو كفن‌ پوش‌ توأند
سائل‌ گرمی‌ یك‌ لحظۀ‌ آغوش‌ توأند

دو غلامند به‌ دربار علی‌ اكبر تو
دو اسیرند به‌ چشمان‌ علی‌ اصغر تو

دو علی‌ طینت‌ و جعفر صفت‌ و حمزه‌ نسب
 دو نبی‌ صولت‌ و زهرا دل‌ و عباس‌ ادب‌

دو ملك‌ جلوه‌ و قدیس‌ رخ‌ و نورانی‌
دو فدك‌ وارث‌ و تسبیح‌ دل‌ و عرفانی‌

به‌ كمر كرده‌ حمایل‌ علوی‌ تیغ‌ و نیام‌
هر دو بر عشق‌ تو مایل‌ به‌ كمال‌ و به‌ تمام‌

سرمه‌ از خاك‌ كف‌ پای‌ تو بر داشته‌اند
ز شفا بخشی‌ این‌ خاك‌ خبر داشته‌اند

قصه‌ كوتاه‌ ذبیح‌ تو دو طفلان‌ منند
تحفۀ‌ مور به‌ دربار سلیمان‌ منند

(محمد سهرابی)



 زينب گرفت دست دو فرزند نازنين
ميسود رويِ خويش به پاي امام دين

گفت اي فداي اكبر ِ تو جانِ صد چو آن
گفت اي نثار اصغر ِ تو جانِ صد چو اين

"عون" و "محمد" آمده از بَهر ِ عونِ تو
فرماي تا رَوَند به ميدان اهل كين

فرمود: كودكند و ندارند حرب را...
...طاقت علي الخصوص كه با لشگري چنين

طفلان ز بيم جان نسپردن به راهِ شاه
گه سر بر آسمان و گهي چشم بر زمين

گشت التماس ِ مادرشان عاقبت قبول
پوشيدشان سلاح و نشانيدشان به زين

اين يك، پي ِ قتال دوانيد از يسار
و آن يك، پي ِ جدال بر انگيخت از يمين

بر اين يكي ز حيدر كرّار مرحبا

بر آن دگر ز جعفر طيّار آفرين

گشتند كشته هر دو برادر به زير تيغ
شه را نماند جز علي اصغر كسي معين

 (سروش اصفهانی)



 بهترین بنده ی خدا زینب
هل اتی زینب، انمّا زینب
ریشه ی صبر انبیا زینب
زینبا زینبا و یا زینب

بانی روضه های غم زینب
تا ابد مبتلای غم زینب

گفت ای مصطفای عاشورا
ای فدای تو زینب کبری
تو علی هستی و منم زهرا
پس فدای تمام پهلوها

سر خواهر فدای این سر تو
همه ی ما فدای اکبر تو

گفت ای شاه ما اجازه بده
حضرت کربلا اجازه بده
جان این بجه ها اجازه بده
جان زهرا اجازه بده

قبل از آنکه سر تو را ببرند
این سر خواهر تو راببرند

من هوای تو را به سر دارم
به هوای تو بال و پر دارم
از غریبی تو خبر دارم
دو پسر نه، دو تا سپر دارم

زحمتم را بیا به باد مده
اشتیاق مرا به باد مده

در دل خیمه خسته اند این دو
سر راهت نشسته اند این دو
دل به لطف تو بسته اند این دو
با بزرگان نشسته اند این دو

این دو با یار تو بزرگ شده اند
با علمدار تو بزرگ شده اند

در کرم سائلی به دست آور
زین دو تا حاصلی به دست آور
سپر قابلی به دست آور
تا توانی دلی به دست آور

دل شکستن هنر نمی باشد
نظرت هم اگر نمی باشد

ای فدایت تمامی سرها
سر چه باشد به پای دلبره
از چه در اشتیاق خواهر ها
تو نظر می کنی به دیگرها

آخرش یا اجازه می گیرم
یا همین کنج خیمه می میرم

 
ای برادر اشاره ای فرما
ذوقشان را نظاره ای فرما
رد مکن راه چاره ای فرما
لااقل استخاره ای فرما

ورنه نیزه به دست می گیرم
جان هر آنچه هست می گیرم

تو اگر مبتلا شوی چه کنم ؟
پیش چشمم فدا شوی چه کنم ؟
پیش من سر جدا شوی چه کنم ؟
کشته ی زیر پا شوی چه کنم؟

وای اگر حنجرت شکسته شود
پیش من پیکرت شکسته شود

(علی اکبر لطیفیان)



 دو گل آورده بُد از بوستانی با صفا زینب
که تقدیم امیر خود کند در کربلا زینب
 
دو شیر از بیشه ی شیران اولاد ابو طالب
به ایشان یاد داده رسم جنگ مرتضی زینب
 
دو گل آورده بُد از بوستانی با صفا زینب
که تقدیم امیر خود کند در کربلا زینب

دو شیر از بیشه ی شیران اولاد ابو طالب
به ایشان یاد داده ررزم را زینب

کنار شاه دشت کربلا برد آن دو مه رو را
بزیر لب کلامی گفت با شرم وحیا زینب
 
برادر گرچه عبدالله زبیماری نشد همره
اگر رخست ندارد بهر تو گردد فدا زینب
 
برای جانسپاری پیش پایت ای گل نرگس
بیاورده همه داروندار خویش را زینب
 
سلیمان تحفه ی ناقابل موری تقبل کن
اگر خواهی شود ای ذوالکرم حاجت روا زینب
 
حسینش گفت: داغ اکبرم بس باشد ای خواهر
مسوزان بیش از این قلب مرا ای باوفا زینب
 
سکوتی کرد و راضی شد به پرپر گشتن گلها
قسم چون داد آن دور از وطن را بر خدا زینب
 
پس از چندی همه دیدند زیر تیغ نامردان
صدایی میرسد از کودکان مادر بیا زینب

بیا مادر نما شیر طهورت را حلال ما
که راضی گشت از جانبازی ما مصطفی  زینب

حسین فاطمه آورد با خود نعش طفلان را
ولی بیرون نیامد از میان خیمه ها زینب
 
(مجیدخضرایی)



بود زینب را دو مه سیما پسر
کز فروزان چهر هر یک چون قمر

هر دو از رخشندگی بدری تمام
وز دو گیسو لیلهٴقدری تمام

شد به سوی خیمه بانو با شتاب
با دلی پر آتش و چشمی پر آب

با سرشک افشاند گرد از مویشان
شانه زد بر عنبرین گیسویشان

هر دو را بر بست تیغی بر میان
و آن گه ایشان را بسان ارمغان

نزد شه آورد و بوسیدش قدم
گفت کای شاهنشه گردون خَدم

تو سلیمان و من آن مور ضعیف
واین دو فرزند من آن ران نحیف

تحفهٴاین مور اگر ناقابل است
مشکن اش دل زآن که او را هم دل است

تحفهٴناقابلش را کن قبول
تا نگردد مور هم از غم ملول

آن قدر افشاند سیلاب از دو عین
تا مرخص کرد ایشان را حسین

مادر آنان را چو جان در بر گرفت
وز دهان شان توشه با لب بر گرفت

گفت ای قربانتان جان و تنم
وی ضیاء دیده های روشنم

رو ز جان سازید قربان حسین
تا که گردم سر فراز عالمین

هر دو را با داغ و سوز و اشک و آه
شاه دین آوردی اندر خیمه گاه

بر زنان شور و قیامت در گرفت
هر زنی یک طفل را در بر گرفت

هر زنی آمد پی دیدارشان
بوسه زد بر چهرهٴخون بارشان

غیر زینب کز حرم نامد برون
بلکه اشکش هم نزد سر از جبون

تا برادر را نیفتد در خیال
که ز غم زینب شده افسرده حال

(مقصود کرمانی)



زینب آمد دست طفلانش به دست
کز تو ام با آنچه ام در دست است

این دو از بهر فنا آماده اند
دو غلام تو، نه خواهر زاده اند

دستشان از کار چون کوتاه شد
ناله شان تیری به قلب شاه شد

در بر آن دو بی روان پیکر گرفت
وآن دو بی جان را چو جان در بر گرفت

در حرم آورد و بنهاد و نشست
هر که بُد از مرد و زن از جای جست

غیر زینب کز مصیبت صبر کرد
مُرد امّا خیمه بر خود قبر کرد

نامد از خیمه در آن ساعت برون
تا نگردد محنت آن شه فزون

(طلوعی گیلانی)



قامت كمان كند كه دو تا تیر آخرش
یك دم سپر شوند برای برادرش

خون عقاب در جگر شیرشان پر است
از نسل جعفرند و علی این دو لشكرش

این دو ز كودكی فقط آیینه دیده‌اند
آیینه‌ای كه آه نسازد مكدرش

واحیرتا كه این دو جوانان زینب‌اند
یا ایستاده تیر دو سر در برابرش؟

با جان و دل دو پاره جگر وقف می كند
یك پاره جای خویش و یكی جای همسرش

یك دست، گرم اشك گرفتن ز چشم‌هاش
مشغول عطر و شانه‌ زدن دست دیگرش

چون تكیه گاه اهل حرم بود و كوه صبر
چشمش گدازه ریخت ولی زیر معجرش

زینب به پیشواز شهیدان خود نرفت
تا كه خدا نكرده مبادا برادرش...

***

زینب همان شكوه كه ناموس غیرت است
زینب كه در مدینه قرق بود معبرش

زینب همان كه فاطمه از هر نظر شده است
از بس كه رفته این همه این زن به مادرش

زینب همان كه زینت بابای خویش بود
در كربلا شدند پسرهاش زیورش

(سید حمید رضا برقعی)



گیرم که رد کنی دل ما را خدا که هست
باشد محل نده قسم مرتضی که هست

وقتی قسم به معجر زینب قبول نیست
چادر نماز حضرت خیر النسا که هست

یک گوشه می‌نشینم و حرفی نمی‌زنم
بیرون مکن مرا تو از این خانه، جا که هست

از دردِ گریه تکیه نده سر به نیزه‌ات
زینب نمرده شانه دارالشفا که هست

قربانیان خواهر خود را قبول کن
گیرم که نیست اکبر، تو طفل ما که هست

گفتی که زن جهاد ندارد برو برو
لفظ «برو» چه داشت برادر؟ «بیا» که هست

خون را بیا به دست دو قربانی‌ام بکش
تو خون مکش به دست عزیزم حنا که هست

گفتی مجال خدمتشان بعد از این دهم
از سر مرا تو باز مکن کربلا که هست

گفتی که بی تو سر نکنم خوب! نمی‌کنم
بعد از تو راه کوفه و شام بلا که هست

(محمد سهرابی)



تن من را به هوای تو شدن ریخته اند
علی و فاطمه در این دو بدن ریخته اند
جلوه واحده را بین دو تن ریخته اند
این حسینی است که در غالب من ریخته اند

ما دو تا آینه رو به روی یکدگریم
محو خویشیم اگر محو روی یکدگریم

ای به قربان تو و پیکر تو پیکرها
ای به قربان موی خاکی تو معجرها
امر کن تا که بیفتند به پایت سرها
آه در گریه نبینند تو را خواهرها

از چه یا فاطمه یا فاطمه بر لب داری
مگر از یاد تو رفته است که زینب داری

حاضرم دست به گیسو بزنم- رد نکنی
خیمه را با مژه جارو بزنم- رد نکنی
حرف از سینه و پهلو بزنم- رد نکنی
شد که یک بار به تو رو بزنم- رد نکنی؟!

تن تو گر که بیفتد تن من می افتد
تو اگر جان بدهی گردن من می افتد

دلم آشفته و حیران شد و... حرفی نزدم
نوبت رفتن یاران شد و... حرفی نزدم
اکبرت راهی میدان شد و... حرفی نزدم
در حرم تشنه فراوان شد و... حرفی نزدم

بگذار این پسران نیز به دردی بخورند
این دو تا شیر جوان نیز به دردی بخورند

نذر خون جگرت باد، جگر داشتنم
سپر سینه ی تو "سینه سپر" داشتنم
خاك پای پسران تو پسر داشتنم
سر به زیرم مکن ای شاه به سر داشتنم

سر که زیر قدم یار نباشد سر نیست
خواهری که به فدایت نشود خواهر نیست

راضی ام این دو گلم پرپر تو برگردند
به حرم بر روی بال و پر تو برگردند
له شده مثل علی اکبر تو برگردند
دست خالی اگر از محضر تو برگردند...

دستمال پدرم را به سرم می بندم
وسط معرکه چادر، کمرم می بندم

تو گرفتاری و من از تو گرفتارترم
تو خریداری و من از تو خریدارترم
من که از نرگس چشمان تو بیمارترم
به خدا از همه غیر از تو جگردار ترم

امتحان کن که ببینی چه قدر حساسم
به خداوند قسم شیرتر از عباسم

بگذارم بروی، باز شود حنجر تو؟!
یا به دست لبه ای کند بیفتد سر تو
جان انگشت تو افتد پی انگشتر تو
می شود جان خودت گفت به من خواهر تو؟

طاقتم نیست ببینم جگرت می ریزد
ذره ذره به روی نیزه سرت می ریزد

(علی اکبر لطیفیان)



حضرت عاطفه لطف تو اگر بگذارد
دل آیــینه ای ام قصــد تقــرب دارد

 آسمانم همه ابری است، تماشایش کن
 «نه» نگو چون به تلنگر زدنی می بارد

حرفم این است که لطمه به غرورم نزنی
دست رد بر جگــر تنگ بلــورم نزنی

مهلتی تا که کنــار تو تلالــؤ بکنم
با دل سوخته ات بیعتی از نو بکنم

نذر کردم که به اندازه ی وسعم آقا!
همه هستی خود نذر سر تو بکنم

دو پســر نزد تو با چشـــم ترم آوردم
دو جگر گوشه ز جنس جگرم آوردم

هر دو بر گوشه ی دامان شما ملتمس اند
بر در خانه ی احساس شما ملتمس اند

در دل کوچکشان عشق شما می جوشد
تا که گردند به قربان شما ملتمس اند

هر دو تا شیرِ مرا با غم تو نوشیدند
از شب پیش برای تو کفن پوشیدند

حضرت آینه بگذار سرافراز شوم
در شعاع کرمت بشکُفم و باز شوم

طپش ام کند شده مرحمتی کن آقا!
تا به پایان نرســم باز هم آغاز شوم

این حریصان شهادت ز پی نان توأند
هر دو از روز ازل دست به دامان توأند

پیش از آنی که بیایند تفأّل زده اند
عطر بر پیرهن و شانه به کاکل زده اند

یک دهه فاطمیه گریه به زهرا کردند
تا که بر دامن تو چنگ توسل زده اند

(سعید توفیقی)



 بتاب ای رُخت مهر و ماه منیر
بده رخصت رزممان ای امیر
که هستیم از زندگی هر دو سیر
به روی سر ما تو قرآن بگیر

دو طفلان زینب به عشقت اسیر
امیری حسینُ و نعم الامیر

ز مردانگی آبرو برده اند
دل کودکان تو آزرده اند
زنان حرم غصه ها خورده اند
نه، طفلان زینب مگر مرده اند

فدای تو گردیم مانند شیر
امیری حسین ونعم الامیر

به این پیکر خسته مان جان تویی
عدو هست سیراب و عطشان تویی
نگهدار ما بین میدان تویی
خیام حرم را نگهبان تویی

بُود ذکر تو چون دعای مجیر
امیری حسینُ و نعم الامیر

ز آه و غم و غصه آکنده ایم
حسین جان دل از زندگی کنده ایم
علی اکبرت رفت شرمنده ایم
علی اصغرت تشنه ما زنده ایم

نه یک جرعه آب و نه یک قطره شیر
امیری حسینُ و نعم الامیر

مخور غصه بعد از علی اکبرت
چو پروانه هستیم دور و برت
دو تا پیشمرگ تو و خواهرت
بگردان تو ما را به دور سرت

سپر پیش دشنه، سپر پیش تیر
امیری حسینُ و نعم الامیر

چو حیدر عدو را عقب رانده ایم
تن دشمنت سخت لرزانده ایم
و تا پای جان پای تو مانده ایم
رجز با فنون علی خوانده ایم

که دارد عدو کینه ها از غدیر
امیری حسینُ و نعم الامیر

برای تو باید که خون داد خون
دگر موقع رزم ما شد کنون
خجالت نکش غم اگر شد فزون
که مادر نیاید ز خیمه برون

اگر چه ز غصه شود زود پیر
امیری حسینُ و نعم الامیر

مخور غصه بد می شود حال ما
دعای تو مولاست دنبال ما
به سنگ جفا بشکند بال ما
خداوندِعالم به احوالَ ما

سمیعُ بصیر علیمُ خبیر
امیری حسینُ و نعم الامیر

تو آرامش سینه هایی حسین
تو هستی که خون خدایی حسین
فدای تو این دو فدایی حسین
نبینیم داغ تو دایی حسین

لب تشنه ات خشک مثل کویر
امیری حسینُ و نعم الامیر

فدای سرت، جسم ما پرپرت
سرت دور می گردد از پیکرت
صدا می زند بارها مادرت
تو را کنج گودال، بالا سرت

کفن می شود پیکرت با حصیر
امیری حسینُ و نعم الامیر

نباشیم بعد از شما بهتر است
کنار تو بر نیزه ها بهتر است
به راه تو زخم از شفا بهتر است
ز شام بلا کربلا بهتر است

امان از نگاه عدو در مسیر
امیری حسینُ و نعم الامیر

(مهدی مقیمی)



چون در صف مصاف ز الطاف داوری
شد نوبت قتال به سادات جعفری

زینب دو نوجوان عزیزش به پیش خواند
گفتا که بر شماست مرا حق مادری

باید که رو کنید به میدان کارزار
بازید جان خویش در این بزم ششدری

عون و محمد ان دو گل گلشن وفا
با چشم اشک بار وبه رخساره ی طری

کردند عرض حال به خال شکسته حال
کای ان که بر تمام خلایق تو رهبری

ازمهر کن قبول تو ما را به بندگی
وز لطف که خطاب تو ما را به چاکری

ده رخصتی که از مدد بخت کار ساز
داریم در هوای نثارت شها سری

جان باختن به پای تو خوشتر ز زندگی
سر دادن از برای تو بهتر ز سروری

از حرفشان ز دیده فرو ریخت شاه دین
از چهره اشک ناب چو باران اذری

گفتا که ای دو دوحه ی گلزار هاشمی
نبود غم فراق شما کار سرسری

لیکن بلا علاج شما را اجازت است
در رزم این جماعت از دین شده بری

ان سروران به جانب میدان شتافتند
گفتند کای سپاه از ایین کافری

این ظلم کی رواست به اولاد فاطمه
وین جور کی سزاست به ال پیمبری

پس هر دو حلقه را ز کینه گرفتند در میان
چون حلقه ان سپاه ز راه ستمگری

از پشت زین به روی زمین سرنگون شدند
هر یک به کام خشکی و با دیده ی تری

هم اشیان شدند به طیار در بهشت
با حوریان خلد نمودند همسری

( فدایی مازندرانی)



 گرچه از عشق دم به دم خواندیم

با دل خون و قد خم خواندیم

از غریبی شاه غم خواندیم

روضه ای را همیشه کم خواندیم


که خود مسلم است گریانش

روضه ی غصه های طفلانش


 دو پسر نه دو آفتاب و قمر

طفل نه مرد عشق مرد خطر

دانش آموز درس عشق پدر

که شفیع اند هر دو در محشر


باب حاجات عالمند این دو

سفره دار محرمند این دو  


دست دنیا قرارشان را برد

خوشی روزگارشان را برد

با یتیمی وقارشان را برد

جبر چون اختیارشان را برد


دردهاشان بدون درمان شد

جای این دو یتیم زندان شد


بعد زندان اسیر درد شدند

مثل یک شعله سرخ و زرد شدند

چون که از اهل شهر طرد شدند

گریه کردند و کوچه گرد شدند


دل پرسوز و آه آوردند

به غریبه پناه آوردند


تا که شب طی شد و سحر آمد

نانجیبی به قصد سر آمد

پی ذبح دو خون جگر آمد

خواب بودند و بی خبر آمد


میزبان راه آسمان را بست

دستهای دو میهمان را بست


برد تا اینکه ناله ها بزنند

خسته و بی رمق صدا بزنند

یا اخا یا اخا اخا بزنند

با لب تشنه دست و پا بزنند   

سرشان را جدا به سرعت کرد

بهر یک کیسه زر جنایت کرد


 تشنه جان داده‌اند، مضطر نه

نیمه جان زیر پای لشگر،نه

پیش چشمان خیس خواهر،نه

درتقلای پشت خنجر، نه


سر این دو عزیز دردانه

رفت تا قصر ابن مرجانه  


 گرچه پاره ست پیرهن ها شان

معبر سُم نشد بدن ها شان

خاک صحرا نشد کفن ها شان

نیزه کاری نشد دهن ها شان


نیزه باران ز چهارسو نشدند

ته گودال زیر و رو نشدند

(سید پوریا هاشمی)



 خالق آزادگی اسیر نگردد
آینۀ فاطمی حقیر نگردد
همچو حسینم کسی امیر نگردد
کس چو پسرهای من دلیر نگردد

یاد شما باشد ای تو آیۀ توحید
که نوه های امیر خیبر و بدرید

من به شما درسهای میمنه دادم
شیوۀ جنگی فنون میسره دادم
درس دفاع از حریم فاطمه دادم
دست شما از شجاعت آینه دادم

هرچه که دارید خرج یار نمائید
که نوه های امیر خیبر و بدرید

حال مهیّا شود حمایل و سربند
محضر مولا روید با دل خرسند
گاه به گریه روید گاه به لبخند
سرورتان را دهم به فاطمه سوگند

تا برسید از سوی امام به تایید
که نوه های امیر خیبر و بدرید

دایی محبوبتان امیر جهان است
همچو حسن نام او کلید جنان است
لنگر عرش و ستون کون و مکان است
حب ولای حسین مایۀ جان است

لحظه ای از این امام دست مدارید
که نوه های امیر خیبر و بدرید

کاش که یاری کنم برادر خود را
چون ببرم باز نام مادر خود را
کی بکند رد متاع خواهر خود را
دست ببوسید و پای رهبر خود را

یکسره دست ادب به سینه گذارید
که نوه های امیر خیبر و بدرید

نسل شما هست نسل حیدر کرار
صلب شما می رسد به جعفر طیار
نام یکی تان ز نام احمد مختار
نام نکوی یکی ز خالق دادار

باید امان از سپاه کوفه بگیرید
که نوه های امیر خیبر و بدرید

کم نگذارید پس برادر من را
نشر دهید این سپاه و لشگر من را
دور شوید این دو دیدۀ تر من را
تا که نبینید پاره معجر من را

جبهه روید و به خیمه باز نگردید
که نوه های امیر خیبر و بدرید

هستی زینب فدای جان حسینم
عون به قربان این جوان حسینم
داغ محمد مرا امان حسینم
تا که به سینه زنم نشان حسینم

ای دو جوانم روید و باده بنوشید
که نوه های امیر خیبر و بدرید

جان شما هدیه بر امام زمانم
بعد شهادت میان خیمه بمانم
خجلت روی حسین قاتل جانم
نعش شما را کجا به خیمه کشانم

پس به شجاعت روید در صف توحید
که نوه های امیر خیبر و بدرید

این دل من طاقت و قرار ندارد
خواهر تو تاب انتظار ندارد
نشنوم از کس حسین یار ندارد
زندگیِ بی تو اعتبار ندارد

خواهر خود را مکن ز خویش تو نومید
که نوه های امیر خیبر و بدرید

(محمود ژولیده)



 به نام نامی زینب که آیت العظمی است
قسم به نام عقیله که علم الاسماست

بلند مرتبه بانوی فاطمی علی
تمامی وجناتش تمامی مولاست

غلامزاده ایلش قبیله مجنون
کنیزه خادمه هایش عشیره لیلاست

نفس نفس نفهاتش چکامه ای شیوا
وحرف حرف کلامش قصیده غراست

قلم چگونه نویسد که خامي محض است
کلام پخته ی عمان بخوان که روح افزاست

زنی که دست خدا را در آستین دارد
زنی که یک تنه مرد آفرین کرببلاست

برای آل عبا بوده واجب التعظیم
حسین فاطمه احمد حسن علی زهراست

عقیله ای که عقول از مقام او حیران
فهمید که فقاهت ز فهم او رسواست

ندیده سایه او را نگاه همسایه
اگرچه مدت سی سال پیش این دریاست

ندیده سایه او را مدینه یا مکه
که شهر در قرق چند حضرت سقاست

نسیم هم نوزد سمت چادرش حتی
که این حریم حریم فرشته های خداست

نه خاک بر دهنم رخصتی فرشته نداشت
مقام چادر خاتون فاطمه بالاست

هزار مرتبه شوید دهان به مشک جبریل
هنوز بردن نامش برای او رویاست

ز مادحین بزرگی این سرا مریم
ز واصفین بلندی این حرم عیسی ست

........

رکاب ناقه که سر قفلی علمدار است
ستون خیمه که قلب خیام عاشوراست

پناهگاه تپشهای خسته سجاد
امام هاشمیان و شفیعه فرداست

اگر حسین در اعماق سینه ها جاریست
اگر حسینیه ای در تمامی دلهاست

ولی حسین خودش زینبیه ای دارد
که در تمامی افلاک بیرقش بر پاست

رسید ظهر دهم فصل اوج غم اما
میان خیمه خود مانده وز دلش غوغاست

اگر چه پای به پای برادرش رفته بود
اگرچه بانوی غمگین خیمه شهداست

اگرچه بر سر بالین هر شهیدی بود
اگر چه شاهد رزم اهالی دریاست

چقدر پیکر خونین بدست آورده
چقدر چادرش از خون لاله ها زیباست

کنار پیکر اکبر که زودتر آمد
اگر نبود حسینش چگونه بر میخواست

میان خیمه نشسته ز دور میشنوند
خروش تازه جوان های خود که بی همتاست

دوشیر زاده ی او در کشاکش رزمند
و در حوالی آوردگاه طوفانهاست

گرفته اند تمامی پهنه را باتیغ
شنید و گفت رجزهایشان عجب گیراست

وبا شمارش تکبیرهای عباسش
گرفته است که تعداد ضربه آنهاست

پس از برادرش آهسته میکشد تکبیر
و گاه گاه بگوید برادرم تنهاست

کمی گذشت خروشی دگر نمیشنود
نوای تازه جوانها بجای آن برخواست

میان خیمه خود مانده ونمیشنوند
بغیر ناله که از سمت نیزه ها پیداست

بغیرخنده و صوت اصابت صد تیر
بغیرهلهله هایی که در دل صحراست

هنوز مادرشان گوش می کند اما
نمی رسد بجز آهی که برلب سقاست

صداصداي نفسهاي مانده درسينه است
صدای چرخش شمشیرها و مرکب هاست

میان آنهمه فریاد و ناسزا فهمید
برای بردن سرها به نیزه ها دعواست

غروب بود و میان خیام میگردید
که دید خیمه سرخی که خیمه شهداست

میان آن همه تن های بی سر خونین
کنار پیکر اکبر که اربا ارباست

شناخت پیکر زخمی سروهایش را
اگرچه سر ز تن چاک خورده جداست

هنوز گرم تماشای کودکانش بود
که دید شعله آتش ز خیمه ها برخواست

حرم اسیر حرامی و مادری می دید
که زلف تازه جوانهای او ز نیزه رهاست

(حسن لطفی)



 ما غنچه های نورس گلزار زینبیم
ما تحفه های او به تو دلدار زینبیم

گل هدیه می کنند به هم، عاشقان پاک
ما هم دو گل ز پهنه ی گلزار زینبیم

ما حاصل نماز شب آن مطهره
ما هر دو نور دیده ی بیدار زینبیم

ما پای روضه های پر اشکش نشسته ایم
دل سوخته ز آه شرربار زینبیم

شیر محبت تو از او نوش کرده ایم
پرورده  با ولایت تو یار زینبیم

ابناء زینبیم و ز سینه زنان تو
ما بانیان هیئت انصار زینبیم

تیغ برنده ایم و به قلب عدو زنیم
سرباز کوچکیم و دو سردار زینبیم

شمس الضحای مصحف ام المصائبیم
مهتاب عشق، شمع شب تار زینبیم

دشمن چه باک، نیزه و شمشیرمان زند
ما شاهدان جلوه ی ایثار زینبیم

امروز اگر به لجه ی خون دست و پا زنیم
فردا به نیزه شاهد بازار زینبیم

(سید محمد میر هاشمی)



 غم جدایی تو کرده قصد جان مرا
غمی که سوخته تا مغز استخوان مرا

از آن زمان که به دنیا قدم گذاشته ام
عجین به داغ نوشتند داستان مرا

چه رورگار غریبی که باز در صدد است
بگیرد از من دلخون برادران مرا

زغربتت رمق راه رفتن از من رفت
اناالغریب تو لرزانده زانوان مرا

برای تحفه ی این مور هم سلیمان باش
کرم نما بپذیر این دو نوجوان مرا

ز چهره ام بزدا گرد شرمساری را
به خونشان بدرخشان ستارگان مرا

ادا اگر بشود حق تو زجانب من
توان مگر بدهد جسم ناتوان مرا

قدم خمید زداغ تو ...داغ طفلانم
خمیده تر نکند قامت کمان مرا

به خاطر تو زخیمه نیامدم بیرون
مگر که پی نبری اشک دیدکان مرا

نصیب باغ دلم از بهار اندک بود
خدا به خیر کند قصه ی خزان مرا

بلا عظیم تر و من صبورتر شده  ام
چه سخت کرده خداوند امتحان مرا

(هادی ملک پور)



 هرچند دارم می کنم اصرار، این بار
پس می زند چشمت مرا انگار، این بار

گرچه به دوری دوستی عادت ندارم
شاید که باشد خوب تر این کار، این بار

از زیرقرآن کرده ای رد بچه ها را
من نیستم پیش تو بالاجبار، این بار

اخباری از این دست دارد می رسد که
شد داغ تر در معرکه بازار، این بار

دارد مرا گویا جدا می سازد از تو
هر ضربه ای که می شود تکرار، این بار

من مادری کردم برایت بعد مادر
پس درک کن حال مرا ای یار، این بار

شمشیر و تیر و سنگ ها کاری نکردند
بارید نیزه از در و دیوار، این بار

نذری اکبر را که دادی پخش کردند
حالا نمک از سفره ام بردار، این بار

شرمنده بودم که عبا برداشتی، حال
آمد زمین از دوش من این بار، این بار

تشییع کن بر شانه ات جان مرا هم
سهمی برای خواهرت نگذار این بار

(رضا دین پرور)



 این شعلۀ عشق است كه درمان نپذیرد
معشوق ز عاشق اَثر آسان نپذیرد

جز اشك تمنّا كه گِره وا كند از كار
كردارِ دگر فایده چندان نپذیرد

این رابطۀ عشق عجب معجزه آساست
این مرحله را جز دلِ بریان نپذیرد

معشوق حسین است و عاشق دلِ زینب
محبوب ز احباب بجز جان نپذیرد

فرمود به طفلان كه دلِ عاشقِ مادر
جز كشته شدن  در ره جانان نپذیرد

با خویش همی گفت: مبادا كه برادر
از خواهر خود هدیۀ قربان نپذیرد

اینجاست كه بر دامن مادر بزند چنگ
بی فاطمه این مرحله پایان نپذیرد

تا بر لب طفلان قسم فاطمه آمد
آقا نتوانست ز آنان نپذیرد

دو آینۀ زینبی آمادۀ رزمند
این صحنه بجز آینه قرآن نپذیرد

گیسوی كمندِ یكی از شانه سرازیر
زلف دگری سلسله بندان نپذیرد

شمشیر كجا و قد و بالای دو ریحان
این قامتشان هیچ كمان دان نپذیرد

تكبیر به لب تیغ به كف هر دو كفن پوش
كس فاتحۀ تازه جوانان نپذیرد

می خواست عدو حیله ببندد به دوطفلان
دید از دو طرف رِخنه به رِندان نپذیرد

از هیبتشان لرزه به جانِ سپه افتاد
آزاده بجز جنگ نمایان نپذیرد

شاگرد دبستان اَلفبای علمدار
هنگامۀ پیكار سر و جان نپذیرد

كُشتند بسی از سپه كفر به یك آن
افزونتر از این را لب عطشان نپذیرد

از میمنه تا میسره این لشگر كوفی
این گونه پذیرایی مهمان نپذیرد

شمشیر و سنان بود كه هر سوی روان بود
آنقدر گران بود كه انسان نپذیرد

سیمین بدنان تشنه لب از پای فتادند
از پای فتاده نَفَس ارزان نپذیرد

داغی به دل بانوی مظلومه نشاندند
داغی كه دل هیچ پریشان نپذیرد

تا كه نشود از همه شرمنده برادر
خواهر طلب نعش شهیدان نپذیرد

از خیمه نظر كرد به چشمان برادر
دید ابر بهاری است كه باران نپذیرد

(محمود ژولیده)



 بریز در دل من هر چه داری از غربت
کجاست مأمن غم های کاریت؟... این جا !

تمام عمر غمت را کشیده‌ام بر دوش
چرا کنون نکنم غم گساریت این جا

خدا کند که بمیرم، امامِ بی‌یارم
اگر دمی نگرم بیقراریت این جا

ز پیش نعش علی سر بلند برگشتی
چقدر دیدنی است پایداریت این جا

چه زود پیر شدی بعد اکبر لیلا
فدای هیمنهٔ بردباریت این جا

مگیر ای پسر فاطمه امید را از من
دلم خوش است برادر به یاریت این جا

دو نوجوان مرا هم قبول کن جانا
شوند کشتهٔ چشم بهاریت این جا

بزرگ کردمشان پای سفرۀ عشقت
فقط به خاطر خدمتگزاریت این جا

اجازه ده که شوم همره نهالانم
شریک معرکهٔ لاله‌ کاریت این جا

نمی‌شود مگر از آن لب پر از مهرت
مرا منه به غم شرمساریت این جا

(مجتبی روشن روان)



هجران گرفته دور وبرم را برای چه؟
خون می کنی دو چشم ترم را برای چه؟

وقتی قرار نیست کبوتر کنی مرا
بخشیده اند بال و پرم را برای چه؟

گر نیستی غریب،مگو پس انا الغریب
صد پاره می کنی جگرم را برای چه ؟

دارد سرت برای چه آماده می شود
پس آفریده اند سرم را برای چه؟

زحمت کشیده ام که چنین قد کشیده اند
بر باد می دهی ثمرم را برای چه؟

من التماس می کنم و تفره می روی
شاید عوض کنی نظرم را برای چه؟

از مثل تو کریم توقع نداشتم
اصلا گذاشتند کرم را برای چه؟

باشد نمی روند ولی جان من! بگو
آورده ام دو تا پسرم را برای چه؟

(علی اکبر لطیفیان)