عبدالحسین‌ برونسی‌ یکی از سرداران شهید خراسان رضوی است که 25 اسفندماه سال 1363 و در حالی که مسوولیت فرماندهی «تیپ 18 جوادالائمه(ع)» را بر عهده داشت در عملیات «بدر» و شرق دجله به شهادت رسید.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، برونسی متولد مشهد و عضوی از رزمندگان «لشکر 5 نصر» خراسان بود. مزار وی در بهشت رضا(ع) مشهد قرار دارد.

عبدالحسین بیست‌ و سوم‌ شهریورماه‌ 1320‌ در مشهد به دنیا آمد. وقتی‌ در لباس‌ سربازی‌ به‌ روستا آمد مردم‌ از خوشحالی‌ در پوست‌ خود نمی‌گنجیدند. ورود ماموران‌ اصلاحات‌ ارضی‌ شاه‌ و عدم‌ قبول‌ آب‌ و ملک‌ باعث ‌مهاجرتش‌ به‌ شهر مشهد شد. مشاغل‌ متفاوت‌ را آزمود و چون‌ در هر کدام ‌شبهه‌ای‌ بود دست‌ به‌ بنایی‌ زد. با ارشادات‌ مقام‌ معظم‌ رهبری‌ با مسایل‌ سیاسی‌ آشنا شد و پا در رکاب‌ مبارزه‌ با رژیم‌ پهلوی‌ گذاشت‌ و ماموران‌ ساواک‌ در زیر شکنجه‌ دندان‌هایش‌ را شکستند.

انقلاب‌ که‌ پیروز شد، جزو نخستین‌ افراد اعزامی‌ به‌ کردستان‌ بود. عرصه‌های‌ نبرد حق‌ علیه‌ باطل‌ بستر مناسبی‌ بود که‌ استعداد بالقوه‌ او به ‌فعل‌ درآید و از فرماندهی‌ گروهان‌، به‌ فرماندهی‌ تیپ‌ هجدهم جوادالائمه (ع) ‌برسد. سال‌ها رشادت‌ و ایثارگری‌ او زبانزد خاص‌ و عام‌ بود تا آنجا که ‌دشمن‌ چنان‌ هراسی‌ از برونسی‌ داشت‌ که‌ برای‌ سرش‌ جایزه‌ تعیین‌ کرد.

بعد از زیارت‌ خانه‌ خدا به‌ مرحله‌ای‌ از شهود رسیده‌ بود که‌ زمان‌ و مکان‌ شهادت‌ خودش‌ را می‌دید و سرانجام‌ در عملیات‌ بدر، پس‌ از رشادت‌ بسیار در «چهارراه‌ خندق» به‌ شهادت‌ رسید.

فرازی‌ از وصیت‌نامه‌ شهید:

شما ای‌ زن‌، چون‌ زینب‌ کبری‌ (سلام‌الله علیها) فرزندانم‌ را هم‌ پدری ‌کن‌ و هم‌ مادری‌، مادری‌ که‌ اسلام‌ می‌گوید. همسر عزیزم‌، شما هفت‌ فرزند دارید، باید آن‌ها را آنچنان‌ با اسلام‌ آشنا کنید که‌ روز قیامت‌ هم‌ به‌ درد خودت‌ بخورند و هم‌ به‌ درد من‌. در راه‌ امام ‌خمینی که‌ همان‌ راه‌ قرآن‌ و راه‌ امام‌ حسین(ع)‌ است‌ بروند تا سر حد شهادت‌. از همه‌ شما می‌خواهم‌ که‌ هر موقع‌ پسرانم‌ را داماد کردید، یک‌ دختر مومن‌ بگیرید، فاطمه‌ و زهرا را هم‌ یک‌ شوهر مومن‌ برایشان‌ انتخاب‌ کنید، برای‌ داماد و عروس‌ کردن‌ فرزندانم‌ پی‌ مال‌ دنیا نروید، فقط‌ ببینید که‌ از همه‌ بهتر، خدا را می‌شناسد، ملاک‌ خدا باشد. در هر کار اگر انسان‌ خدا را در نظر بگیرد انحراف‌ ایجاد نمی‌شود.

همسر عزیزم‌! اگر شما این‌ حرف‌هایی‌ که‌ من‌ در وصیت‌ نامه‌ نوشتم‌، عمل‌ کردید، من ‌اگر در راه‌ خدا شهید شدم‌، شما را تا به‌ بهشت‌ نبرم‌! خودم‌ نمی‌روم‌. از همه‌ شما می‌خواهم‌ که‌ مرا حلال‌ کنید و از پدر و مادر مهربانم‌ هم ‌می‌خواهم که‌ مرا حلال‌ کنند.

***

برونسی در عملیات بدر بسیار ناراحت و گرفته به نظر می‌رسید چون عملیات خیبر و آنچه در عملیات خیبر اتفاق افتاده بود، خیلی برایش سنگین و متاثرکننده بود؛ بنابراین خیلی تاکید می‌کرد که هیچکس اجازه عقب‌نشینی در این عملیات را ندارد و باید ما هدفمان را بگیریم حتی اگر تا آخرین نفرمان هم به شهات برسیم ولی باید به سر چهار راه برسیم. واقعا این را به عنوان شعار نمی‌گفت، از قلبش و از تمام نهادش این ندا برمی‌خواست و به صورت بلند و با فریاد می‌گفت: "وعده ما سرچهار راه"، این چهارراه هم به اصطلاح پدی بود که دشمن آورده بود، در عمق جزیره ایجاد کرده بود. یعنی از اتوبان بصره منشعب می‌شد و یک خط پدافندی به حساب می‌آمد که دشمن تشکیل داده بود. تقاطع آن بعضی از جاده‌هایش به صورت عمودی به داخل جزیره می‌آمد که به اینها در واقع می‌گفتیم پد. جاده‌ای بود ولی چون بلند بود ارتفاعش از سطح آب گرفتگی هور نزدیک به سه متر (دو نیم تا سه مترمربع) از هور می‌آمد از توی آب یعنی می‌آمدی بالا تا می‌رسیدی به خود جاده. عرض جاده هم حدودا هشت متر بود، این تنها جاده‌ای بود که ما داخل آب داشتیم.

خاطره‌ای از زندگی مشترک:

شهید می‌گفت یک روز مادر خانم من به من گفت: عبدالحسین بدو بدو که الان همسرت فارغ می‌شود. بدو و یک قابله بیاور. من هم سوار موتور شدم رفتم دنبال قابله. وقتی می‌خواستم از چهارراه شهدا بگذرم، ناگهان چشمم به گلدسته‌های حرم امام رضا(ع) افتاد. می‌گوید اصلا به طور کل کارم را فراموش کردم و سر موتور را کج کردم و به طرف حرم امام رضا(ع) رفتم.

بعد از خواندن زیارتنامه و نماز و رفع خستگی تازه یادم آمد که دنبال قابله آمده‌ام. یکی دو ساعت گذشته بود. وقتی به خانه برگشتم به خاطر سر و صدای زیاد موتورسیکلت، آن را دو تا کوچه پایین‌تر گذاشتم و آهسته و آهسته به طرف خانه رفتم. وقتی به خانه رسیدم دیدم مادر خانم جلوی در ایستاده و منتظر است. با خودم گفتم:الان حتما یک سیلی به گوشم خواهد زد اما دستی به پشتم زد و گفت دستت درد نکند عجب قابله‌ای فرستادی. من هم قضیه را تعریف نکردم، وقتی وارد منزل شدم، بچه متولد شده و اوضاع هم آرام بود. بعد از مدتی که ماجرا را از خانمم پرسیدم، گفت: وقتی دنبال قابله رفته بودی،‌ خانمی آمد و گفت که عبدالحسین مرا فرستاده است. از خانمم پرسیدم که آن خانم کی بود؟ گفت: من سوال کردم، اما او گفت: مرا عبدالحسین فرستاده. کارش را انجام داد، رفت و پولی هم نگرفت.
منبع: ایسنا