کد خبر 398323
تاریخ انتشار: ۲۴ اسفند ۱۳۹۳ - ۱۶:۲۸

اشک زیر موژه‌های سفیدش حلقه زده. از روزهای قبل قامتش خمیده‌تر و رنگ موهایش سفیدتر است. هر کس بود هم همین حال و هوا را داشت. جوان‌دلاور است، اما جوان از دست داده تا در لابه‌لای اشک‌ها و سکوتش فریادی از درد را مشاهده کرد.

 به گزارش مشرق، سه شنبه آخر سال 92 بود که دید فرزندش از در خارج شد، اما دیگر بازگشتی از او در قاب کوچک در خانه اش ثبت نشد.

یک کینه یا یک بازی کودکانه، هر چه که بود در شب ماموریت، روی سر ستوان دوم هادی جوان دلاور آوار شد تا نفس هایش به شماره بیافتد؛ نفس هایی که برای جوانی زیبا رو و زیبا سیرت به سمفونی مرگ تبدیل شد. مرگی که به مهر زیبای شهادت منقش شد.

پدر هنوز باور ندارد پسرش به همین سادگی پر کشیده، و مادر ناگفته های خود را در پشت چادری که روی صورتش کشیده باز هم محبوس می کند و در چند کلام کوتاه می گوید: "همیشه دستم را می بوسید و می گفت مادر دعایم کن".

هادی بیش از دو ماه در کما بود. نارنجکی که به سرش خورده بود، رحم نداشت. کلاه ایمنی اش را دریده و لباس نظامی اش را سوزانده بود.



اما بیش از آنکه لباس نظامی هادی بسوزد دل زن جوانی سوخت که تنها 2 ماه از ورود نام "هادی جوان دلاور" به عنوان همسر در شناسنامه اش گذشته بود. می گفت پشتش خالی شد وقتی هادی پر کشید.

هادی در روز حادثه برای کنترل و گشت به همراه چند اکیپ موتورسوار از کلانتری خارج شد. بعد از ورود اکیپ به کوچه شهید سیامک خداوردی ناگهان همه جا را دود گرفت. دنیا برای هادی تیره و تار شد و همکارانش تنها صورتی غرق به خون از وی را به یاد می آورند.

برادر شهید می گوید: چقدر زیباست جانبازی که به شهادت ختم شود. هادی قبل از این حادثه 2 بار دیگر هم به دلیل شدت مصدومیت در بیمارستان بستری شده بود، اما این بار با موارد قبل بسیار فرق داشت.



وی از شب حادثه سخن به میان می آورد: چون در زمان حادثه من مسئول امامزاده معصوم بودم از هادی درخواست کرده بودم در محل امامزاده حاضر شود تا در ایجاد امنیت در اطراف امامزاده به ما کمک کند؛ اما او گفت که در ماموریت است و نمی تواند به امامزاده بیاید. ساعت یک ربع به 10 شب بود که به من اطلاع دادند که حادثه ای برای هادی رخ داده و پایش شکسته است. از فرد تماس گیرنده خواستم تا گوشی را به هادی بدهد اما گفتند که وی را به اتاق عمل برده اند و نمی تواند صحبت کند. همانجا فهمیدم که عمق فاجعه بسیار است. خودم را سریع به بیمارستان لقمان رساندم و آنجا بود که صروت غرق به خون برادرم را دیدم.

برادر شهید ادامه می دهد: فردای روز حادثه برای اجازه عمل با پدر تماس گرفتم و اینطور شد که تمامی اعضای خانواده از حادثه ای که برای هادی رخ داد مطلع شدند. عمل هادی خطرناک بود و دکتر اظهار داشته بود که هیچ پیش بینی نمی توان از نتیجه عمل داشت.

در حالی که اشک آرام ارام از چشمان برادر شهید لیز می خورد مادر باز هم صورتش را در بین چادر پنهان می کند همانطور که جگرگوشه اش 2 ماه چشمانش را برای آنها پوشاند تا اینکه در 18 فروردین بعد از یک خواب 58 روزه چشم باز کند و مجددا بعد از چهار روز کم کم خود را آماده رفتن و پر بستن کند.



پدر شهید می گوید: هادی با آبرو و مقید به اصول دینی زندگی می کرد. تمام افرادی که با او در ارتباط بودند قلبا به او علاقه داشتند. او بسیار مبادی آداب بود. وقتی از خانه خارج می شد هیچ گاه موتورش را در محل روشن نمی کرد. وقتی که به خیابان می رسید تازه موتور را روشن می کرد؛ چر که بر این باور بود باید هوای همسایه را داشت.

وی ادامه می دهد: فردای روز شهادت خانم ام البنین ساعت 9 صبح به من زنگ زده شد و گفتند که هادی نشسته است. ما خود را به بیمارستان رساندیم. آن چند روز جز معجزات خاص خدا بود تا ما را ببیند تا در 24 اردیبهشت در ساعت یک ربع به هفت صبح به مقام شهادت برسد.

وقتی حرف از شهادت پسر کوچک خانواده می شود مادر شهید می گوید: چند وقت قبل از نامزدی هادی خواب دیده بودم که 2 جنازه کفن شده با دوتا قبر کنار هم قرار گرفته اند. دیدم روی یکی چفیه دارد. خانمی آنجا بود از وی پرسیدم که اینها چه کسانی هستند. وی گفت که اولی شما هستید. بعد گفتم دومی هم شهید است؟ که پاسخ شندیم: خودت گفتی خودت هم جواب خودت را دادی.



وی از شب پیش از شهادت پسرش نیز حرف هایی دارد: شب قبل از شهادت هادی خواب دیدم سه النگو دستم هست که دوتا از این الگوها یک نوع است، ولی یکی دیگر برق می زند. خودم از برق زدن این النگو تعجب می کردم که ناگهان از خواب بیدار شدم، اضطراب شدید به من دست داد، اما نمی دانستم پسرم فردا ملکوتی خواهد شد.

برادر شهید می گوید: وقتی به من خبر شهادت برادرم را دادند زانوهایم خم شد و به زمین افتادم اما وقتی که خبر شهادت هادی را به پدر دادم وی با استواری همیشگی اش گفت "انا لله و انا الیه راجعون"؛ آن لحظه حس کردم یکی پشت من ایستاده و دیگر جایی برای خالی شدن زانوهایم وجود ندارد.

پدر هنوز قطره های اشک امانش نمی دهد. دستش را زیر چانه زده تا لرزش چانه اش مشخص نشود. می گوید: همیشه می گویم هادی زودتر به خوابم بیا تا قلبم کمی آرام شود.



مادر شهید با بیان اینکه ندیدن هادی هنوزم برای من سخت است می گوید: هنوز انگشترش را به یادگار در دستانم دارم گویی مانند هر شب که می آمد و دستانم را می بوسید این بار انگشترش به دستم بوسه می زند.

هادی جوان دلاور از سال 86 وارد ساختار نیروی انتظامی شده بود و در سرکلانتری هشتم فرماندهی انتظامی تهران بزرگ به ایفای نقش می پرداخت. اما نقش او در روزی که قرار بود با شادی به پایان برسد به تلخ ترین نقطه خود رسید، و تنها برای یک کینه توزی کودکانه خانواده ای رخت ماتم بر تن کردند.

منبع: دفاع پرس