خانواده های شهید هم شرایط خاص خودشان را دارند اما پسر من چون در اردوی ملی سرباز بوده، نمی‌تواند از افغانستان پاسپورت بگیرد. از این ور هم دولت اگر او را بگیرد رد مرز می کند؛ به خاطر همین مشکل است.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - تیپ فاطمیون که بعدها به لشکر تبدیل شد، متشکل از نیروهای داوطلب بود که همزمان با نبردهای داخلی در سوریه، عازم این کشور شدند. این لشکر متشکل از «داوطلبان» افغانستانی است که به عشق پاسداری از حرم حضرت زینب سلام‌الله علیها عازم دمشق شدند. این گروه در ۲۲ اردیبهشت سال ۱۳۹۲ شمسی با ۲۲ نفر در منطقه زینبیه سوریه حاضر شد و اعلام موجودیت کرده و امروز با نام لشکر فاطمیون شناخته می‌شود. بنیانگذار این گروه علیرضا توسلی ملقب به ابوحامد بود که در ۹ اسفند سال ۱۳۹۳ در منطقه تل قرین در نزدیکی مرزهای فلسطین همراه با معاونش رضا بخشی (فاتح) توسط موشکی که از هواپیمای بدون سرنشین اسرائیلی شلیک شد، به شهادت رسیدند.

قسمت قبلی گفتگو را اینجا بخوانید؛

پسرم ۴ سال در سوریه جنگید

خون شهیدان ابوحامد و فاتح، جان دوباره‌ای به این لشکر داد به نحوی که مجاهدان و جوانان افغان از سرتاسر دنیا، خصوصا از شهرها و روستاهای ایران، تمام تلاششان را می‌کردند تا به سوریه بروند. شجاعت و جنگ‌آوری این مبارزان در نبرد سوریه بی‌بدیل بود. سایت خبری تحلیلی مشرق افتخار دارد در سال ۱۴۰۱ نیز گفتگو با خانواده شهدای مدافع حرم، خصوصا شهدای فاطمیون را ادامه دهد تا این سرشناسان در آسمان و گمنامان در زمین را بیشتر به نسل جوان بشناساند. دوست خوبمان سید ابراهیم در اصفهان، با پدر و مادر شهید غلام حیدر سلطانی گفتگویی ترتیب داده است که متن آن را بی کم و کاست در دو قسمت،‌ تقدیم می‌کنیم.

**: آقا غلام‌حیدر چند ساله بود که شهید شد؟

پدر شهید: فکر می کنم ۱۹ یا ۲۰ ساله بود. در افغانستان تاریخ دقیق تولد را ثبت نمی‌کنند.

**: روی سنگ مزار شهید، تاریخ تولدش را سال ۶۱ نوشته، در این کارت نوشته سال ۱۳۷۱...

پدر شهید: خیلی فرقش است.

**: ده سال فرقش است، تقریبا شاید الان بیست و نه سالش می شود.

پدر شهید: ۲۹ سال؟ نه.

**: آقا غلام‌حیدر سال ۹۳ شهید شد. همان وقت که شهید شد چند ساله بود؟

پدر شهید: همان وقت ۲۱ ساله بود.

**: یعنی پسر شما وقتی شهید شد ۲۱ ساله بود؟ چهار سال هم که در سوریه بوده؛ تقریبا ۱۷ ساله بوده که آمده ایران و رفته سوریه، درست است؟

پدر شهید: بله.

**: در صحبت هایتان گفتید که آن دفعه آخر یک بار افغانستان آمد؛‌ یعنی سه سال سوریه بود باز یک دفعه آمد افغانستان و باز رفت سوریه. درباره حال و هوایش در آن یک بار که آمد افغانستان هم برایمان بگویید.

پدر شهید: در افغانستان یک عروسی داشتیم و برای داداش او، همسری گرفته بودیم.

**: داداشِ غلام‌حیدر؟

پدر شهید: بله؛ داداشِ غلام حیدر. عروسی را ول کرد و آمد ایران. در ایران که آمد باز چند وقتی گذشت و ما گفتیم کجا است؟ گفتند باز هم رفته سوریه. این دفعه دایی‌اش گفت که دیگر نرو، بس است! گفت نه، این دفعه می روم و بعد که آمدم، می روم افغانستان. گفت خوب است که دیگر این دفعه آخر است. چیزهایی هم برای ما نوشته بود. دایی‌اش گفت که نرو. گفت بابام اولاد پسر زیاد دارد. من اگر شهید بشوم پروا ندارم. دایی‌اش گفته خطر است، بس کن؛ گفته نه، من این دفعه را می‌روم از ایران؛ وقتی آمدم، دیگر برمی‌گردم به افغانستان. اگر شهید شوم بابای من پسر زیاد دارد. بس است دیگر؛ اگر شهید شدم مشکلی ندارد، اگر هم که شهید نشدم که هیچ.

**: آن سالی که از سوریه آمد به افغانستان، از اوضاع سوریه برایتان تعریف می‌کرد؟

پدر شهید: همان سال قصه می کرد؛ می گفت ما در تانک هستیم و خطر نیست؛ آن افرادی که پیاده هستند خطرشان بیشتر است. ما که در تانک هستیم اینقدر خطر ندارد، ما یک موضع می گیریم و اینقدر خطر ندارد. ما هم گفتیم ان شا الله خیر باشد.

**: شما نگفتید چرا سوریه می روی؟ نرو و خطرناک است...

پدر شهید: ما گفتیم که سوریه خطر دارد و جنگ است. گفت ما چه پروا داریم؟ دفاع از حریم بی بی زینب می کنیم. اگر ما نرویم و حریم زینب را دفاع نکنیم، همه تکفیری‌ها و داعشی‌ها دیگر همه چیز را به دستشان می‌گیرند. ما که فقط نیستیم؛ هزار نفر هستیم. گروه‌مان هزار نفری است. ما هم در دل خودمان گفتیم در این راه اگر خدمت کند، از این راه بهتر که نیست. یک چند وقتی پیش ما بود و دیگر بعد از عروسی برادرش آمد ایران؛ یک وقتی زنگ زد که باز هم رفته سوریه و پروا ندارد. گفتم افغانستان بیاید من برایش یک زن بگیرم. گفته بود که خوب است من این دفعه می روم سوریه و بعدش برمی‌گردم به افغانستان.

**: در این صحبت ها رسیدیم به اینکه شهید رفت سوریه در سال چهارم، سه سال سوریه بود بعد آمد افغانستان بعد سال چهارم رفت سوریه و شهید شد. برادرهای شهید به شما گفتند که بیایید بروید ایران و کربلا برای زیارت. پاسپورت های شما را آماده کردند که بیایید ایران و بروید به سمت کربلا برای زیارت. اینجا که آمدید خبر شهادت غلام حیدر را به شما دادند؟

پدر شهید: بله. ما که آمدیم، گفتیم غلام حیدر کجاست؟ گفتندهمین‌جا هست؛ نمی دانم کجا را گفتند. دیگر شب در خانه اقوام بودیم. آخر شب شد؛ وقت نماز شدو نمازمان را خواندیم. باز سی چهل نفر از اقوام جمع شدند. گفتند زندگی غم و شادی دارد و بالاخره عیب ندارد. ما گفتیم اینها نذر است به خاطر اینکه از کربلا آمده‌ایم. گوسفند قربانی کرده‌اند و نذر دارند و ختم قرآن. بعد از آن، دیدم که اینها به موبایل نگاه می کنند و گفتم حتما یک چیزی هست. آن لحظه با خودم گفتم احتمالا پسرم که سوریه رفته، دیگر شهید شده. با خودم این را تکرار می کردم. داییِ‌بچه‌ها یک کاغذ نوشت که در این کاغذ بفهماند که پسرم شهید شده. یک کم که گذشت گفتم من دیگه فهمیدم. گفت فهمیدی؟ گفتم بله، فهمیدم. گفت خب تو که فهمیدی دیگر پسرت شهید شده، من هم گفتم ما فهمیدیم که شما همین طور دارید تلاش می کنید به خاطر پسر من است. گفتند حالا که فهمیدی، دیگر درست است، شهید شده. خدا رحمت کند، قسمتش این بوده.

**: از مراسم تشییع پیکرش بگویید، شما پیکرش را دیدید؟

پدر شهید: بله، جنازه اش را آوردند؛‌دو روز بود که آورده بودند.

مادر شهید: جنازه اش را آوردند.

پدر شهید: صبح آوردند؛ سه شهید بودند، یک جایی آورد. در اینجا رفتیم به گلزار شهدا. گفتم یک دفعه رویش را به من نشان بدهید برای دفعه آخر.

**: پیکر شهید را به خانه نیاوردند؟

پدر شهید: نه، در مسجد بود؛ نمی دانم کجا بود؛ فکر کنم در گلزار شهدا بود؛ روی تابوتش را باز کرد؛ ما گفتیم رویش را نگاه کنیم؛ تخته گذاشته بودند رویش؛ یخ زده بود؛ آنقدر باز نشد که تخته را از رویش بکشیم، ولی یخ زده بود. در سردخانه بود.

**: چقدر وقت در سردخانه بود؟

پدر شهید: تقریبا یک ماه اینطورها در سردخانه بود. دیگه ما گفتیم تابوتش را بستند؛ یخ زده بود و نتوانستند رویش را باز نگه دارند.

**: مادر شهید هم روی فرزندشان را دیدند؟

پدر شهید: مادر هم یک جا بود و آمده بود که ببیند رویش را؛‌ من گفتم دیگه نمی شود؛ یخ زده و نمی‌شود رویش را کنار بزنند.

**: پیکرِ شهید سالم بود؟

پدر شهید: بله. رفیق هایش هستند؛ رفیق هایش که در زمان شهادت، یک کمی آن طرف تر بودند... پرسان (پرسش) کردم که معامله‌شان چه رقم شد، گفتند که در حلب بود و سه نفر در تانک بودند؛ غلام حیدر در وسطمان بود، یک جای بن بست بودیم. رفتیم که از یک جای دیگر تانک را ببریم. هر سه تایمان از تانک پیاده شدیم که یک راهی پیدا کنیم تا تانک را ببریم. گفت یک دفعه یک تیری از سمت راست به سر غلام حیدر که در وسطمان بود، خورد. یک مرتبه دیدیم به زمین افتاد؛ یک دفعه خلاص شد؛ دیگر نتوانستیم دکتر ببریم؛ دیگر خلاص شد. یک رفیقش هم که حالا هم در اصفهان است این‌ها را برای ما تعریف کرد.

**: در این خانه با کی زندگی می کنید؟

پدر شهید: سه پسرم هستند دیگر؛ یک پسرم غلام‌حسین است؛ یکی هم از افغانستان آمده؛ ۵، ۶ نفر می‌شویم. یکی از پسرها که در اردوی ملی سرباز بود هم آمد پیش ما.

**: این پسرهای شما که آمدند هر دوی آنها در اردوی ملی سرباز بودند، بعدِ آمدنِ طالبان، آمدند اینجا؟

پدر شهید: بله؛ فرار کردند و آمدند.

**: پس اینجا مدرکی ندارند؟

پدر شهید: نه؛ زن و بچه اش در افغانستان هستند و او اینجاست.

مادر شهید: می رود سر کار تا ذوب آهن و نگرانم که رد مرز نکنند پسرم را.

پدر شهید: به خاطر اینکه اگر به افغانستان برود چون خانواده شهید هست و سربازی هم بوده، طالبان اگر ایندفعه او را بگیرند، کارش تمام است دیگر. این مشکل ماست که اگر شما بتوانید کاری برای ما بکنید.

**: ان‌شاالله... خودتان هم جایی کار می کنید؟

پدر شهید: من چند وقت رفتم در ذوب آهن؛ کارم راحت تر بود اما من را مریضی گرفت؛ رفتم دکتر؛ ن فهمیدم که هوای آنجاخیلی خاک دارد و کثیف است. آهن را جدا می‌کنند از خاک سیاه. همین یک مقدار ضرر کرد برای من. ضرر کرد و ما گفتیم دیگر کار نکنیم.

**: شما خودتان چند ساله هستید؟

پدر شهید: شصت سالَم است.

**: این پسرشما که اینجاست چند تا بچه دارد؟

مادر شهید: یک دختر دارد.

پدر شهید: آن یکی‌ش دو بچه دختر دارد که در افغانستان گذاشته. در کابل هستند. اینقدر هم نگرانش هستیم. در ایران، ما گفتیم یک مقدار کار بکند و امید داریم که اینجا رد مرز نشود.

**: ممنون... از شهید، وصیتی دست‌خطی، لباسی، نشانی چیزی دارید؟

پدر شهید: بله؛ دوستش همه چیزش را آورده بود، لباس‌هایش و همه چیزش را. فقط گوشی‌اش گم شده بود وبه ما نرسید. می‌گفتند لباس هایش هم در تهران گمشده.

**: پلاکی؟ دست خطی؟ چیزی ندارید؟

مادر شهید: هیچ چیز دیگر دست ما نیست. گفتم گوشی‌اش گم شد. برای ما نیاوردند. پسر ما گفت اینها اموالی است که گم شد و رفت، دیگر به دست نمی آید.

**: مشکلی که دیگه ندارید؟

پدر شهید: نه، فقط مشکل دو پسرم هستند که مدرک شناسایی ندارند.

مادر شهید: مشکلی که مال نداریم. این مشکل مدارک که حل شود ما دیگه به خدا و ارواح شهید هیچ مشکلی نداریم.

**: سید! دست شما درد نکند که درباره شهیدتان با ما صحبت کردید.

پدر شهید: دست شما درد نکند که زحمت می کشید.

**: مادر جان! ما که مسئول این مسائل نیستیم ولی صحبت می کنیم تا ان شا الله مدرک بگیرید؛ چون مثل شما خانواده شهیدهای زیاد آمده‌اند و این مشکل را دارند. اینها باید جمع شوند و صحبت کنند. توکل به خدا، شما هم دعا کنید.

پدر شهید: حالا خانواده های شهید هم شرایط خاص خودشان را دارند اما پسر من چون در اردوی ملی سرباز بوده، نمی‌تواند از افغانستان پاسپورت بگیرد. از این ور هم دولت اگر او را بگیرد رد مرز می کند؛ به خاطر همین مشکل است.

**: شما کربلا رفتید یا نه؟

پدر شهید: اگر خدا قبول کند سه دفعه رفتیم.

**: سوریه هم رفتید؟

پدر شهید: نه.

مادر شهید: سوریه نه، دیگر شهیدها مادرانشان را بردند، من را نبردند، سراغ می کنند که شما را بردند سوریه می گویم نه، می گویند شما را چرا نبردند؟!

**: به خاطر کرونا تمام مسافرت‌ها بسته است، ان‌شاالله کرونا حل شود دوباره سفرها به سوریه شروع می شود.

پدر شهید: امور باقی باشد، به خاطر حضرت بی بی زینب خدمت کرده ان‌شاالله پدر و مادرش را هم می‌برند برای زیارت.

**: ان‌شاالله؛ توکل به خدا.

از روزی که آمدید از افغانستان کجا زندگی می کردید؟

پدر شهید: همین جا در اصفهان. اینجا خانه اجاره کردیم؛ کرایه می دادیم، تا این را خانه را که دولت داده ولی نمی‌دانم تا چه وقتی دست ما باشد.

*پایان