کد خبر 1065155
تاریخ انتشار: ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹ - ۰۵:۰۵

با استفاده از هنر خلاقیت بود که اسرای ایرانی توانستند در برابر سهمگین‌ترین شکنجه‌های روحی و روانی دشمن بعثی مقاومت کنند و تسلیم آن‌ها نشوند.

به گزارش مشرق؛ وقتی با هر آزادۀ ایرانی در مورد اسارت و خاطراتش صحبت می‌کنیم، محال است از خلاقیت‌ها و ابتکارات خودش و دیگر اسرا در طول اسارت سخن نگوید. همچنین خلاقیت‌ها و ابتکارات بخشی از محتوای کتاب‌هایی است که در مورد خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌های بعثی‌ها تاکنون منتشرشده است. خلاقیت ویژگی بارز هر انسان است، ولی این ویژگی در شرایط حاد و مشکل بیشتر شکوفا می‌شود.

گفته‌اند: «احتیاج مادر اختراع است». اسرای ایرانی در سال‌های طولانی اسارت به جهت مقابله با شرایط سخت اردوگاه با خلاقیت و استفادۀ حداکثری از حداقل امکانات توانستند وسایل موردنیاز خودشان را بسازند. این خلاقیت‌ها از ساختن ابزار لازم ابتدایی همچون سوزن تا ساخت باطری برای رادیو با استفاده از پوست انار بود.

با استفاده از هنر خلاقیت بود که اسرای ایرانی توانستند در برابر سهمگین‌ترین شکنجه‌های روحی و روانی دشمن بعثی مقاومت کنند و تسلیم آن‌ها نشوند.

در شرایط اردوگاه که قطعه‌ای جدا از همه‌جا بود، اسرای ایرانیِ خلاق چیزهای موجود در اطرافشان را از یک منظر دیگر می‎‌دیدند. آن‌ها از دور ریختنی‌های نگهبانان عراقی نیز ابزارهایی را ساخته و یا در ساخت برخی وسایل مثل تهیه رنگ استفاده می‌کردند.

نگاه به کتاب‌های خاطرات اسرا از زاویه آشنا شدن به خلاقیت آنان جالب و مخصوصاً برای جوانان الهام‌بخش و آموزنده است.

در این مقال به تعداد محدودی از خلاقیت‌های یک خلبان در اسارت اشاره خواهد شد.

***

خلبان جت جنگی، اکبر صیادبورانی با توجه به شخصیت ممتازش در سال‌های اسارت حماسه‌های ارزشمند از رفتار انسانی، صدق، صفا، معرفت و ازخودگذشتگی را خلق کرد. وی شخصیتی هنرمند، تیزبین، بااخلاق و مرام و فداکار بود. وی در سال‌های طولانی اسارت با استفاده از هنر، خلاقیت، شجاعت و ایثار مرجعی برای تخفیف آلام خود و دیگر اسرا و کمک به همنوعان خودش بود.

ابداعات و ابتکارت آقای صیاد در محیط زندان‌های مخوف دشمن بعثی واقعاً حیرت‌انگیز است. نمونه‌هایی از خلاقیت‌های بسیار صیاد بورانی:

 - افسر عراقی انگار فهمیده بود دارم چه می‏گویم. به عربی فحشِ ناموسیِ رکیکی داد. مترجم فحش را به فارسی ترجمه کرد. خندیدم. در دلم گفتم: «اگر بخواهم خودم را ببازم، این‏ها سوء‏استفاده می‏کنند.» پرسیدم: «یعنی چه؟» مترجم گفت: «خب، این یک فحش است.» گفتم: «ما در فرهنگِ خودمان چنین چیزی نداریم. منظورتان را نمی‏فهمم.»

 افسر عراقی که دید فحش در من تأثیری نگذاشته و دارم می‏خندم، فحش بدتری داد. گفت: «این را به او بگو.» مترجمِ زن فحش را ترجمه کرد. دوباره خندیدم. پرسیدم: «یعنی چه؟» مترجم عصبی شد. مفهوم فحش‏هایی را که ترجمه کرده بود شرح داد. بعد گفت: «این اصطلاحی است که در ایران زیاد به کار می‏رود. تعجب می‏کنم چرا نمی‏فهمی؟» گفتم: «در فرهنگِ ما چنین چیزی نیست.» پرسید: «کجایی هستی؟» گفتم: «شمالی هستم. ما در شمال چنین چیزی نداریم.». (ص 164)

- گاهی صدای ضربه‌های یکنواختی از دیوار سلول بغلی می‌شنیدم، ولی اعتنا نمی‌کردم. یک‌بار که دقت کردم، متوجه شدم هر بار 32 ضربه به دیوار می‌زند. فکر کردم چرا هر بار 32 ضربه می‌کوبد. گفتم: «این مال گردان 32 همدان است. من هم گردان 31». برایش 31 ضربه زدم. باحالت اعتراض یک لگد به دیوار زد یعنی که منظورش این نیست.

صبح روز بعد دوباره 32 ضربه زد. گفتم: «خدایا اگر زبان مورس می‌دانستم و می‌توانستم با او صحبت کنم، چقدر خوب بود.» ناگهان به فکرم رسید نکند منظورش 32 حرف الفبای فارسی است. ...

الفبا را به ترتیب نوشتم. بعد حرف سین را با پانزده ضربه زدم. مکث کردم. بعد 28 ضربه زدم. منتظر شدم. از آن‌طرف شروع کرد به ضرب گرفتن. ضرب‌آهنگی زد یعنی «دمت گرم، خوب فهمیدی چه می‌خواهم.» نوشت: «سلام. تو که هستی؟» نوشتم: «اکبر صیاد از پایگاه همدان.» زد: «شیروین هستم از همدان.»

مورس با الفبای فارسی شد سرگرمی ما. برای گفتن یک جمله یک ساعت زمان صرف می‌شد. از صبح تا شب باهم صحبت می‌کردیم. (ص 159)

-... از روز چهارم دوخت و دوزها شروع شد. برای دوخت و دوز لباس‌هایی که از درز یا از جای دیگری پاره شده بود سوزن نداشتیم. اول با یک چوب‌کبریت به‌جای سوزن شروع کردم. سر چوب‌کبریت را تیز کردم، پارچه را با آن سوراخ کردم و از سوراخ پارچه نخ را رد کردم و پارگی‌ها را دوختم. گاهی تراشه‌ای از چوب‌کبریت جدا می‌شد و به پارچه گیر می‌کرد و کار سخت می‌شد. بعد، از یکی از دندانه‌های بزرگ شانه شکسته‌ای که داشتم به‌جای چوب‌کبریت استفاده کردم. (ص 248)

- حسن لقمانی‌نژاد که موهایش بلند شده بود و اذیتش می‌کرد، گفت: «اکبر، می‌توانی موی سرم را کوتاه کنی؟ نمی‌توانم بخوابم. احساس می‌کنم حیوانی چیزی دارد توی بدنم می‌چرخد.»

حسن یک‌پایش شکسته بود و در گچ بود. احساس کرده بود می‌توانم کمکش کنم. موهای سیاه پرپشتی داشت. از بس موهایش بلند شده بود توی صورتش ریخته بود با ریشش قاتی شده بود و قیافه‌اش مثل شیر شده بود. از زمانی که در بالغرفه (زندان انفرادی) بودم یک تیغ توی لیف پیژامه‌ام قایم کرده بودم. فکر کردم با شانه شکسته و آن تیغ می‌توانم کمکش کنم.

جنس موهایش چرب بود و چون دو سه ماه موهایش را خوب نشسته بود، به موهایش که دست می‌زدی چربی توی دست می‌آمد. تیغ را بستم به شانه و شانه را آرام از بالا به پایین کشیدم روی موهایش. هر بار که احساس می‌کردم تیغ کُند شده، تیغ را از شانه جدا می‌کردم و لبه‌اش را روی زمین می‌کشیدم تا تیز شود، دوباره می‌بستم روی شانه و بقیۀ اصلاح را انجام می‌دادم. با این کار از حجم موها کم شد. ریشش را هم با همین شیوه کوتاه کردم.

... بعدازاینکه موهای حسن لقمانی‌نژاد را اصلاح کردم، گفتم: «حسن، بیا خشک‌شویی‌ات کنم.» خوشحال شد. لختش کردم و زیرپوشش را که کف‌مالی کرده بودم کشیدم روی بدنش و خشک‌شویی‌اش کردم.

حسن گفت: «اکبر، این‌طوری حال نمی‌دهد. این پارچ آب را بریز روی سرم، بگذار حسابی سرم شسته شود.» آب سرد بود. گفتم: «پایت توی گچ است. چطور آب بریزم روی سرت؟» گفت: «یک پلاستیک دارم.» پلاستیک را آوردم و بستم به پایش، طوری که روی گچ را پوشاند. دو پارچ آب ریختم روی سرش. ولی از زیر پلاستیک، جایی که گچ باپوستش تماس داشت، آب رفت زیر گچ. بعدازآن حسن بی‌تابی می‌کرد، چون توی گچ پر از شپش بود و آبی هم که رفته بود زیر گچ باعث شده بود خارش پایش بیشتر شود. من هم عذاب وجدان گرفته بودم و خودم را نمی‌بخشیدم که چرا آب رفته زیر گچ و باعث ناراحتی‌اش شده است. قبه حسن گفتم: «من این گچ را باز می‌کنم.» گفت: «پایم که جوش نخورده.» گفتم: «طوری باز می‌کنم که دوباره بتوانم سر جایش بگذارم و ببندم.»

چند روز قبل، توی دستشویی میخی پیدا کرده بودم و آن‌قدر نوکش را به زمین ساییده بودم که تیز شده بود. میخ را از طرف ران، از بالا به پایین، از یک جهت کشیدم روی گچ تا اینکه شیاری باریک درست شد. روی همان شیار آن‌قدر با میخ کشیدم که گچ باز شد. همین کار را از طرف بیرون ران انجام دادم. بعد چند ضربه به‌جاهای مختلف گچ زدم و گچ از روی خطی که در دو طرف کشیده بودم ترک برداشت. آن را به‌صورت قالبی، عمودی از پایش جدا کردم. دیدم دو هزار شپش توی گچ و روی پای حسن رژه می‌رود. صحنۀ وحشتناکی بود. (صص 248-251)

- (داشتن رادیو در اردوگاه حکمش اعدام بود. اسرا با برنامه‌ریزی موفق شده بودند، یک رادیو دو موج از سربازان نگهبان کِش بروند تا در جریان اخبار ایران قرار بگیرند. اخبار ایران سبب تاب‌آوری اسرا می‌شد. بعد از چند روز باطری رادیو تمام شد و نیاز به باطری داشت. ساخت باطری نیز با خلاقیت انجام شد.)

- هرکسی می‌رفت سطل اشغال را خالی می‌کرد، توی سطل نگهبان‌ها را می‌گشت ببیند اگر پوست انار هست، بردارد بیاورد. چون باپوست انار کار می‌کردم و با دست تفاله‌ها را درمی‌آوردم و از صافی رد می‌کردم دستم پوست‌پوست و سیاه شده بود. ... از محیط اسیدی با آب پوست انار استفاده کردیم. این بار رادیو به خِرخِر افتاد. المنت‌ها را بزرگ کردیم و گذاشتیم توی دبه. دیدیم تغییری نکرد. یکی از بچه‌ها گفت: «نیروی باتری که از یک خانه نیست، از شش یا دوازده خانه نیرو تولید می‌کند.»

بعضی وقت‌ها عراقی‌ها کنسرو می‌دادند، مثلاً کنسرو لوبیا. بچه‌ها قوطی‌های خالی کنسرو را نگه می‌داشتند و وسایل شخصی‌شان را می‌ریختند توی آن. برای همین رفتیم سراغ سلول‌ها و شش قوطی خالی کنسرو جمع کردیم. داخل هر شش قوطی، مایع اسیدی شده سیاه و رقیقِ پوست انار ریختیم و داخلش فلز روی و مس گذاشتیم. مس را از سیم‌هایی که در زندان فراوان بود کنده بودیم و لخت کرده بودیم و به‌هم‌پیچیده بودیم، مثل یک قطعه فلز درست کرده بودیم. فلزهای داخل اسید را با سیم زدیم به رادیو. رادیو به کار افتاد. حدود نیم ساعت که کارکرد، قطع شد. (صص 413 و 414)

***

با آغاز جنگ و حمله جنگنده‌های عراق به مراکز مختلف ایران در ۳۱ شهریور ۵۹، نیروی هوایی ایران تصمیم می‌گیرد پاسخی کوبنده به دشمن متجاوز بدهد و لذا عملیات کمان ۹۹ طراحی می‌شود. اکبر صیاد بورانی نیز یکی از خلبانان ۲۰۰ فروند هواپیمایی بود که در اول مهر ۵۹ پایگاه‌های هوایی، پالایشگاه‌ها و مراکز جنگی عراق را بمباران کرد.

به دنبال انجام این مأموریت استراتژیک، اکبر به همراه کمک‌خلبان «علی بصیرت» برای درهم کوبیدن ستون نیروهای پشتیبانی دشمن در خانقین وارد عملیات شدند و پس از بمباران ستون تانک‌ها، هواپیمای آنان در منطقه سرپل ذهاب مورد اصابت موشک سام ۶ قرار گرفت و در میانه میدان نبرد رزمندگان و دشمن سقوط کرد.

خلبان آزاده جانباز ˈ اکبر صیاد بورانی در سال 1369 بعد از 10 سال مفقودالاثری به ایران بازگشت. وی روز جمعه شانزدهم خرداد 1393 در اثر صدمات ناشی از جنگ و دوران اسارت پس از ماه‌ها بیماری، دیدار حق را لبیک گفت. خاطرات وی در کتاب کتیبه‌ای بر آسمان با کوشش میر عمادالدین فیاضی، در ۶۴۶ صفحه به همت حوزه هنری گیلان در سال ۱۳۹۶ منتشرشده است.

* محمد مهدی عبدالله‌زاده