کد خبر 1060798
تاریخ انتشار: ۲۴ فروردین ۱۳۹۹ - ۰۱:۱۰

غافلگیر می شویم وقتی جهادگر ۲۸ساله از حضورداوطلبانه در قرنطینه بیماران کرونایی و تی کشیدن زمین وشستن سرویس بهداشتی بیماران مارا به سوریه می برد واز توسل بانوی مسیحی به حضرت رقیه ونبرد با داعش می‌گوید.

به گزارش مشرق، پای حرف های غسال های داوطلب و جهادگران سلامت نشسته بودیم و شنیده بودیم قصه ایثار بی پایانشان را، اما روایت پرستاران داوطلب از حضور در قرنطینه بیماران کرونایی هم ساز ناکوک هر شنونده ای را کوک می کند و حال دلش را خوش.

غافلگیر می شویم وقتی جهادگر ۲۸ ساله از حضور داوطلبانه در قرنطینه بیماران کرونایی و تی کشیدن زمین و شستن سرویس بهداشتی بیماران ما را به سوریه می برد و از توسل بانوی مسیحی به حضرت رقیه و نبرد با داعش می گوید.

«سید صادق رمضانیان» کار هر خبرنگاری را برای نوشتن سخت می‌کند، تا گمان می کنی زیر و بم خاطراتش را بیرون کشیده ای یک نوبرانه دیگر رو می کند. وقتی سراغش رفتیم که هنوز رد خستگی چند هفته کار طاقت فرسا در صدایش مانده است. 

روایت را از روزی شروع می کند که آشنای دور و نزدیک او را دیوانه خطاب کردند و گفتند با سابقه بیماری سخت تنفسی تو را چه به پرستاری از بیماران کرونایی آن هم در قرنطینه بیمارستان! اما کو گوش شنوا.

«اولین موارد ابتلا به کرونا که در مازندران اعلام شد،گروه های ضدعفونی کردن معابر را راه انداختیم. اوایل کار سخت و پرحجم بود اما زمان زیادی نگذشت  احساس کردم امداد رسانی در این بخش اشباع شده . باید جایی می رفتم که کمک ها کم بود؛ بیمارستان.

دو بیمارستان در بابلسر را به بیماران کرونایی اختصاص دادند. رمق برای پرستاران و کادر درمانی نمانده بود. تصمیم گرفتم به کمک پرستاران بروم. در صفحه اینستاگرامم فراخوان زدم و موضوع را مطرح کردم. ۴۰ نفر داوطلب شدند. نمی شد بی گدار به آب زد. باید آموزش های لازم و اولیه را می دیدیم. خودمراقبتی، آموزش های کمک بهیاری. روزهای آخر سال بود و با توجه به کمبود نیروهای درمانی؛ برگزاری دوره آموزشی تقریبا غیرممکن به نظر می رسید. اما با خواست خدا بالاخره این کار انجام شد و اداره بهداشت گواهی دوره آموزشی ما را به بیمارستان ارسال کرد.»

داوطلبان ترسیدند از ۴۰ نفر شدیم ۱۰ نفر

خیلی ها به او کنایه زدند و گفتند این چه تصمیمی هست که گرفتی! خدمت داوطلبانه در بیمارستانی که فقط بیماران کرونایی در آن بستری هستند عین دیوانگی است.گفتند حالا خودت که هیچ  چرا بچه های مردم را راه انداختی؟

رمضانیان می گوید:«ترس کارخودش را کرد. شب قبل از اعزام به بیمارستان، گروه ۴۰ نفر ما، ۱۵ نفره شد و خیلی ها منصرف شدند. خبر شهادت چند پزشک و پرستار بر اثر ابتلا به کرونا در مازندران پیچید و نیروهای داوطلب را حسابی ترسانده بود. پشت در بیمارستان که رسیدیم ۵ نفر دیگر هم انصراف دادند و خلاصه شدیم ۱۰ نفر.»

با پای خودتان آمدید بیمارستانی که همه از آن فراری اند؟!

«بسم الله گفتیم و وارد بیمارستان شدیم.» می پرسم:«واکنش کادر درمان به حضور شما به عنوان نیروی داوطلب چه بود؟»

برای پاسخ به این سوال کمی مکث می کند و ادامه می دهد:«کادر درمان واکنش های مختلفی داشتند. بعضی ها کنایه می زدند و می گفتند از کدام بیمارستان آمدید؟ وعده استخدام به شما دادند؟ من گفتم هیچ کدام. ما داوطلبانه آمدیم فقط برای کمک به شما و بیماران. شاید کمی فشار کار شما کمتر شود. اول باورشان نمی شد. یک پرستار جلو آمد و گفت امکان نداره. همه از این بیمارستان فراری اند، آن وقت شما با پای خودتان آمدید کمک؟ حتما وعده و وعیدی به شما دادند. من گفتم هر کاری نیاز هست انجام می دهیم. بالاخره اعتماد کردن به نیروهایی که پرستار نبودند کار سختی بود. برای همین گفتیم از خدمات شروع می کنیم.»

از تی کشیدن کف بیمارستان تا شستن سرویس های بهداشتی 

شنیدنش شاید آسان باشد اما هضم کردن حضور داوطلبانه در بخش بستری بیماران کرونایی وقتی سخت می شود که بخواهی خودت را جای کسی بگذاری که راوی این خاطرات است.

وقتی سخت می شود که یاد ترس ها و دلهره هایت بیفتی، وقتی قرار بود برای تهیه گزارش وارد قرنطینه بیماران کرونایی شوی و حتی حاضر نبودی دستت را روی پیشخوان ایستگاه پرستاری بگذاری.

با این تفاسیر و مرور اتفاقات، حرف های پرستار داوطلب را که می شنوی انگار زبانت قفل می شود. وقتی می گوید:«کف بیمارستان و بخش قرنطینه را تی می کشیدم. سرویس بهداشتی که بیماران از آن استفاده می کردند را می شستم.»

چند ثانیه سکوت. می پرسد:«صدایم را دارید؟» همه خاطرات و دلهره های قرنطینه گردی را به گوشه گود ذهنم می کشم تا بتوانم حرف های این پرستار داوطلب را بشنوم و از نوشتن مصاحبه جا نمانم.

می پرسم:«بالاخره پرستاران شما را باور کردند؟ حس اعتماد برقرار شد؟» خاطره شب اول حضور در بیمارستان را که روایت می کند جواب سوالمان را می گیریم:

«بله. یکی دو روز که از حضورمان گذشت پرستاران به ما اعتماد کردند. دو روز اول کارهایی را به ما می سپردند که عیار ما را بسنجند و ببینند جا می زنیم یا نه؟ شب اول، بیماری که حال خوبی نداشت و نمی توانست از روی تخت بلند شود احتیاج به اجابت مزاج داشت. پرستار به من گفت می توانی برای بیمار تخت ۵ لگن ببری ؟ گفتم چرا که نه. کمک بیمار کردم و به همان پرستار گفتم به نیروی خدمات بگویید امشب را بره استراحت. من تا صبح هستم. هر بیمار که نیاز به کمک داشت کارش را انجام می دهم. خلاصه تا صبح دور و بر بیماران چرخیدم.

من در بخش سی سی یو حضور داشتم و سر و کارم با بیمارانی بود که حال و روز خوبی نداشتند. برای آنها که در قرنطینه بستری می شوند ساعت ها کند می گذرد. پرستاران بیمارستان آنقدر حجم کارشان زیاد بود که فرصت نمی کردند تنهایی بیماران را پر کنند و با آنها حرف بزنند، اما من دربست در خدمت بیماران بودم. سر حرف را با آنها که بی حوصله بودند باز می کردم و شوخ طبعی را هم چاشنی حرف‌هایم می‌کردم تا کمی حال و هوایشان عوض شود. دو روز که گذشت ورق پرستاران بیمارستان امام خمینی بابلسر برگشت و کنایه جایش را به تشکرهای بی پایان داد. من و بچه هایی که در بیمارستان بودیم دستیار پرستاران شدیم. گرفتن فشار، تب سنجی بیماران و دادن داروها. خلاصه بعد از چند هفته کار طاقت فرسا پرستاران نفس راحتی کشیدند و حجم کارشان سبک تر شد.»

هم نشینی پرستار داوطلب با بیماران کرونایی

واکنش بیماران وقتی متوجه می شدند شما داوطلبانه به بیمارستان آمده اید چه بود؟ آقا سید سوالاتمان را با مرور خاطرات بیمارستان پاسخ می دهد:« قدردانی، تعجب، بغض، گریه بی امان. صدای گریه یکی از بیماران هنوز در گوشم هست که می گفت پسرم وقتی فهمید من کرونا دارم از ترسش مرا به بیمارستان نیاورد. زنگ زد اورژانس آمد دنبال من. مرد میانسال که راننده تاکسی بود گفت این غم به دلم مانده بود تا امروز که تو آمدی و گفتی داوطلبانه آمدی. خدا خیرت دهد.

یک پیرمرد اهل دلی هم در بخش بود که وقتی سر حرف باز شد و فهمید داوطلب آمدم چشمانش پر از اشک شد. پیرمرد از آن رزمنده های پرخاطره دفاع مقدس بود و با گریه می گفت به خدا فضای بیمارستان من را یاد شب های عملیات می اندازد و  همه خاطرات سال های جنگ برایم تداعی می شود.»

شیرین ترین خاطره و غافلگیری های آقا سید

خاطره نگاری ما و جوان مدافع حرم از روزهای خدمت در بیمارستان به شیرین ترین خاطره که می رسد سید صادق رمضانیان یک برگ دیگر رو می کند و تازه می فهمیم این پرستار داوطلب، ذاکر اهل بیت هم هست؛

«روز ولادت امام حسین دو سه مریض بدحال داشتیم. حال و هوای بیمارستان دلگیر بود و پرستاران خسته و دلتنگ. وقت نهار بود و همه بیماران بیدار. من یک دفعه زدم زیر آواز و مولودی خواندم. پرستاران اول با تعجب به من نگاه کردند اما خیلی زود تعجب ها تبدیل به لبخند شد و شروع کردند به کف زدن. حال بیماران و پرستاران با چشمان خیس از اشکشان خریدنی بود. دل شکسته و خسته بودند و نگفته پیدا بود از امام حسین چه می خواهند و دعایشان چیست. جشن بیمارستانی روز تولد امام حسین(ع) شیرین ترین خاطره من در این روزهای سخت شد. البته ماجرای مداحی به همین جا ختم نشد و بیمارانی که حال و روزشان بهتر بود، هر وقت دلشان می گرفت مرا دعوت به روضه خوانی می کردند.

شب های بیمارستان، صبح های غسالخانه و تلخ ترین خاطرات

این روزهای کرونایی خاطرات تلخ کم ندارد، مخصوصا برای امثال سید صادق رمضانیان که وسط میدانند، مرور تلخ ترین خاطرات و دعا برای پایان این روزهای سخت کار هر روزه شان شده است؛

«تصمیم گرفتم چند روزی به خانه نروم. بعدازظهر و تمام شب را بیمارستان می ماندم و صبح ها به غسالخانه ای می رفتم که طلبه ها و بر و بچه های جهادی اموات کرونایی را داوطلبانه در آن غسل و کفن می کردند. من با رعایت دستورات بهداشتی به جمع آنها می رفتم برای غسل و کفن اموات. تلخ ترین خاطرات من همان جا رقم خورد. نه اینکه بترسم. تلخ بود. بیمارانی که روز قبل آب و غذا دهانشان گذاشته بودم  و تیمارداری شان را کرده بودم غسل و کفن کنم و دفن شان کنم. آن هم اینطور غریبانه.

خانواده ها می ترسیدند و بعضی حتی برای خواندن نماز هم بالای سر میت نمی آمدند.بیرون از قبرستان می ایستادند. دو هفته قبل پیرمردی را که چند روزی در بیمارستان پرستارش بودم و اجل مهلت نداد و فوت کرد را غسل و کفن کردم. در تمام مدت شستن او یاد نگرانی هایش افتادم، آنقدر که در ساعت های آخر عمر از خاکسپاری غریبانه و بی غسل و کفن می ترسید. غسل و کفن که تمام شد با همان لباس و تجهیزات جلوی در قبرستان رفتم و چند نفر از اعضای خانواده اش را صدا زدم تا برای خواندن نماز و خاکسپاری اش به داخل بیایند. اما درخواستم را با مِن مِن جواب دادند و هیچ کدام راضی نشدند بیایند نماز بخوانند. غریبانه های این پیرمرد را که دیدم بعد از خواندن نماز او را با شعری که همیشه در هیات می خواندم در قبر گذاشتم: حسین آقام همه می رن تو می مونی برام... نزدیک ترین کسانت وقتی احساس خطر می کنند کنارت نمی مانند.»

«سه دقیقه در قیامت» در غسالخانه

«روزهای اول،کار ما در غسالخانه زیاد بود. هر روز پنج ،شش پیکر برای شست و شو می آوردند. اما روزهایی هم بود که ما یا اصلا اموات کرونایی نداشتیم و یا یکی دو پیکر را به غسالخانه می آوردند. وقتی سرمان خلوت بود در اتاق کنار غسالخانه دور هم می نشستیم و کتاب "سه دقیقه در قیامت" را بلند بلند می خواندیم. این کتاب روایتی است از خاطرات یکی از مدافعان حرم که در جریان عمل جراحی برای لحظاتی از دنیا می رود و با شوک در اتاق عمل،بعد از چند دقیقه  دوباره به زندگی برمی گردد، اما در همین زمان کوتاه چیزهایی دیده که درک آن برای افراد عادی سخت است.»

خواندن این کتاب در فضای غسالخانه و در ایستگاه آخر دنیا برای سید صادق رمضانیان و رفقای جهادی اش یک کلاس درس تمام عیار بود

ماجرای رفتن به سوریه و راز مگوی مدافع حرم  

گفتنی های این مدافع سلامت و خاطره هایش از این روزهای کرونایی شنیدنی و تمام نشدنی است، اما باید این فصل از زندگی سید صادق رمضانیان را با روزهایی که در کسوت پاسدار مدافع حرم در سوریه سینه سپر کرده بود گره می زدیم. اینکه جوان ۲۸ ساله چطور از سوریه و دفاع از حرم سر برآورد هم قصه شنیدنی است.

آقا سید برگ های رو نشده زیاد دارد. هر فصلی از زندگی اش را که مرور می کند یک حرف تازه روی دایره قصه زندگی اش می ریزد. می پرسیم مداح ۲۸ ساله چطور سر از سوریه در می آورد؟ در پاسخ به این سوال است که آخرین حرف مگوی آقا سید بازگو می شود؛

« بزرگ ترین آرزویم این بود که یک روز مدافع حرم شوم. اما به هر دری که می زدم نمی شد. هر چقدر نامه نگاری کردم. جور نمی شد. تا اینکه دو سال قبل برای پیاده روی اربعین به کربلا رفتم. در مسیر پیاده روی سر قبر شهید هادی ذوالفقاری رفتم.  سر قبر شهید نشستم و یک دل سیر گریه کردم و از او خواستم واسطه شود. من  هیچ وقت اینقدر برای یک درخواست اصرار نمی کردم، اما این بار ماجرا فرق داشت.  تقریبا یک ماه بعد با من تماس گرفتند و در کمال ناباوری گفتند شما قرار است همراه با گروهی از طلبه ها از تیپ ۸۳ امام صادق به سوریه اعزام شوید، نام شما هم در این لیست است.» آقا سید مداح، مدافع سلامت و  غسال داوطلب ما  طلبه بود و از ابتدای مصاحبه حرفی از طلبه بودن نزد.

برای اولین بار آرزو کردم ای کاش روضه خوان نبودم

خاطرات این طلبه مدافع حرم از روزهای حضور در سوریه مثنوی هفتاد من کاغذ است. اما گل این خاطرات روایت توسل زن مسیحی به حضرت رقیه است؛«مداح بودن و ذاکر اهل بیت بودن افتخار من است. اما یک جا به ضرر من شد و آن هم حکمتی داشت برای خودش. من به عشق نبرد و جنگ در سوریه عازم شدم. وقتی به سوریه رسیدیم داوطلبان را تقسیم بندی کردند. مسئول تقسیم بندی که  می دانست برای رسیدن به سوریه و مدافع حرم شدن چقدر به این در و آن در زده بودم، گفت آقاسید اگر بگویم در این تقسیم بندی تو کجا افتادی خنده ات می گیرد. گفت  باید در هتلی در دمشق مستقر شوی و خانواده مدافعان حرم که به سوریه می آیند را صبح ها به حرم حضرت زینب و عصرها به حرم حضرت رقیه ببری و برایشان روضه بخوانی. راستش دلم گرفت.من آمده بوم جلوی داعشی ها سینه سپر کنم و قسمتم روضه خوانی شد.»

حال ناکوک پرستاران و خاطره توسل زن مسیحی به حضرت رقیه

دو هفته صبح و عصر توفیق زیارت و روضه خوانی در جوار حرم حضرت رقیه(س) و حضرت زینب(س) نصیب مدافع حرم جوان شده بود و از حکمت آن بی خبر بود. رمضانیان از زیباترین خاطره این زیارت های گاه و بیگاه می گوید:« تشرف مسیحیان و اهل تسنن به حرم حضرت زینب و حضرت رقیه برایم خیلی جالب بود.

من ملبس بودم. یک روز در حرم حضرت رقیه که بودیم خانمی پیش من آمد و با زبان عربی گفت میشه یک آیه از قرآن را به من یاد بدهی که برای حل مشکلم آن را بخوانم. گفت من مسیحی هستم اما هم خودم و هم دخترم عاشق این دختر سه ساله و پدر و مادرش هستیم و هر وقت مشکلی داریم به حرم می آییم و دست به دامان آنها می شویم.

اینها را می گفت و گریه می کرد. من هم گریه ام گرفت و گفتم مشکلتان چی هست؟ گفت دخترم عاشق یک پسر مسلمان شده و پدرش با این ازدواج مخالف است. گفت ما اهل بیت شما را دوست داریم اما اگر شوهرم بفهمد که به حرم می آییم و به ذهنمان خطور کرده که مسلمان شویم معلوم نیست چه واکنشی نشان می دهد.گفت یک آیه قرآن را روی کاغذ بنویس که من و دخترم بخوانیم، شاید گره از مشکل مان باز شود. چند آیه از قرآن را نوشتم و به خانم مسیحی دادم.بیمارستان که بودم و حال و روز بد بیماران کرونایی و حال ناکوک پرستاران را می دیدم یاد آن روزها و تک تک مسیحیانی می افتادم که برای حل مشکلاتشان حضرت زینب و بانوی سه ساله را واسطه می کردند و در دلم روضه ای بر پا می شد.»

خط بوکمال و تماشای نماز شب خواندن داعشی ها

خدا هوای دل سید طلبه را داشت و دست آخر لباس رزم مدافعان حرم برازنده سید صادق رمضانیان شد. آخرین روایت سید از خط بوکمال است و تماشای سجده های طولانی و عبادت داعشی ها؛

« سوریه ناامن شد و سفر خانواده مدافعان حرم را کنسل کردند.  قرار شد گروهی از مدافعان حرم را به خط بوکمال بفرستند و نام من هم در این گروه  قرار گرفت. ما به منطقه ای رفتیم که فاصله مان با نیروهای داعش، رودخانه ای به عرض ۳۰۰ متر بود. منطقه، مستعد عملیات بود و هر لحظه امکان درگیری وجود داشت. چند وقت آنجا بودم. جزییات فعالیت های ما بماند اما آنچه هنوز هم در خاطرم مانده عبادت داعشی هاست.گاهی وقت ها شب ها خوابم نمی برد. بیابان بود و هوا تاریک. با دوربین آن طرف را نگاه می کردم و نماز شب خواندن ها و سجده های طولانی داعشی ها من را می ترساند. گاهی وقت ها از ۱۲ شب تا اذان صبح نماز می خواندند. فکر می کردم که چقدر مرز بین حق و باطل باریک است.»  

پرده آخر؛ نکند مرگ به ما فرصت جبران ندهد

مصاحبه ما با مدافع سلامت ۲۸ ساله با یک غافلگیری تمام می شود. سید صادق رمضانیان می گوید:«من در این چند سال یک جا بند نبودم. مدیون همسر و خانواده و مادرم هستم و همراهی بلافصل شان. وقتی گفتم مادر حلال کن می خوام برم سوریه یک کاغذ برداشت ۱۹ بار بسم الله الرحمن الرحیم را نوشت و گفت این ذکر را بنداز گردنت برو خدا به همراهت. حالا هم که کرونا آمده و یک پایم بیمارستان است، یک پایم غسالخانه و خانواده، دل تنگ و دل من هم بی قرارتر از قبل؛ منم انار لبالب ز عشق با دل خون   که فصل چیدنش آهسته رفت و چیده نشد

 می پرسیم چه شعر زیبایی! شاعرش کیست و گفت بنده حقیر. می گوییم در این روزهای کرونایی برای حسن ختام مصاحبه ما را به یک دو بیتی از سروده های خودتان دعوت کنید؛

 کاش ارباب ببخشد کم اگر ناله زدیم

چه کند نوکر اگر وقت بکاء جان ندهد 

آخرین روضه که رفتیم کجا بود رفیق؟

نکند مرگ به ما فرصت جبران ندهد!

منبع: فارس

برچسب‌ها