-
چند دقیقه با کتاب «صبح روز نهم» / ۲۳۳
خواستگاری بچههای کمیته از «شهناز» و «مهناز»!
گویا وقتی آنجا را پاکسازی میکردند. دو خواهر جوان یکی هفده ساله (شهناز) و دیگری پانزده ساله (مهناز) که به اجبار پدر و مادرشان در آن محله خودفروشی میکردند از فرصت استفاده کرده خودشان را نجات میدهند.
-
چند دقیقه با کتاب «قلب زمین مال ماست» / ۲۳۲
اگر بیماری قلبی دارید، خواندن این کتاب ممنوع است!
ذرات بیسکویت و خاک و خون خشک شده کف دستم را هم لیس زدم. هم چنان پشت آن تکه خاکریز پناه گرفته بودیم. بچهها دو نفره سه نفر از کانال بیرون میپریدند و زیر بارش تیرهای دشمن خودشان را به ما میرساندند.
-
چند دقیقه با کتاب «جنگ بیتعارف» / ۲۱۶
چه شد که حاج همت در قنوتش طلب شهادت کرد؟!
من سوار موتور بودم و دنبال شهید همت میگشتم کنار هور، یک اتاقک بود و وقتی برای جست و جویش وارد اتاقک شدم همان جا بود که پیدایش کردم. بدون اینکه متوجه حضورم بشوددیدم دارد در قنوت نمازش چیزی میخواهد...
-
چند دقیقه با کتاب «ستارههای سوخته» / ۲۱۳
حبیب با رفتنش کمر خیلیها را شکست!
امروز وقتی به چهره تکتک بچهها نگاه میکردی غم و درد را در خطوط چهره همگیشان میدیدی. وقتی آقای نادری با آن حال پریشان و چشمهای اشکبار پشت میکروفن بلندگوی مسجد قرار گرفت و گفت...
-
به روایت گلعلی بابایی؛
ماجرای توقیف کتاب دو سردار!
از نگاه من نوشتن این کتاب ادای دین به شهدای مدافع حرم، بهویژه شهید حاجقاسم سلیمانی بود. خوب است بدانید یکی از فصلهای آخر کتاب به نبرد صحرا که در نهایت به فروپاشی داعش منجر شد، اختصاص دارد.