-
در نشست باز معرفی کتاب «این پسر من است» با حضور نویسنده و طراح جلد مطرح شد؛
ماجرای خرید گیتار و چفیه رهبری
من سختگیرترین فرد برای جلدها و حتی طرحهای خودم هستم. من حتی گیتار خریدم و اجزای آن را با پوتین، تلفیق کردم اما راضیکننده نبود. من طرح را تا ۹۰ درصد پیش میبردم اما راضی نبودم....
-
چند دقیقه با کتاب «راه خانهام را بلدم»؛ / ۱۳۲
چند داعشی گوشم را بریدند!
فردای آن روز محمدرضا گفت که خواب دیده چند نفر از نیروهای داعش آمدهاند و گوش مرا بریدهاند. فرید با صدای بلندی، قاه قاه خندید و گفت: محمدرضا دیگه چیکار کردهاند؟ خوابش را زیاد جدی نگرفتیم.
-
چند دقیقه با کتاب «لبخندی به رنگ شهادت»؛ / 131
«عباس» شاخهگل نامزدش را کجا پنهان میکرد؟!
در دو ماه نامزدی مان بیشتر وقتها که به خانه مان میآمد برایم گل میخرید و خوشحالم میکرد. شبی که صیغه موقت خوانده شد با یک دسته گل وارد اتاق شد. کمی که گذشت...
-
چند دقیقه با کتاب «تو برادر من نیستی»؛ / ۱۳۰
ماجرای شهادت تاجبخش چه بود؟ + عکس
حسین قمی میگفت: «هوا که روشن شود میروند.»... هنوز هم باورم نمیشود از آن درگیری جان سالم به در بردهام. کار خدا بود و تدبیر حسین که داعشیان نتوانستند خاکریز را دور بزنند. اگر دورمان میزدند...
-
چند دقیقه با کتاب «از فرانکفورت تا رقه»؛ / ۱۲۹
شوهرم میگفت صلاحیت تو پخت نان و شستن ظروف است!
چون دامادم در ملا عام سیگار کشیده بود داعشیها او را بازداشت کردند و با خود بردند. الآن شش ماهی میشود که از او خبری نیست؛ شاید او را کشته باشند...
-
چند دقیقه با کتاب «سید زنده است»؛ / ۱۲۸
آرامش «سید» زیر باران تیر و گلوله + عکس
شرایط فوقالعاده بدی بود. شرایطی که ضربان قلب آدم آنچنان بالا میرود که صدای تپش قلبش را هم میشوند؛ اما سید همان آرامش و خونسردی همیشگیاش را داشت؛ انگار نه انگار که در چند قدمی مرگ قرار دارد.
-
فیلم/ گفتوگوی تلفنی فرمانده کل سپاه با دختر شهید مدافع حرم
سردار سلامی همزمان با سالروز شهادت شهید مدافع حرم سید محمد جواد حسنزاده طی تماس تلفنی با خانواده شهید گفتوگو کرد.
-
چند دقیقه با کتاب «آخرین نماز در حلب»؛ / ۱۲۶
خون «عباس» چگونه دخترها را چادری میکرد؟!
وقتی مطلبی در فضای مجازی میگذاشتیم، خیلیها پیام میدادند. هنوز هم آن موج آرام نشده است. خیلیها با پدر عباس تماس میگیرند و از تأثیرات شهادت عباس بر خودشان میگویند.
-
چند دقیقه با کتاب «ابوعلی کجاست؟»؛ / ۱۲۴
از ناف مُ عکس میگیری؟!
یک روز هوا خیلی گرم بود. سیدابراهیم وسط مسجد خوابیده بود. زیر پیراهن سید بالا رفته بود و نافش معلوم بود. من هم نامردی نکردم و چند تا سلفی با او گرفتم. بعد هم از نافش عکس و فیلم گرفتم...
-
سرلشکر سلامی در دیدار با خانواده شهید صدرزاده:
رشادتهای مدافعان حرم موجب خشکیدن ریشه داعش شد
فرمانده کل سپاه گفت: رشادت ها و جانفشانیهای شهید صدرزاده و شهدای مدافع حرم سبب شد ریشه تروریسم تکفیری داعش در همان محل تولد و ظهور آنها خشکانده شوند.
-
چند دقیقه با کتاب «معمار حرم»؛ / ۱۲۰
حاج قاسم سلیمانی؛ مهندس عمران یا اقتصاددان؟!
در اوج مشکلات اقتصادی کشور ایشان از وضعیت اقتصادی کشور و راههای برون رفت از بن بست اقتصادی تحلیل کوتاهی ارائه دادند که من احساس کردم صد تا اندیشمند اقتصادی با ایشان ساعتها جلسه داشتهاند.
-
چند دقیقه با کتاب «نامزد گلولهها»؛ / ۱۱۹
قاسم سلیمانی فرزند ابوشاکر + عکس
انتشارات خط مقدم از ابتدای فعالیت، تأکید خاصی بر جبهه مقاومت و مدافعان حرم داشت و در این مسیر، کتابهایی را هم با موضوع شهید حاج قاسم سلیمانی منتشر کرد. این کتاب، یکی از تازهترین این کتابها است.
-
شهادت پاسدار مدافع حرم در سوریه +عکس
شهید مدافع حرم پاسدار یحیی رستمی متولد سال ۱۳۵۲ یکی از پاسداران سپاه که ساکن نسیمشهر بهارستان بود در سوریه به فیض شهادت نائل آمد. وی دارای سه فرزند، دو پسر ۲۵ و ۲۲ ساله و یک دختر ۱۴ است.
-
چند دقیقه با کتاب «بدون مرز»؛ / ۱۱۷
سردار قاآنی هدیه رؤسای جمهور خارجی را چه میکند؟
در ادامه جلسه حسین پورجعفری دفتردار حاجی شروع کرد به صحبت و از آقای قاآنی خیلی تعریف کرد. این را هم توی پرانتز بگویم که پورجعفری، اساساً آدم کمحرفی بود و در جلسات معمولاً حرف نمیزد؛ اما...
-
چند دقیقه با کتاب «خانطومان یا خرمشهر؟»؛ / ۱۱۶
ماجرای عجیب «خانه زرد» در خانطومان
ما یک پله عقبتر مستقر بودیم. شرایط طوری شده بود که در حقیقت علی داشت خط را فرماندهی میکرد. کمی بعد، حاج عبدالله صالحی رفت سمت آنها. من علی آقا را زیر کانال همراه بچهها دیدم.
-
همسر شهید صدرزاده: مصطفی فقط با خدا معامله می کرد
ویژگی های اخلاقی، سبک زندگی و مجاهدتهای شهید مصطفی صدرزاده در گفتگوی تفصیلی با سمیه ابراهیم پور همسر شهید.
-
چند دقیقه با کتاب «به رنگ خاک»؛ / ۱۱۵
ختم قرآن در گرمای۵۰ درجه اهواز!
گوشهای از حیاط که تنها سایبانش تک درخت نخلی بود. توی چله تابستان و وسط گرمای پنجاه درجه اهواز بچههای هم سن و سالش را جمع میکرد و با هم قرآن میخواندند. سال چهارم ابتدایی قرآن را ختم کرده بودند.
-
چند دقیقه با کتاب «مقام اسماعیل»؛ / ۱۱۴
۱۰بار نامه زهرا به اسماعیل را خواندم!
نوحهای که مادرم میگوید بابا با آن بسیار گریه میکرده. طاقتم طاق میشود و خود را کنار ضریح میاندازم و برای هر دو میگریم؛ برای حضرت بابا و برای حضرت مادر!
-
چند دقیقه با کتاب «معجزه رتیان»؛ / ۱۱۳
تصمیم تهران برای پای متلاشی شده!
چند پرستار جوان و دکتری که مسن بود را به صورت تار میدیدم که دورم را گرفته بودند و خدا را شکر میکردند. روی صورتم ماسک اکسیژن بود. سرم را کمی بلند کردم تا بتوانم پاهایم را ببینم اما...
-
چند دقیقه با کتاب «هیچ چیز مثل همیشه نیست»؛ / ۱۱۲
برای انتقال پیکر امیر پول نگرفتند! + عکس
هر کجا پیکر شهیدی جا میماند سروکله این بومی ها که با گرفتن پول شهدا را به دست رفقایشان میرساندند پیدا میشد. کاری به جنگ و درگیری یا حق و باطل نداشتند.
-
چند دقیقه با کتاب «رد پای مه»؛ / ۱۱۱
ماجرای گوشی هوشمند در توالت سوریه!
رفتم بالا و الکل را برداشتم. دستم را با آن شستم. باز هم احساس کردم دستم کثیف است. با خودم میگفتم: «چه کار کنم؟!» آمدم پایین و رفتم بیرون محوطه یک گلدان پر از شن بود. شن را مالیدم به دستم...
-
چند دقیقه با کتاب «همسایه آقا»؛ / ۱۱۰
من و علی ذرهذره عاشق شدیم
روی خیلی چیزها حساس بود. من سعی میکردم یا برای کمرنگ شدن حساسیتهاش براش توضیح بدم اگر هم میدانستم فایدهای نداره قبول میکردم این طوری هر دویمان خیلی راحت با هم کنار میآمدیم.
-
چند دقیقه با کتاب «تو جای همه آرزوهایم»؛ / ۱۰۹
شناسایی پیکر «نعمتالله» با کتاب دعا + عکس
چراغ قوه گوشی را روشن کرد و به صورت پیکر انداخت. یکی از بچههای همراهش گفت: «ابو علی... آقانجفیه» با سر حرف او را رد کرد؛ یعنی نمیخواست قبول کند که او نعمتالله است. هر چند از دیشب از او بی خبر بود.
-
چند دقیقه با کتاب «رفیق بروجردی»؛ / ۱۰۸
«ابوزینب» چه کرد که امریکاییها دستگیرش کردند؟! + عکس
شیعیان ناصریه هیچ وقت با رژیم بعث کنار نیامدند و ساکت ننشستند و همه هم مرید امام یا شهید صدر بودند. در آنجا با برادری به نام ابوزینب (خالصی) آشنا شده بودیم که مسنتر از من بود، ولی...
-
چند دقیقه با کتاب «دور برگردان»؛ / ۱۰۷
دوست دارم با تیر قناص شهید بشوم!
فوری جواب داد من که شهید بشو نیستم، اما دوست دارم اگه شهیدم شدم با تیر قناص شهید بشم نه با مین و ترکش... لیوان چای را بین دو دستم گرفتم و خدا را بابت این دوستان شکر کردم.