اکنون یک از آنها، آری یکی از آنها با نام حسن رحیم پور که سال 1330 به دنیا آمده داستان و حکایت زندگی این خانواده را نوشته است.
آغاز داستان از بازگشت او از سربازی و دیدار مادر است؛ حکایت دلتنگیها و نگرانی ها و اندک اندک وارد این زندگی شده و حکایت تک تک بچه ها و سرنوشت آنها را بیان می کند. همین طور حکایت سکینه خانم که مستخدم خانه و یاور بچه ها بوده است.
هر فصل اختصاص به فرزندی دارد، علی که بعدها شهید شد و دیگری که اعدام گشت و سومی که .....
نگارش کتاب داستانی است، اما تمامی اسامی افراد و مکانها واقعی است. به تصویر کشیدن یک زندگی، به سبک و سیاق روایی و داستانی. اما همه چیز واقعی است، ضمن آن که روایی است.
داستان زندگی این خانواده به مطبوعات وقت هم کشیده شد و فرح هم به دیدنشان آمد و عکسی دسته جمعی از آنان در مجله زن روز چاپ شد. در جایی از آن آمده است: دوستان پدر که به خانه ی ما می آمدند مادر از همیشه مهربان تر می شد تا این که یک روز زن شاه، یعنی فرح، با پسر و دخترش به دیدن ما آمدند. گروهی خبرنگار و عکاس از مجله زن روز هم همراه آنان بودند. بیشتر با پدر و مادر حرف زدند و فرح روی کاناپه ای نشست و مادر پشست سرش ایستاد و با پسر و دختر شاه، همگی عکس دسته جمعی گرفتیم. یک هفته بعد عکس دسته جمعی ما وسط مجله زن روز چاپ شد ( 35)
نویسنده از میهمانان خوانده و ناخوانده دیگری هم سخن گفته و در باره آنان شرح بیشتری داشته است. یکی از آنها درویش علی بود که با کشکول و تبرزین به دیدار این خانواده می آمد. هم علی را ستایش می کرد و هم رستم و کاوه آهنگر را. (41).
تمام محرم ما عزیز بودیم. زیرا اغلب شبها پدر خرج می داد و دسته های سینه زنی از دور و نزدیک به خانه ما می آمدند.
این خانواده شگفت وسیله ای هم برای آمدن این و آن خارجی شده بود. به قول نویسنده: این خانه پرورشگاه خصوصی با بچه های رنگارنگ و جورواجور که یک زن و مرد بی فرزند تاسیس کرده بودند. گاهی خارجی ها می آمدند و هدایایی هم می آوردند.
حکایت چنان تنظیم شده است که از هر کسی سخن به میان می آید بخشی از رفتارهای کودکی او با سرنوشت بعدی او در هم تنیده بیان شده است. هر کدام به سراغ شغلی و کاری رفته اند و نویسنده تلاش کرده است تا پرده هایی از زندگی آنها را بنویسد. هم از دوران کودکی و هم بزرگسالی.
تصور کنید که این روایت در 389 صفحه بیان شده و در نهایت چند عکس از خانه و دیدار با زن شاه و تصاویری از ماشاءالله آذرفر در حال سخنرانی در این طرف و آن طرف درج شده است. حکایت زندگی 21 دختر و پسر که می بایست در این خانه با همدیگر می ساختند و به پدر و مادری که آنان را گردآورده بودند دلخوش می کردند. حکایت زندگی بعدی آنان و هزاران داستان تو درتو با تصاویری دلنشین از زندگی واقعی در شهر. بخشی از این حکایت به دوران انقلاب و جنگ مربوط می شود. فضاسازیهای نویسنده از این بخش ها هم جالب و قابل توجه است.
این هم نوعی تاریخ شفاهی و گونه ای ویژه از بیان آن است. آدمی تصور می کند رمان می خواند، اما در متن واقعیت قرار دارد. از گوشه ای از زندگی که متفاوت با زندگی عادی دیگران است. این کتاب هم شیرین است برای خواندن، هم آموزنده است برای شناخت مردم، و هم داستان حمایت از بچه های بی سرپرست است که مربی آنها از دل و جان مایه گذاشته و آنان بزرگ کرده است. (رسول جعفریان)