ادبیات ایران

شمش‌ می‌شد کاسۀ خون و می‌خواند. روغن توی ماهی‌تابه می‌سوخت، دود می‌کرد و سیب‌زمینی‌ها می‌شدند چوب سیاه و می‌خواند. برنجش می‌شد آش و می‌خواند. تلفن از بس زنگ می‌زد خون‌به‌جگر می‌شد و می‌خواند!

به گزارش مشرق، عاطفه طیه از علاقمندان حوزه کتاب در مطلبی نوشت: امروز یک یادداشت از ایرج افشار خواندم که مرا به یاد مادرم انداخت:

مادرم خورۀ رمان بود. مثل مستسقی می‌خواند و می‌خواند و عطشش فرونمی‌نشست! چشمش‌ می‌شد کاسۀ خون و می‌خواند. روغن توی ماهی‌تابه می‌سوخت، دود می‌کرد و سیب‌زمینی‌ها می‌شدند چوب سیاه و می‌خواند. برنجش می‌شد آش و می‌خواند. تلفن از بس زنگ می‌زد خون‌به‌جگر می‌شد و می‌خواند!

البته که پول نداشت به اندازۀ دلخواهش رمان بخرد. پس هر ماه چند تایی کتاب می‌خرید و تمام که می‌شد شروع می‌کرد به غارت دیگران! خودش به هیچ‌کس کتاب امانت نمی‌داد، به من هم سفارش کرده بود به هیچ کس نگویم در خانه کتاب داریم اما تا جایی که می‌شد از دیگران می‌گرفت. دیگر حرفه‌ای شده بود. با هر که حرف می‌زد ظرف یک دو دقیقه دست طرف را می‌خواند و آمار کتابهایش را درمی‌آورد.

بوی رمان را از چند متری می‌شنید و چشمش برق می‌زد. زیرپوستی می‌خندید و نقشه می‌کشید. تمام رمانهای یکی از همسایه‌ها را که آن سال‌ها نمایندۀ مهاباد بود در مجلس و کتابخانۀ پر و پیمانی هم داشت گرفت و مدّتها طول کشید تا همسایۀ نگون‌بخت ما دوزاری‌اش بیفتد و بفهمد چه بلایی بر سرش آمده! تمام رمانهای عمۀ کوچکم را گرفت. تمام رمانهای برادر یکی از دوستانش را هم که رمان خوان بود گرفت!

خمار که می‌شد لباس می‌پوشید و می‌رفت کنار در خانه. با همسایه‌ها سر صحبت باز می‌کرد که ببیند رمان دارند یا نه. می‌رفت نانوایی و در صف نان با زنان محل دوست می‌شد. دیگر از قیافۀ آدم‌ها می‌فهمید رمان دارند یا نه!! ناامید که می‌شد می‌رفت پشت شیشۀ کتاب‌فروشی محل و رمان‌ها را نگاه می‌کرد. می‌رفت تو و ورقشان می‌زد. به کیف پولش نگاه می‌کرد. حساب‌کتاب می‌کرد ببیند تا آخر ماه چند روز مانده. آخر هم دلش نمی‌آمد از خرجی ما بچّه‌ها بزند. نان و میوه می‌خرید و برمی‌گشت خانه.

از من و دو برادرم می‌خواست که در مدرسه از همشاگردی‌هایمان و فک‌وفامیلشان و دوست‌وآشنایشان برایش رمان بگیریم و البته پس نمی‌داد. یعنی دلش نمی‌خواست پس بدهد و تا جایی که ممکن بود پس دادن آنها را عقب می‌انداخت. کتاب‌ها را نگه می‌داشت که اگر بی‌کتاب ماند دوباره و دوباره بخواندشان. زمان پس دادن که می‌شد هزار بهانه می‌آورد که سر امانت‌دهنده شیره بمالد. خاطرم هست یک بار رمان یکی از دوستان مرا گرفته بود و پس نمی‌داد. چند هفته مرا سردواند و وعد و وعید داد. آخر کار به جایی کشید که با او دعوایم شد. کتاب را که پس دادم مادرم تا چند روز با من حرف نمی‌زد و محلّ سگ نمی‌داد! طوری نگاهم می‌کرد انگار ابله‌ترین موجود کرۀ زمین منم!

مادر من زنی دست‌ودل پاک و اخلاقی بود. برای من نقطۀ مرکزی تمام خوبی‌ها و مهربانی‌ها بود. نمی‌دانم چه جنونی وامیداشتش به این کار! اصلا رمان که می‌دید از خود بی‌خود می‌شد. دیگر خودش نبود و می‌شد یک نفر دیگر! یک نفر که شبیه مادرم نبود. یک نفر که نمی‌شناختمش. نه می‌شناختمش نه درکش می‌کردم. آن روزها این رفتار او برایم بسیار عجیب بود. حالا هم عجیب است اما نه به اندازۀ آن روزها! حالا می‌دانم که این رشته سر دراز دارد و تا بوده بوده.
ای کاش حالا بود تا تمام کتاب‌های میلاد را به او بدهم.

ایرج افشار در کتاب «یکی قطره باران» ذیل یادداشتی خواندنی با عنوان «امانت دادن کتاب» آورده:
«کتاب به امانت دادن میان پیشینیان مسئله‌ای غامض بوده است. به همین ملاحظات گفته‌اند و مثل سائر شده است که هر کس کتابی به قرض دهد باید یک دستش را برید و آنکه کتاب باز پس دهد هر دو دستش را!»

افشار در همان یادداشت نوشته:
«چهل سال می‌گذرد که با زریاب نشست‌وخاست داشته‌ام و بارها انیس و جلیس روز و شب بوده‌ایم. کوه و بیابان ایران و کشورهای دیگر را با هم گشته‌ایم. اما هر چه فکر کردم یادم نیامد که کتابی از یکدیگر به امانت گرفته باشیم.»

*افشار، ایرج، «امانت دادن کتاب»، یکی‌قطره‌باران، جشن نامۀ استاد عباس زریاب خویی، به کوشش احمد تفضلی، ۱۳۷۰، ص ۲۳۵

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس