گروه جهاد و مقاومت مشرق - جنگ تحمیلی که شروع شد، همه لباس خاکی به تن کردند، چکمههایشان را پوشیدند، کوله را به پشت انداختند و برای دفاع از وطن راهی جبهههای حق علیه باطل شدند. فرقی نداشت مردم از چه زبانی و شهری یا چه شغلی بودند همه برای دفاع از وطن یکصدا و همپیمان، برای رزم با دشمن، همراه و متحد شدند.
درست است که جهاد، در دین اسلام مطرح میشود، اما در دینهای دیگر هم دفاع از وطن وجود دارد. مسیحی و زرتشتی هم نمیشناسد، وقتی حرف از اتحاد و دفاع از تمامیت ارضی است، میهنپرستی است که حرف اول را میزند.
در ورودی پارک شفق، پر از نیروهای ارتشی است. قدمبهقدم با نظم نظامی، سربازان ایستادهاند. تابلوی تجلیل از الماسهای درخشان در سر پارک نصب شده است. در سالن آمفیتئاتر کوچک پارک جمعیت زیادی نشستهاند. بهجز زبان فارسی، زبان دیگری شبیه به ارمنی هم شنیده میشود، بیش از 50درصد مدعوین مراسم، ارمنی و مسیحیاند. قرار است از اسرای ارمنی که در جنگ تحمیلی شرکت داشتهاند، تقدیر شود. مراسم با مارش نظامی و دعای ربانی کلیسای حضرت مریم شروع میشود. مهمانها با دستانی که روی سینه دارند، دعا را میخوانند. مهمانان ارمنی بعد از ورود هر مهمان ویژه، قبل و بعد از هر سخنرانی به احترام دیگران از روی صندلیها بلند میشوند و تا مهمان آرام نگیرد، آنها هم نمینشینند. در بخشهای مختلف سخنرانی درست در جایی که درباره شرایط اسارت گفته میشود یا اسمها نامیده میشوند، همه سر تکان میدهند، جملهای را تکمیل میکنند یا در میان خاطراتی که از اسارتشان تعریف میکنند، اشک میریزند. امامجمعه موقت تهران، حجتالاسلام محمدحسن ابوترابیفرد و امیر دریادار حبیبالله سیاری، فرمانده نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران از مهمانان ویژهاند.
از نکات جالب مراسم، نشستن ابوترابیفرد و کشیش مسیحی در کنار هم است. اینجا تفاوتها معنا ندارد. همه با هم متحدند.
در اعیاد شیرینی میخوردیم
زنان ارمنی کسانی که سالها منتظر بودند تا همسرانشان از اسارت برگردند، صحبت نمیکنند. بعضی از اسرای آزادشده هم حرف نمیزنند. خیلیهایشان هنوز از اسارت که میشنوند، چهرهشان منقلب میشود. آقای «وازگن ولدی» اما صحبت میکند. او از اسرای آزاد شده جانباز در جنگ تحمیلی است.
ولدی درباره دلیل به جبهه رفتنش میگوید: «جنگ که شروع شد همه باید برای دفاع از وطن میرفتند. این وظیفه دینی است. انسانیت حکم میکند که اگر کشوری در جنگ است، مردمش به دفاع بپردازند.» ولدی هم حسن نیتش درباره کشورش را با داوطلبانه به جنگ رفتن، ثابت کرد. او در 31تیرماه1367 اسیر و در 26شهریور69 آزاد شد: «ما در ایام عید نوروز، شیرینی و میوه نداشتیم ولی یادم است که شیرینیمان از نانهای باگت بود. ما با اینها شیرینی درست میکردیم. نانهای باگت را به کسانی که در آشپزخانه بودند، میدادیم. آنها به باگتها شکر میزدند و در روغن سرخ میکردند. ما بین جمع برادران مسلمانمان با هم این طوری جشن میگرفتیم.» در ایام کریسمس هم مسلمانان با مسیحیان همراه میشدند و جشن میگرفتند. ولدی نمیتواند از اسارتش حرف بزند. اشک در چشمانش مینشیند، بغض میکند و حرف زدن از دوران اسارت برایش سخت است: «روح و جسم ما فرو رفته است. ما هیچوقت نمیتوانیم آن مشکلات و شکنجههایی را که تحمل کردیم از خودمان خارج کنیم. شما درد نکشیدهاید. خدا کند جنگی دوباره شروع نشود.» او درباره زمان آزادیاش میگوید: «استقبال از من فوقالعاده بود. پدر و مادرم از من خبری نداشتند. آنها فکر میکردند که من برنمیگردم و مفقودالاثرم. برایم افتخاری بود که به کشور برمیگردم.»
من امانت دست مسلمانان بودم
آقای «باکراد کشیش آوانسیان» از آزاده جانبازان ارامنهای است که در مراسم مورد تقدیر قرار گرفته است. او کشیش نیست اما پدربزرگش کشیش بوده و بهخاطر همین هم پسوند کشیش در نام خانوادگیاش شنیده میشود. آوانسیان درباره داستان رفتن به جنگش میگوید: «تازه دیپلم گرفتم، 19-20سالم بود که به جبهه رفتم. از پسرعموها و عموهای من هم به جبهه رفته بودند و خیلیهایشان هم زخمی و شهید شده بودند. من بهخاطر وطنم سربازی رفتم، اما بهجای دو سال، پنج سال سرباز بودم.»
بعد از پایان خدمت سربازی، درست در زمانی که آوانسیان در حال گذراندن چهار ماه احتیاط بود، اسیر میشود: «من در کربلای9 و عملیات قصرشیرین مجروح شدم. در بیمارستان مداوا شدم و دوباره به جبهه برگشتم.» او درباره زمان اسارتش توضیح میدهد: «6روز در محاصره دشمن بودیم. بعد از آن اسیر شدیم. در سال69 که اسرا آزاد شدند، من هم جزو آزادیها بودم.» آوانسیان تأکید میکند: «برایم تنها این مهم است که همرزمهای من در جبهه هیچ فرقی بین من و خودشان قائل نبودند.
حتی خیلی بیشتر مورد احترام قرار میگرفتم.» او خاطرهای هم از این برخورد دارد: «زمانی که اسیر شدم، یک صلیب داشتم که بعثیها آن را از گردنم کشیدند و پاره کردند. من خیلی ناراحت شدم، دوستان مسلمانم، برایم یک صلیب بافتند. دوباره بعثیها این صلیب را کندند و پاره کردند. این کار سه بار دیگر تکرار شد. در آخر با یک تکه چوب، برایم یک صلیب ساختند و گفتند که این یکی را دیگر به گردنت نینداز و پیش خودت نگه دار.» آزاده جانباز توضیح میدهد: «احساس میکنم که همرزمانم خیلی هوای من را داشتند، چه در جبهه و چه در اردوگاه اسرا، با تمام مشکلاتی که در اردوگاه وجود داشت، آنها مراقب من بودند. انگار که من امانت دست آنها بودم.»
اشکم درآمد
«آیواز خداوردیان» هم مانند همکیشانش، آزاده و جانباز است. او در سال65 اعزام و در سال67 اسیر میشود. خداوردیان میگوید: «من جزو مفقودیها بودم. خانوادهام نمیدانستند که آزاد شدم. یک ساعت قبل از این که به خانه برسم، تازه آنها فهمیدند من سالم هستم و در این مدت هم اسیر بودم.»
او ماجرای جالبی برای آزاد شدن دارد: «من آخرین اسیر در سال69 بودم که آزاد شد. ما با اتوبوس نیامدیم. بلکه ما را با هواپیما به ایران فرستادند. مریض بودم و از رانیه به بیمارستان انتقالم داده بودند. عراقیها به ما قول داده بودند که اسرای بیمار و قطع عضو را با هواپیما به کشور بفرستند؛ اما زیر قولشان زدند.» بنابراین همه با هم متحد میشوند و اعتصاب غذا میکنند: «آخر سر هم با هواپیما ما را به فرودگاه مهرآباد بردند.»
خانم «آرن میناسیان» همسر خداوردیان است. او ایرانی نیست، فارسی نمیداند و اهل ارمنستان است... او درباره مراسم تجلیل میگوید: «مراسم خیلی خوشگل بود.» میناسیان در هیچ یک از مراسمی که به مناسبت آزادی شوهرش بوده شرکت نکرده و این نخستین مراسمش است: «فارسی خوب نمیدانم اما زمانی که همرزمان درباره شهدا و اسرا میگفتند، اشکم درآمد. احساساتشان را فهمیدم.» مهمانها رفتهاند. در پارک شفق درست روبهروی فرهنگسرای شفق و سالن آمفیتئاتر، بچهها در امنیت در حال بازیاند. خورشید در حال غروب و صدای اذان در فضا پیچیده و روز دیگری تمام شده است.
*صبح نو