به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، آنچه خواهید خواند، روایتی است از «حسن وکیلی» از رزمندگان استان «کهگیلویه و بویراحمد» که در آن، ماجرای نخستین اعزامش به جبهه جنگ را بیان کرده است:
آبان ماه سال 1359 با هم سن و سالهای خود جلوی مدرسه در روستای «بلوطکاران» واقع در چهل کیلومتری غرب «یاسوج» مشغول بازی بودیم که متوجه جنبوجوش غیره عادی در میان ساکنین روستایمان شدیم. حدود ساعت 12 ظهر روز جمعه بود. حال و هوای روستا با همه روزها فرق می کرد. مردان و جوانان از سایر روستاهای اطراف با اسلحههای شخصی وارد روستایمان میشدند. زنها نیز ضمن پذیرایی، نگران به نظر میرسیدند. به دلیل کم سن و سالی، ما را در بحث راه نمیدادند. آنروز من 9 سال بیشتر نداشتم.
در حالی که با کنجکاوی بازی را تعطیل و دنبال علت تغییر حال و هوای روستا و مردان آن بودیم ناگهان یک دستگاه کامیون ارتشی آمد و جلوی پاسگاه ژاندرمری روستا توقف کرد. جوانان و پیران روستا و روستاهای اطراف که حدود 30 نفر بودند با لباس رزم، جقه و زناره و با اسلحههایی که عموما "برنو" و "ام یک" بود، با کس و کارشان خداحافظی کرده و سوار بر کامیون روستا را ترک کردند. زنها و بازماندگان روستا شیون و زاری راه انداختند. بعضیها هم دعا میکردند.دیدم مادرم آرامآرام گریه میکرد و زیر لب دعا میخواند. سوال کردم که اینها کجا رفتند. جواب داد: رفتند جبهه جنگ. چون به کشور حمله شده.
شب بسیار سخت گذشت. برادر بزرگترم نیز همراه مردان روستا عازم شده بود. فردای آن روز که به مدرسه آمدیم، معلم برایمان از دلیل رفتن مردان روستا صحبت کرد و اینکه به کشور توسط دشمنی به نام صدام حمله شده و از ضرورت همکاری همهجانبه برای دفاع از خاک و حیثیت وطن گفت. حس عجیبی در درونم شعلهور شد. در خانه، مدرسه، کوچه و در همهجا ادبیات مردم عوض شده بود و همه از جنگ و اما و اگرهایش میگفتند. هر خبری که از رادیو پخش میشد بلافاصله سینه به سینه بین همه ساکنین از پیر و جوان، زن و مرد منعکس میشد. خیلی زود شیوه بازی ما بچهها هم عوض شد و بازیهایمان به مدلهای رزمی تبدیل شد. پایگاهای مقاومت با حضور برادران سپاه شکل گرفت. رزمهای شبانه، آشنایی ابتدایی با اسلحه کلاشینکف و «ژ3» جای بازیهای کودکانه را گرفت. هر چه میگذشت عشق حضور در جبهه در وجودمان شعلهورتر میشد.
تا اینکه در بهمن 1363 در سن 12 سالگی به اتفاق 4 نفر از همکلاسیها تصمیم گرفتیم به قصد اعزام به جبهه، راه شهر را در پیش بگیریم. بعد از مشورت با هم به نتیجه رسیدیم که از راه اصلی نرویم؛ چون احتمال دارد ما را ببینند و مانع رفتنمان بشوند. به همین دلیل راه قدیمی را پیش گرفتیم. راهی که به دلیل بارش برف، رفت و آمد ماشین تا کیلومترها در آن امکانپذیر نبود بعد از طی حدود 27 کیلومتر و گذشتن از روستاهای نقارهخانه، دروهان دارشاهی، کریک و امیرآباد، به روستای «ده برآفتاب» در ده کیلومتری یاسوج رسیدیم. جاده بسیار سخت و صعب العبور بود. در حالی که گرسنگی، سرما و خستگی راه طاقتمان را بریده بود، یک وانت دو کابین تویوتا قرمز رنگ که از «سیسخت» عازم یاسوج بود، مامور نجات جانمان شد و ما را به یاسوج رساند. شب را در «هلال احمر» به صبح رساندیم، به امید اینکه بتوانیم در لیست امدادگرهای هلال احمر به جبهه اعزام شویم. هر کاری کردیم نپذیرفتند. گفتند نمیتوانند ما را پذیرش کنند، چون کم سن و سال هستیم و توان جبهه رفتن و حمل مجروح را نداریم.
رفتیم پایگاه بسیج و هر کار کردیم، آنجا هم جواب رد شنیدیم. بلاخره برادر سجادی، فرمانده بسیج گفت: شما به عنوان نگهبان بسیج همینجا خدمت کنید. ما که برای رفتن به جبهه دیوانهوار خود را به هر دری می زدیم این وضع را به امید گشایشی پذیرفتیم. شب بیستم اسفند، از یک فرصت بدست آمده استفاده کردیم و پرونده خود و علی رضا دلپذیر را تکمیل کرده و در میان پرونده های تکمیلی افرادی که قرار بود فردایش اعزام شوند قرار دادیم. فردای آن روز، ساعت 9 صبح، افرادی که قرار شد اعزام شوند، هر کدام با یک ساک وارد محوطه بسیج واقع در جاده «آبشار» شدند. یک دستگاه مینیبوس هم آمد و جلوی پایگاه پارک کرد. پاسداری بنام فرجی پروندهها را آورد و زیر درخت سیبی که وسط پایگاه بود، روی سکوی سیمانی قرار گرفت و شروع کرد به خواندن اسامی از روی پوشهها. افرادی که اسمشان خوانده میشد با گفتن «الله» از زیر قرآنی که یک روحانی بالا گرفته بود میگذشتند و سوار مینیبوس میشدند. من و علیرضا منتظر بودیم تا نوبت به پرونده هایمان برسد و یک بار دیگر شانس خود را بیازمائیم. لحظات سختی بود. آقای فرجی گفت: حسن وکیلی. گفتم «الله» و از ترس اینکه مبادا حاج آقا (روحانی) مانع از رفتن من شود پشت سر ایشان دویدم و وسط مینیبوس نشستم. علیرضا هم بلافاصله پشت سر من آمد. بعد از اینکه اسامی تمام شد، آقای فرجی و یکی دو نفر دیگر از برادران سپاه آمدند و خطاب به من و علیرضا گفتند شما باید پیاده شوید. هر کاری کردند ما حاضر نشدیم پیاده شویم. چسبیدیم به صندلی و میله وسط مینیبوس را گرفتیم. تا اینکه فرجی گفت من کار ندارم، بروید شیراز، شما را برمیگردانند. در دلم گفتم از اینجا برویم، آنجا هم خدا کریمه.
ماشین با بدرقه پدران پیر و مادران شکسته و سالخوردهای که گرد خاک مسیر روستایشان و سرمای عقب وانتها رمقی در چهرههایشان نگذاشته بود به آرامی حرکت کرد. بعد از 4 ساعت به شیراز رسیدیم و ما را بردند پادگان امام حسین(صلوات الله علیه). حدود دو هزار نفر از شهرستانهای مختلف استانهای فارس، بوشهر و کهگیلویه و بویراحمد در پادگان حضور داشتند که اعزام شوند. از هر کس سوال میکردیم آیا ما را اعزام میکنند، جواب منفی میشنیدیم. با شنیدن این جوابها و اینکه مسئول اعزام خیلی جدیست و امکان اینکه اجازه دهد ما اعزام شویم وجود ندارد، حال خیلی بدی به من دست داده بود. دنبال راهی بودم که به هر شکل شده عازم جبهه شوم. شب در سالنی که حدود 100 نفری روی تختهای دو و سه طبقه خوابیده بودند استراحت میکردیم. علیرغم خستگی، خوابم نمیبرد. از روی تخت، آرام آرام پایین آمدم و زدم به پشت یکی از رزمندگانی که روی تخت طبقه پایین خوابیده بود. "برادر!برادر!". جواب داد: «چیه وقت نمازه؟» گفتم: «نه! میخواستم ببینم شما تا حالا جبهه رفتهای؟» خیلی عصبانی شد و گفت: «برو بخواب بچه، نمیگذاری بخوابیم.»
مایوس و نگران برگشتم روی تختم و دراز کشیدم. همه امیدهایم را از دست رفته میدیدم. 10 الی 15 دقیقه بعد آن برادر از روی تختش بلند شد و رفت وسط سالن از کلمن آبی که آنجا بود یک لیوان آب خورد و برگشت. وقتی به تخت رسید گفت: «خوابی یا بیدار؟» گفتم: «خوابم نمیبره. می ترسم نگذارند من اعزام شوم.» او هم بدون اینکه حال مرا درک کند جواب داد: «آخه شما خیلی کوچک و کم سن و سال هستی، جثهای هم نداری.» قبل از اینکه حرفش تمام شود، دوباره پرسیدم: «شما جبهه رفتهای؟» جواب داد: « بله! دیواندره، تپه سنگ سفید به فرماندهی آقای سلیمانی.» بعد هم دراز کشید و خوابید و اصلا متوجه نشد که من به چیزی که میخواستم رسیدم. این آدرس و مشخصات برای من حکم طلا را داشت و آنها را تا صبح تکرار میکردم: «دیواندره، تپه سنگ سفید، سلیمانی»...
تپه سنگسفید، سلیمانی... مشغول تکرار این سه عبارت بودم که اذان صبح از بلندگو پخش شد. همه از روی تختها پایین آمدند. بعد از خواندن نماز، ورزش و صرف صبحانه در محوطه صبحگاه به خط شدیم. فرمانده پادگان که مردی حدود 40 یا 45 سالهای به نظر میرسید و خیلی چالاک بود، روی سکوی میدان صبحگاه قرار گرفت و از بلندگو فرمان نظام از چپ و راست داد. همه نیروها نظام گرفتند. من رفته بودم شش صف دورتر از فرمانده، در سمت چپ جایگاه و وسط دستهای در یک صف 20 نفری که در دید فرمانده پادگان نباشم. روی انگشت شصت پا ایستاده بودم تا بلکه بزرگتر جلوه کنم. بعد از صحبتهای اولیه، فرمانده پادگان شروع کرد از همان بالای سکو به براندازی قد و قواره و سن و سال نیروها. بعد هم نه گذاشت و نه برداشت و با صدای بلند از بلندگو اعلام کرد: «صف ششم، نفر چهاردهم بیا بیرون؛ اشتباه آمدی. اینجا مهد کودک نیست». همه نگاهها به سمت من برگشت. من که خیلی مصمم بودم اصلا به روی خود نیاوردم. بچهها میگفتند با شماست و من با تکرار این جمله که قبلا جبهه رفتهام، مقاومت میکردم . بعد از چند بار تکرار، فرمانده از سکو پایین آمد و با قدمهای بلند خود را به من رساند. دستی بر شانهام زد و این بار با لحنی محترمانهتر گفت: «پسرم!شما خیلی کوچکی. باید حالاحالاها صبر کنی و درس بخوانی، بعد فرصت هست».
من که عزمم جزم بود گفتم: «ای آقا! مگه خیال میکنی هر که جثه نداره دیگه نمیتونه جبهه بره، من این دومین باره که دارم میرم جبهه». بنده خدا چشمانش گرد شد و پرسید: «تو کجای جبهه رفتهای؟» با اعتماد به نفس کامل گفتم: «دیواندره». گفت: «کجای دیواندره؟» جواب دادم: «تپه سنگ سفید». پرسید: «فرمانده شما کی بود؟» جواب دادم: «سلیمانی». به اینجا که رسید، انگار قانع شده باشد، گفت: «برو تو صف». وقتی که این جمله را شنیدم، حال خوشی به من دست داد. خوشحال و سر خوش از اینکه نقشهام گرفته و بیخوابیم جواب داده وارد صف شدم.