کتاب «سرپل‌ذهاب شهر بی‌دفاع» - کراپ‌شده

این کتاب با شمارگان 2000 نسخه رنگ و لعاب کتاب های کودک و نوجوان را دارد اما خاطرات بیان شده در آن می تواند مورد استفاده هر سن و سالی باشد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - در پی حادثه زلزله در شهر سرپل ذهاب و شهرهای اطراف آن، بر آن شدیم تا سری به کتاب «سرپل‌ذهاب شهر بی‌دفاع» بزنیم. کتابی که خرداد 1378 برای اولین بار به زیر چاپ رفت و شامل خاطراتی است ک اکبر مقراضی آن ها را در دهه 60 نوشته است.

این کتاب با شمارگان 2000 نسخه رنگ و لعاب کتاب های کودک و نوجوان را دارد اما خاطرات بیان شده در آن می تواند مورد استفاده هر سن و سالی باشد.

آنچه در ادامه می خوانید، چند سط از این کتاب است:

گوشه ای از محله را پسر بچه ها که من هم جزء شان بودم قرق می کردیم. در دو طرف زمین با قوطی های کهنه ۱۷ کیلویی روغن نباتی که پُرشان را ماسه کرده بودیم دروازه درست می کردیم و همراه بچه های عضو تیم فوتبال می کردیم و تا پاسی از شب دنبال توپ پلاستیکی می دویدیم. ادای بزرگان فوتبال شهر را در می آوردیم، یکی عباس بارانی که فوتبالیست ماهری بود و کاپیتان تیم شهر بود می شد!! یکی عزت قنبری و دیگری هم یدالله قنبری .

زمین خاکی و پر از چاله چوله محله بود و بچه های سیه چرده کوی فتاحی و توپ پلاستیکی که از روی هم گذاشتن خرجی یک روز اعضاء تیم آن را خریده بودیم... بعضی وقتها توپ پاره می شد و چون پول نداشتیم با حسرت کنار زمین دور هم می نشستیم و از روزگار نامراد با هم صحبت می کردیم، از روزگاری که ما را از تنها دل‌خوشیمان یعنی داشتن یک توپ پلاستیکی چهار- پنج تومانی، محروم کرده بود. و این مختص محله ما نبود. همه بچه های سرپل ذهاب محروم بودند و متاسفانه هنوز هم محرومند.

از خیلی چیزها که بچه های شهرها دارند، از خیلی امکانات مثل سالن سینما، استخر، مجموعه ورزشی ، زمین فوتبال و محرومند! در کناری دیگر زن های محله دور هم جمع می شدند، گیوه و بافتی می یافتند و از هر دری می گفتند، یکی از وضع نابسامان زندگی می گفت . یکی از بیکاری شوهرش . یکی از پسرش که شاگرد اول دبیرستان بود اما به خاطر نداری مجبور بود به گروهبانی برود برای دیگران می گفت : می دانی چیزه خواهر از این دلم می سوزه که اگر می تانستم سه سال خرج و مخارج تحصیلش را بدم فقط سه سال. حالا بگم دانشگاه که بره و به تحصیل ادامه بده شاید توقع زیادی باشه. اما می تانست لااقل بره و افسر بشه . اونجانه لااقل می تانه سری تو سرها در بیاره!

یکی از اینکه دختر بزرگش مدتها بود که احتیاج به عینک داشت و چون چشم پزشک در سرپل ذهاب نبود و برای تعیین نمره عینک بایسی او را به کرمانشاه می بردند و چون توانایی مال نداشتند می نالید که: هفته پیش معلم علوم دخترم بوسیله نامه ما را خواسته بود. خانم معلم با دیدن من گفت : خانم این محصل اصلا" نمیتانه خطهای روی تخته را بخوانه. خودش میگه تار می بینم، چرا فکری به حالش نمی کنید؟ از قول من به پدرش بگوئید حیف نیست دختر به این درس خوان و با هوشی به فکرش نباشین ؟ من چه می تانستم بگم ؟ غیر از عذر و بهانه و وعده دادن دروغ چه میتانستم بگم؟!! می تانستم بگم ندارم؟ می تانستم بگم شوهرم یلک کارگره که در ماه زورکی نان بخور و نمیر هفت تا بچه قد و نیم قدمان را در میاره. دیگه به عیناک و اینحور چیزها نمی رسه؟!

او با حسرت آه می کشید و زنان دیگر هاج واج به دهان او چشم دوخته بودند...

جلسه زنها پر بود از ناله، گلگی از روزگار از دردهای کشنده ای که گریبان خانواده اشان را گرفته بود. اکثر زنهای محل برای کمک خرج خانه گیوه می چیدند و به مغازه دارهای بالای پل می فروختند، کاموا می بافتند و...

در کنار تیر چوبی برق که شبها فضای کوچه را روشن می کرد، پیرمردها دور هم می نشستند سیگار لاپیچ و چپق می کشیدند، و از روزهای جوان صحبت می کردند... صدای انفجار جهپاره ای که کمی دورتر از محله ما فرود آمد و جائی دیگر را ویران کرد مرا که روی خاکهای وسط کوچه نشسته بودم به خود آورد دور و برم را نگاه کردم، خانه های ویران و خالی از همسایه های مهربان. انگار نه انگار اینجا روزی محله ای بوده، مردمی درون این خانه های کاهگلی زندگی می کردند، هر کجا را که نگاه می کردم ویران شده بود. گیاهان خودرو محوطه کوچه را پر کرده بودند. گیاهان که بیشتر به جای داشتن گلهای زیبا پر بود از خار.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس