گروه جهاد و مقاومت مشرق - رضا خدری خبرنگار باسابقه روزنامه کیهان و اهل آبادان، خاطرات زیبایی از شروع جنگ دارد که در گفتوگو با ما بخشی از آن را بیان میکند.
پرواز 228
هنگامی که مسافران پرواز 228 اهواز عازم خارک ، بوشهر و شیراز بودند، باند فرودگاه اهواز توسط یک میگ عراقی بمباران شد. چند راکت به سوی سالن ترانزیت فرودگاه پرتاب شد. همه مسافران و خدمه فرودگاه غافلگیر شده بودند. هیچکس باور نمیکرد ممکن است یک هواپیمای دشمن به این راحتی فرودگاه را بمباران کند. من هم جزو مسافران این پرواز بودم که بلافاصله به آبادان و خرمشهر بازگشتم، چراکه خانوادهام آنجا بودند. در همان زمان اخباری پخش میشد که عراقیها دارند به طرف خرمشهر میروند. اخباری که باور کردنی نبود. آخر چطور ممکن بود از طرف یک کشور بیگانه تهدید شده باشیم، ولی اقدام نظامی برای جلوگیری از آن به عمل نیامده باشد؟
به طرف شلمچه
من بلافاصله دوربین عکاسی به دست به طرف جاده خرمشهر- شلمچه رفتم. همه مردم غافلگیر و نگران شده بودند. خبر رسید که پاسگاه مؤمنی خرمشهر مورد تهاجم قرار گرفته است. ژاندارمهای پاسگاه قادر نبودند با سلاحهای سبک جوابگوی توپخانه سنگین دشمن باشند. صدای شوم پاهای مزدوران دشمن شنیده میشد. اما هنوز از نیروی کمکی خبری نبود. سراسیمه و با ناراحتی به این طرف و آن میدویدم. مثل همه مردم نگران اقوام و دوستانم بودم. در داخل و اطراف خرمشهر فقط جوانان بودند و ایمانشان و تفنگهای سبکشان که از شهربانی گرفته بودند. با همین سلاحهای اولیه و کوکتل مولوتفهایی که درست کرده بودند نشانهگیری میکردند و قلب دشمن را که قلب شیطان بود، میشکافتند. خدایا چه میدیدم؟ جوانان با کوکتل مولوتف به مصاف تانکها میرفتند. آبادان هم حال و روز خوبی نداشت. عراقیها از آن سوی اروندرود پالایشگاه و پتروشیمی را زیر آتش شدید توپخانه قرار داده بودند.
سوره در بند
شلمچه، دهکده ولیعصر و نهرخین سقوط کرده بودند. آنجا اولین محلی بود که به دست عراقیها افتاد. خبرها ضد و نقیض بود. هیچکس به درستی اطلاعی از وضعیت مردم روستاهای مرزی نداشت. سربازان دشمن به راحتی به طرف خرمشهر پیش میآمدند و حتی با چشمان غیرمسلح هم میشد آنها را دید. این واقعیت تلخ را هیچکس نمیتوانست انکار کند. مردم به طرف ژاندارمری و شهربانی و سپاه پاسداران سرازیر شدند و تقاضای اسلحه میکردند. هیچکس آرام و قرار نداشت. روستاهای پل نو، سوره، صد دستگاه، دوربند شرقی و دوربند غربی و نخلستانهای سرسبز به دست دشمن افتادند. خون مردم به جوش آمده بود. شرف و حیثیت و ناموس و دین و مذهب و اعتقادات یک شهر، یک استان و یک کشور در خطر بود. عدهای مشغول ساختن کوکتل مولوتف شدند. این تجربه را از روزهای پیروزی انقلاب اسلامی داشتند.«اگر تفنگ و خمپاره و تانک نیست لااقل با کوکتل مولوتف میشود مدتی مبارزه کرد تا نیروهای کمکی از مرکز برسند.» صدای مهیب انفجار... خدایا چه اتفاقی افتاده که آبادان و خرمشهر به یکباره تکان میخورند و بر خود میلرزند. شیشهها خرد میشود، سقفها فرو میریزند و صدای شیون و ناله با صدای انفجارها در هم میآمیزد. همه سراسیمه به این طرف و آن طرف میدویدند. شهر توسط هواپیماهای عراقی بمباران میشد.
معلمان شهید
اداره آموزش و پرورش آبادان در منطقه بوارده شمالی کلاً بمباران شد. در همان دقایق اولیه 30 نفر از کارکنان و معلمان در زیر خروارها خاک شهید شدند. شهر یکپارچه عزا و ماتم شد. مدارس چادر سیاه بر سر کردند. پیکرهای مطهر فرهنگیان به خون غلتیدند و از زیر آوارها خارج شدند. توپخانه عراق همچنان و بدون وقفه شهرهای آبادان و خرمشهر را میکوبید. خانهها یکی پس از دیگری ویران میشدند و ساکنانش شهید و مجروح. بیمارستانها مملو از مجروحان بودند. آنهایی که سالم مانده بودند در پشت درهای بیمارستانها تجمع کردند تا خون خود را به مجروحان اهدا کنند. پزشکان و پرستاران حتی فرصت غذا خوردن نداشتند.
در آبادان تأسیسات نفتی، مخازن بنزین و پالایشگاه نیز بمباران شد. دود غلیظی سراسر شهر را فرا گرفت. آنهایی که منازلشان در نزدیکی پالایشگاه بود تنگی نفس گرفته بودند. تمام ماشینهای آتشنشانی شهر به حرکت درآمدند تا آتشسوزی را مهار کنند. ولی این امکانات کافی نبود. شهری بزرگ و پر جمعیت در زیر آتش میسوخت. مخازن نفت و بنزین در منطقه تانکفرم یکی پس از دیگری منفجر میشدند. مردان سعی میکردند زنان و بچهها را از شهر خارج کنند تا به جاهای امن برسانند ولی خودشان حاضر به ترک زادگاهشان نبودند.
منبع: روزنامه جوان