کد خبر 776388
تاریخ انتشار: ۳۰ شهریور ۱۳۹۶ - ۰۵:۴۶
کتاب اتاق شماره 24 - کراپ‌شده

نوجوان می رفت و نگاه آمیخته با لبخند تشکر آمیزش را از من برنمی داشت. وقتی عرض خیابان را طی می کرد من نگران ماشین بودم که او و پدرش تصادف نکنند. دستی برایش تکان دادم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - آن روزها اکثر پالایشگاه های نفت را بمباران کرده بودند. از طرفی هم نفت را صادر می کردیم و بیشتر درآمد نفت هزینه مهمات و وسایل جنگی از جمله هواپیماهای جنگی و توپ و خمپاره و اسلحه می شد. مخارج جنگ در جبهه ها سرسام آور بود. مواد اولیه وسایل پلاستیکی هم از نفت بود و کمتر وسایل پلاستیکی ساخته می شد. اگر هم ساخته می شد، کیفیت خوبی نداشت و یا اجناس مربوط به انبارهای قبل از جنگ بود. از طرفی متأسفانه عادت بدی هم در میان بعضی از مردم رایج است که وقتی جنسی در بازار کم می شود بیشتر طالب خرید آن شده و برای خرید به بازار هجوم می برند.

وقتی هم که بازار از آن حالت خرید و فروش آن جنس در می آمد کلی جنس خریده شده روی دست این افراد باقی می ماند. از وقتی که جنگ شد و عراقی ها داروندار ما را غارت کردند و ما با پای برهنه شهر و داروندار چندین سالمان را گذاشتیم و آمدیم دیگر معتقد بودم که انسان باید به همان اندازه مورد نیازش وسایل داشته باشد. وسایل اضافی فقط فضا را اشغال می کند.

بعضی مواقع پارچه های بی کیفیت و حتی پوسیده را از بازار تهران آورده و در مغازه داران توزیع می کردند و می گفتند فقط با کوپن می دهیم. مثلاً ۲ متر مخمل با کوپن می دادند. که از برگ های دفترچه ای کنده می شد که طبق تعداد خانوار در اختیار مردم قرار داده بودند. همسایه ها می رفتند در صف می ایستادند و پارچه را با ذوق می گرفتند ولی من اگر لازم داشتم، می خریدم. یک روز یکی از همسایه ها که همیشه هر جنسی که با کوپن می دادند می خرید گفت لیلا چرا تو پارچه نمی خری؟ گفتم وقتی لازم ندارم برای چه بخرم؟ گفت خوش به حالت، ما یک صندوق پارچه ی بیخودی جمع کردیم. در میان جمعیت خریداران لوازم پلاستیکی و مغازه دار خودم را جا دادم. هنوز ناهار درست نکرده بودم و باید زودتر به خانه می رفتم. بچه ها شیفت بعدازظهر بودند و باید به مدرسه می رفتند. طوری که حاج آقا صدایم را بشنود پرسیدم حاج اقا این دوچرخه چه قیمت است؟ آنقدر سر حاج اقا شلوغ بود که حرف های مرا نمی شنید. دوباره پرسیدم. این بار شاگردش که نوجوانی ۱۳ ساله بود جواب داد. ۴۵ تومان. گفتم یکی از این دوچرخه ها را به من بدهید. گفت باید در نوبت بایستید، می بینید که شلوغ است. کمی صبر کردم. ناگهان متوجه یک مرد مسن نابینا و لاغراندام شدم. پسری حدودا ۱۲ ساله همراهش بود. پسرک طبق عادت همیشگی دست های پدرش را می کشید و کمکش می کرد تا راه برود. از بغل پدرش را نهیب می زد که بابا تو را به خدا آن را برایم بخر، کمی جلوتر رفتم تا متوجه قضیه شوم. از صحبت های آنها و چانه زدن و شاید درخواست کمک پیرمرد از فروشنده متوجه شدم که جریان خریدن توپ فوتبال سوزنی است. نوجوان به التماس از پدر نابینا و پیرش می خواست که برایش خریداری کند و او هم گویا توانایی مالی نداشت و می گفت پسرم گران است، نمیتوانم بخرم.

خودم را به فروشنده نزدیک کردم و آرام گفتم آقا این توپ چقدر قیمت دارد. گفت ۲۵ تومان. گفتم بیا من و شما با هم دل این بچه را شاد کنیم. حاج آقا با لهجه ی غلیظ قزوینی نگاهی به من انداخت و گفت: خانم من خریده ام. نمیتوانم مجانی بدهم. گفتم حاجی آقا مجانی نده. من ۲۰ تومان آن را می دهم، شما هم ۵ تومانش را به خاطر خدا ببخش، حاج آقا مکثی کرد و پذیرفت. پول توپ را دادم و پسر نوجوان که متوجه شد با خوشحالی توپ را برداشت. این بار دستان پدر پیر نابینایش را محکم تر گرفت و کشید. پیرمرد تشکر کرد و با کمی خجالت از مغازه خارج شدند. پسر آنقدر خوشحال بود که انگار یادش رفته بود پدرش را آرامتر به آن طرف خیابان ببرد. ذوقی در وجود این نوجوان به وجود آمده بود که ذره ذره به من انتقال داده می شد و من آنقدر خوشحال بودم که یک لحظه فراموش کردم که برای چه کاری به مغازه امده ام.

نوجوان می رفت و نگاه آمیخته با لبخند تشکر آمیزش را از من برنمی داشت. وقتی عرض خیابان را طی می کرد من نگران ماشین بودم که او و پدرش تصادف نکنند. دستی برایش تکان دادم. آن روز آن لبخند ۲۰ تومانی برایم شادترین و زیباترین خنده دنیا بود، چون لبخند خداوند بود.

برگشتم و دوچرخه خرگوشی را هم به قیمت ۴۵ تومان خریدم. با بقیه پول هم مقداری برای خانه خرید کردم و با تاکسی به خانه امدم. وقتی به خانه رسیدم، مهتاب از دیدن دوچرخه خیلی خوشحال شد. سیروان رفت رویش نشست. من گفتم سیروان جان سوار نشو، تو بزرگی تحمل وزنت را ندارد خراب می شود. قول می دهم پول دستم بیاید برای تو هم دوچرخه بخرم. این حرف را که زدم سیروان دیگر سوار نشد و به هول دادن دوچرخه مهتاب قانع شد. البته نتوانستم خودم برای سیروان دوچرخه بخرم، ولی دو سال بعد از طرف بنیاد مهاجرین به صورت تعاونی باقیمت مناسب به هر خانوادهای یک دوچرخه دادند. یک دوچرخه برای پژمان خریدم. این دوچرخه تنوعی در زندگی ما ایجاد کرد. شب های تابستان غذا درست میکردم و با فلاکس چایی و ظروف لازم و یک پتو همه را بسته بندی می کردم. پژمان آنها را به ترک دوچرخه می بست و مهتاب و سیروان هم سوار می کرد و می برد و من هم به همراهشان به اتفاق به پارک ولیعصر می رفتیم و شام را آنجا می خوردیم و بچه ها هم بازی می کردند.

متأسفانه یک روز پژمان دوچرخه را توی خیابان کنار درخت جلوی ساختمان گذاشت تا یک لحظه بالا بیاید. وقتی پایین رفت دوچرخه را دزدیده بودند. پژمان خیلی ناراحت شد و یک بار هم در ماه محرم به مسجد جامع رفته بود وقتی بیرون می آید کفش های کتانی نوی او نبودند. روز اول بود که آن را پوشیده بود. مجبور شده بود که همراه بچه های ساختمان با پای برهنه به خانه بیاید. ما کلی به قیافه اش در آن حال خندیدیم. چند روز با دمپایی بیرون می رفت تا اینکه برایش دوباره کفش خریدم.

آنچه خواندید بخشی از خاطرات خودنوشت صبریه فلاح حسینی از زندگی مهاجرین جنگ تحمیلی است که در کتاب «اتاق شماره ۲۴» از سوی انتشارات صریر منتشر شده. نویسنده خود از هموطنان کُرد است که با تشویق بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس قزوین، خاطراتش را نوشته و در قالب کتابی ۳۸۰ صفحه ای منتشر کرده است. این کتاب ۲۵۰۰۰ تومان قیمت دارد و برای تهیه آن می شود با ۰۲۸۳۳۳۶۱۱۵۱ تماس گرفت.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس