گروه جهاد و مقاومت مشرق - آنچه در ادامه می خوانید، بخشی از کتاب دادا، خاطرات سرکار خانم عزت قیصری است که توسط علی کلوندی نوشته شده و نشر فاتحان آن را تبدیل به کتاب کرده است...
عراقی ها از زنان چادری ایرانی می ترسیدند و می گفتند: زنان، نارنجک و کُلت زیر چادر و مقنعه هاشان پنهان می کنند. باید از آنها ترسید.
وقتی به بالین مجروحان عراقی می رفتم، لحظه ی اول دلم نمی خواست به آنها رسیدگی کنم. اما احساس درونی ام می گفت: به مجروحان عراقی توجه کنم. به دور از انسانیت است اگر کارهای پرستاری آنها را انجام ندهی. این بود که به آنها هم خدمت می کردم. من مراقب تک تکشان بودم و عدالت را از طریق کار پرستاری و برخورد محبت آمیز و حتی نگاه کردن بین مجروحین ایرانی و عراقی تقسیم می کردم و تلاش می کردم با همه مهربان باشم.
مجروحی عراقی داشتم که قریب ۴۵ سال عمر از خدا گرفته بود. صورتش را از ته تراشیده بود و زیر نور چراغ برق می زد. دو ستاره به نشانه ی سرهنگ دومی روی دوشش نصب کرده بود. آستین او را بالا زدم که رگ پیدا کنم. نگاهم به انگشتری که در دست چپ داشت افتاد، انگشتر نقره ای با نگین عقیق بیضی شکل که جمله ی زیبای: «یوما» بر روی عقیق آن حک شده بود: «مادر».
او سریع انگشتر خود را در آورد و در جیبش گذاشت. شاید قیمتی ترین دارایی این اسیر انگشتر او بود که به سرعت در جیبش گذاشت. واقعاً کلمه ی مادر قیمتی است.
به هر حال کارهای اولیه ی او را انجام دادم.
اما از مهربانی مجروحان ایرانی بگویم. آنها از ما می خواستند تا ابتدا به مجروحان عراقی رسیدگی کنیم. مجروحان عراقی بسیار خوشحال می شدند و دست مجروحان ایرانی را می بوسیدند.
یکی از مجروحان عراقی از من پرسید:
- من که دشمن شما هستم، چطور از من پرستاری می کنید؟
جای سکوت نبود، باید جوابش را می دادم. مِن مِن کنان با فارسی، کردی و عربی دست و پا شکسته ای جوابش را دادم:
- در حرفه ی پرستاری مرزی بین مجروح و پرستار وجود ندارد. من پرستارم، وظیفه ام را انجام می دهم و از دشمن کینه ای به دل نداریم. شما دیروز دشمن ما بودید و امروز اسیر و مجروح ما هستید.