به گزارش مشرق به نقل از فارس، او را در خیابان جلوی پارک دیدم. نشسته بود توی ماشین وانت نیسانش و خیره شده بود به جمعیتی که در آن سوی خیابان توی هم میلولیدند. انگار دعوا شده بود.
با نوک انگشت زدم به پشت شیشه. نگاهش برگشت به طرفم و تا مرا دید، لبخند کمرنگی نشست روی لبانش. خم شد و در را به رویم باز کرد. سلام کردم و بیاجازه رفتم بالا کنارش نشستم. بیمقدمه پرسید: «میبینی؟»
به جمعیت اشاره کرد. ازش پرسیدم: «چی شده؟»
گفت: «هیچی، چهار، پنج تا از این لاتها یه نفر رو زدن هیچ کی جلو نرفت لااقل سواشون کنه. تازه پاسبون آمده.»
و در همین حین دیوار جمعیت شکاف برداشت. یک موتور از جلو میرفت که دو پاسبان جلو و عقب یکی نشسته بودند که دهانش پر خون بود. مرد دستانش را در هوا تاب میداد و چیزهایی میگفت. پشت سر آنان یک پیکان راه افتاد که شیشههایش دودی بود و شبح چند نفر را توی آن دیدم که غش رفته بودند از خنده.
گفتم: «میخواستم برویم با هم حرف بزنیم.»
پرسید: «راجع به چی؟»
گفتم: «راجع به مجروحیت خودت و عکسهایی که ازت گرفتند.»
و بعد گفتم که میخواهم گزارشی تهیه کنم. پوزخندی زد. میدانستم اگر کوتاه بیایم، راضی نخواهد شد. خیلی جدی گفتم: «فردا خوبه؟» و ادامه دادم: «میتونی چیزی هم بنویسی؟ راجع به اون روزی که مجروح شدی و عکاسی که عکسها را انداخت.»
قبول کرد که با من صحبت کند و چیزی هم بنویسد، ولی نمیدانستم چرا هنوز ته دلش خالی است.
پرسید: «فایدهای داره؟»
دیدم خیره به جمعیت است که داشتند پراکنده میشدند.
گفتم: «آره بابا، اون عکسها یه تیکه از اسناد این جنگه. خیلیها دوست دارن بدونن صاحب عکسها کیه؟ کجا مجروح شده؟ عکاس چطور اونجا حاضر بوده و خیلی چیزای دیگه.»
قرار فردا را گذاشتیم، اما هنوز در فکر این بودم که چرا ازم پرسید: فایدهای هم داره؟
فردای آن روز نیامد و قالم گذاشت. فقط نوشتهاش را برایم فرستاد که کلیاتی از مجروحیتش را توی آن نوشته بود. یک هفته طول کشید تا دوباره پیداش کنم. اکنون او روبهروی من نشسته است؛ «حسین اصفهانی».
*
سرش را پایین انداخته است. حال که رو در روی هم قرار گرفتهایم، نمیدانم از کجا شروع کنم. برای خلاصی
میپرسم: «از اولین باری که جبهه رفتی بگو.»
میگوید: «سال 61 بود ما را بردند سومار؛ بعد از حمله مسلم بن عقیل، کنار یک پاسگاه به اسم پاسگاه سفید. یادم نیست، ولی فکر کنم به این خاطر بهش میگفتند پاسگاه سفید که رو کار پاسگاه سیمان سفید بود.»
ساکت میشود. میپرسم: «از آن اعزام خاطرهای داری؟»
فکر میکند و میگوید: «نه، فقط اینکه یک شب ما را بردند برای شناسایی، رفتیم بالای شهر مندلی عراق، درست بالای شهر بودیم. تمام چراغهای شهر را میتوانستیم ببینیم. فقط همین یادمه. آخه قضیه مال چهارده سال پیشه. خودش یک عمره، نه؟»
بالای پای قطع شدهاش را میخاراند و جابهجا میشود و نفسش را با صدا بیرون میدهد.
میپرسم: «دوباره کی رفتی؟»
میگوید: «بار دوم که رفتم، ما را فرستادند دژبانی پادگان دوکوهه. میخوردیم و میخوابیدیم و پست میدادیم. ماموریتم که تمام شد برگشتیم و دنبال درسم را گرفتم.»
میپرسم: «کلاس چندم بودی؟»
میگوید: «سوم راهنمایی.»
میگویم: «بعد؟»
میگوید: «بار سوم با اعزام سراسری رفتم. قبل از عملیات خیبر بود. یک عالمه نیرو اعزام شده بود. ما را باز بردند پادگان دوکوهه. همه را توی زمین صبحگاه جمع کردند. گفتند برای گردان تخریب نیرو میخواهیم؛ تخریب تیپ زرهی رمضان. اون موقع معروف بود به تیپ رمضون گدا. آخه هیچی به بچههاش نمیداد. صد نفری داوطلب شدیم. آمدند کمی برایمان روضه خواندند که تخریب خطر دارد و ال و بل که هر کس نمیخواهد نیاید. یادم نمیآید کسی پشیمان شده باشد. بعد همهمان را سوار کردند و بردند به جفیر. برای آموزش و باقی قضایا.»
میگویم: «از آموزش بگو.»
میگوید: «هیچی یادم نیست. گفتم که، خیلی از اون موقع گذشته. فقط از بچهها، اسم رمضانی یادم مونده. فرمانده دستهمون بود. اینهاش، همین که داره پام را میبنده.»
و عکس را میکشد جلو و رمضانی را نشانم میدهد. نیم رخ صورتش نشان میدهد که او هم از هفده – هجده سال بیشتر نداشته است.
میپرسم: «برای عملیات خیبر رفتین؟»
میگوید: «نه ما را نبردند.»
میپرسم: «از اون روزی که مجروح شدی بگو»
میگوید: «صبح بود که گفتند دسته ما آماده باشد برود. پاکسازی میدان مین. برای اولین بار میخواستیم وارد یک میدان مین واقعی بشویم. همان جا پشت خاکریز اردوگاه یک حمام صحرایی بود؛ ده تا دوش داشت. دویدم رفتم و غسل شهادت کردم. حمام خلوت بود. مثل اینکه فقط من تجربه قبلی جبهه را داشتم! وقتی برگشتم دیدم همه آماده شدهاند. هنوز موهایم خیس بود. وسایلمان را برداشتیم و سوار شدیم. کل دسته پشت یک تویوتا جا شد. یک ساعتی رفتیم تا رسیدیم. فقط یادمه که همه جا رملی بود.»
باز جابهجا میشود. میدانم که ناراحت است رسمی بنشیند.
میگویم: «راحت باش.»
با اکراه پایش را دراز میکند و میپرسد: «کجا بودیم؟»
میگویم: «اول میدون مین!»
میگوید: «میدان، نامنظم بود و قدیمی. رمضانی تقسیممان کرد. با اون کلاهش شده بود عین اونهایی که دنبال طلا هستند. سه نفر سه نفر شدیم. قبلا توی میدون یک معبر باز کرده بودند اما ما باید کل میدون را جمع میکردیم. نشستیم آن جایی که گفته بود. هر کدام باید عرض چهار متر را پاک میکردیم و با هم میرفتیم جلو.»
میپرسم: «رمضانی به تخریب وارد بود؟»
میگوید: «آره، حتی همون اول که شروع کردم یه مین بغل پایم بود که ندیدمش. اون اومد برداشتش، خوب، اولین بارم بود، ولی همیشه این تو گوشم بود که اولین اشتباه در تخریب، آخرین اشتباهه. الحمدالله از اولین اشتباه قسر در رفتیم.»
به عکسی نگاه میکنم که او دارد مینها را خنثی میکند قیافهاش تغییر کمی کرده. صورتش چاقتر شده و ریش درآورده. از آدم آن عکس، یک پا هم کمتر دارد.
میپرسم: «چقدر گذشته بود که این اتفاق افتاد؟»
میگوید: «نیم ساعت نشده بود.»
میپرسم: «چه حالی داشتی؟»
میگوید: «نمیدونم. وقتی داشتیم میاومدیم طرف میدون؛ چند بار از بچههای توی ستون جلو زدم. اصلا نمیدانم چرا، هنوز هم نفهمیدهام. طوری شده بود که آخر سر رمضانی دعوایم کرد. بلند سرم داد کشید:
- «اصفهانی، چقدر عجلهداری، با ستون برو.»
پاهایش را تو بغل جمع میکند و انگار که همین الان توی میدان مین است، ادامه میدهد: «این قدر مین خنثی کردم که هر دو جیب پیراهنم پرچاشنی شده بود. از شانس من، همهاش گوجهای بود. داشتم کار میکردم که دیدم دو نفر دارند میآیند. دست یکیشان دوربین عکاسی بود. وقتی رسیدند، شروع کردند به عکس انداختن. نام عکاس حسنی بود. وقتی عکسها را انداخت اسمش را گفت. گفت وقتی برگشتیم تهران، برویم میدان فلسطین، ساختمان امام صادق (تبلیغات سپاه) عکسهایمان را بگیریم. من برگشتم سر کارم. آن دو نفر داشتند میرفتند. میخواستند که جاهای دیگر هم عکس بگیرند.»
میپرسم: «اون مین روندیدی؟»
میگوید: «بعضی از مینها رو بودند؛ بعضیهاشون هم رفته بودند زیر خاک. گفتم که میدون قدیمی بود. باد و بارون بعضیهاشون را حسابی زیر خاک کرده بود. داشتم سیخک میزدم که یهو رفتم رو هوا. برایم غیرمنتظره بود. اصلا فکرش رو نمیکردم. بلند شدم رو هوا و با کمر خوردم زمین. قشنگ یادمه اولین چیزی که گفتم «یا مهدی» بود. اولش هیچی نفهمیدم. گیج بودم. سرم را که بلند کردم، دیدم پام چی شده! ایناها، تو این عکس قشنگ معلومه. اونجا بود که دلم تیر کشید.»
میپرسم: «اول کی اومد بالای سرت؟»
میگوید: «همون دو نفری که بغلم کار میکردند. بعد هم رمضانی اومد. عکاس هم که زیاد دور نشده بود برگشت و تند تند عکس انداخت. رمضانی تا رسید، چفیهاش را باز کرد و بست به پای راستم. عین لوله آفتابه خون از پام میرفت. پام اون وقت اصلا درد نداشت. شاید من گیج بودم و نمیفهمیدم.»
میپرسم: «از حسنی بگو.»
میگوید: «او فقط عکس میانداخت. حتی با بچهها دعوایش هم شد. بچه میگفتند چرا توی این موقعیت اون دارد عکس میاندازد. حسنی به حرف هیچ کس گوش نمیداد. فقط میگفت شما نمیدونید این عکسها چیه. حتی تا وقتی که داشتند مرا سوار آمبولانس میکردند، باز هم داشت عکاسی میکرد.»
میپرسم: «از بچههایتان کدام یکی با تو آمدند.»
میگوید: «گفتم که، اسم هیچ کدام یادم نیست. فقط وقتی که داشتند در آمبولانس را میبستند، برای آخرین بار چهره رمضانی را دیدم و بقیه بچهها که توی این ده پانزده دقیقه خیلی مهربان شده بودند.»
میپرسم: «از آنجا تو را به کجا بردند؟»
میگوید: «بیمارستان صحرایی، توی یک زیرزمینی بود. پر مجروح بود. اسم و مشخصاتم را پرسیدند و بهم سرم وصل کردند. توی همان حال که خون هم ازم رفته بود، صدای دکتر را شنیدم که به مجروحی که داد و بیداد میکرد، میگفت: از این خجالت بکش. خیلی تشنه شده بودم. خواهش و التماس کردم برایم آب بیاورند. یک لیوان پر آوردند. ذوق زده شدم. آنقدر تشنه بودم که میخواستم لیوان را از دست آن پرستار سبیل کلفت بقاپم. کنارم نشست و نوک یک قاشق را خیس کرد و گذاشت روی لبهایم. خیلی بیانصاف بود، اما چسبید. جگرم آتش گرفته بود.»
میپرسم: «از آنجا تو را کجا بردند؟»
میگوید: «پایم را بستند، سوار آمبولانس کردند و حرکتم دادند. جلوی دژبانی که رسیدیم گیر دادند که باید در عقب را باز کنید ببینیم. در را باز کردند و دژبان نگاهی به صورتم انداخت و اجازه حرکت داد. رسیدیم اهواز، اما نمیدانم کدام بیمارستان. از پایم عکس گرفتند. همهاش به دکتر میگفتم میبخشید که اذیتتان میکنم. آنها هم میخندیدند.»
و خوش هم میخندد و با دست میکوبد روی پای مصنوعیاش. ادامه میدهد: «ساعت 11 صبح بود که بردندم اتاق عمل. دکتر داشت باهام صحبت میکرد که پرستار با سوزن چیزی قاطی سرم کرد. دیگر هیچ نفهمیدم. تا ساعت 8.5 صبح فردایش بیهوش بودم. درست یادمه. چشم که باز کردم، دیدم پنکه داره بالای سرم میچرخه. اولش نمیدانستم کجا هستم. تا اینکه دور و بر را نگاه کردم و همه چیز یادم آمد. پتو روی پایم کشیده بودند.»
میپرسم: «کی فهمیدی که پایت را قطع کردهاند.»
میگوید: «اولش شک داشتم. دراز شدم و پتو را از روی پایم کشیدم. اون جا بود که فهمیدم پایم را از زیر زانو قطع کردهاند.» و شلوارش را بالا میزند و پایش را نشانم میدهد.
میپرسم: «از اون جا فرستادنت کجا؟»
میگوید: «مجروح خیلی زیاد بود. همون روز، نزدیک ظهر، مرا آوردند به فرودگاه. روی تخت بودم. یک عالمه مجروح را سوار هواپیما سی – 130 کردند و فرستادند مشهد. مرا فرستادند بیمارستان 17 شهریور. وقتی رسیدیم نیم ساعتی توی راهرو، در به در جا بودم تا اینکه توی یکی از اتاقها جایم دادند.»
میپرسم: «به خانوادهات چطور خبر دادی؟»
میگوید: «همان وقت که جبهه بودم، پدرم هم جبهه بود. او را از طرف شهرداری فرستاده بودند اهواز. راننده تانکر آب بود. من تا بیست روز تلفن نزدم. خانوادهام نگران شده بودند. پدرم برگشته بود تهران. دامادمان میرود جنوب تا خبری ازم بگیرد. میرود دوکوهه؛ ساختمان گردان تخریب، میرود توی یکی از اتاقها. یکی خواب بوده. ازش میپرسد از فلانی خبری نداری. او هم همانطور خوابآلود میگوید پاش رفته رو مین قطع شده. خشکش میزند. آن بنده خدا هم خواب از چشمش میپرد و شروع میکند به گفتن اینکه چیزیش نشده و فقط یک ترکش ریز خورده با پایش. خبر دادن من مصادف میشود با بازگشت او از جنوب. من به یکی از دوستانم (شهید صادقی) خبر دادم که او هم به ابوالفضل، فامیلمان، میگوید او هم خبر را به خانوادهام میدهد. میگوید یه ترکش ریز خورده به پاش. پدرم و آقا تقی، همسایهمان، همان روز حرکت کردند به طرف مشهد. میدانستم که حرکت کردهاند بیایند. به همه پرستارها سپردم که بگویند چیزیش نیست. تو اتاق روی تخت بودم که یکهو پدرم و آقا تقی از در آمدند تو. پدرم بهتش زده بود. داشت از غصه میترکید. اول پرسید چت شده؟ گفتم: چیزی نیست؛ که ملحفه را از رو پایم کشید. خشکش زد. گفت: صد بار گفتم مواظب خودت باش، حالا دیگه کی به تو زن میده! یه خواهری از بنیاد شهید توی بیمارستان بود. پدرم را دلداری داد و گفت: خودم صد تا زن از تو همین بیمارستان برایش پیدا میکنم. باید منتش را هم بکشند! از خجالت داشتم میمردم. آخه همهاش 16 سال داشتم، هنوز این حرفها برام زود بود.»
با خنده میپرسم: «آخر بهت زن دادن یا نه!؟»
میخندد و میگوید: «آره بابا. محمدم الان کلاس پنجمه.»
میپرسم: «دیگه؟»
میگوید: «دیگه هیچی. دامادمان اومد و مرا برداشت و آورد تهران. تا پام خوب شد. یه بار دیگه هم رفتم جبهه؛ پرسنلی لشکر 27.»
میپرسم: «حسنی رو دیگه ندیدی؟»
میگوید: «نه از اون فقط همین عکسها یادگار مونده. انی عکسها رو همان جا میفروختن. مردم هم میخریدن؛ نماز جمعه، شاه عبدالعظیم، مرقد امام و خلاصه همه جا. عکس خوبی بود. سر بزنگاه حاضر بود و شکار کرد. همین دیگه. همهاش همین بود.»
صحبتمان تمام میشود. بلند میشود که برد، ازش تشکر میکنم. وقتی پا از در بیرون میگذارد، میپرسد: «حالا به نظرت فایدهای داره؟»
از سوالش سردرنمیآورم. میگویم: «هان!»
میگوید: «هیچی».