شهید علی جعفری

«شب آخر و در حرف‌های آخری که با هم داشتیم از من خواست تحت هر شرایطی حجابم را رعایت کنم و مطمئن باشم تنها موضوعی که می‌تواند بابا را سربلند کند، حجاب تنها دخترش است.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - «ده متری سلمان»! بازهم یکی دیگر از خیابان‌های محله زینبیه اصفهان حجله شهیدی از لشکر فاطمیون را بر قامت خود به نظاره نشسته است. همین که نام شهید «علی جعفری» را می‌بری از مردم رهگذر تا مغازه‌دارهای آن خیابان، با انگشت راه رسیدن به خانه‌اش را نشانت می‌دهند. او حالا آن‌قدر بزرگ شده که با کوچک‌ترین نشانه‌ هم، می‌شود پیدایش کرد. نشانه‌هایی که یکی یکی جلوی چشمانت ردیف می‌شوند تا تو را کم کم روبه‌روی خانه‌ فرمانده برسانند. ده روز مانده به عید نوروزِ امسال به این خانه کوچ کرده‌اند؛ اما ردپای علی به خوبی بر تن کوچه پس کوچه‌های آنجا مانده است، بوی عطرش اما بیشتر!

آهسته آهسته رد عکس‌ها و بنرهای روی دیوارها تو را به اعلامیه‌ای می‌رساند که روی دیوار خانه اجاره‌ای شهید نقش بسته، جایی سایه به سایه زنگی که صدایی از آن بلند نمی‌شود، انگار رفتن علی، راه گلوی او را هم بسته است. تصمیم می‌گیری در بزنی ولی دستت به در نرسیده، بچه‌های شهید یکی یکی به استقبالت می‌آیند؛ شاید ساعت‌هاست منتظر آمدن کسی هستند! خانه‌شان آن‌قدر کوچک است که حیاط و ساختمان آن، تو در توی هم نشسته‌ و یک راهروی ورودی و دو اتاق تو در تو؛ کل خانه یک شهید است. خبری از بابا نیست؛ اما عکسش این طرف و آن طرف خانه را پر کرده و سفره‌ای که سبزی دل‌انگیزی دارد، به نیت شادی روح او در گوشه‌ای از اتاق پهن شده است. می‌گویند عاطفه دختر شهید از صفر تا صد این سفره را آماده کرده است.

او این روزها رسم دختری را برای بابایش به خوبی به جا آورده؛ پدری که چهاردهم تیرماه به دست نیروهای تکفیری وهابی در تدمر سوریه به شهادت رسیده است. عاطفه‌ بیست ساله غم سنگینی بر چهره دارد و دلتنگی بابا عجیب بر کلامش غلبه کرده است. او که فرزند ارشد شهید و خود مادرِ رقیه یازده ماهه است، هنوز در بهت دیدن تصاویری است که از پدرش در شبکه‌های اجتماعی منتشر شدند، تصاویری که زیر آن حک شده بود: «علی جعفری؛ فرمانده گردان فاطمیون در سوریه به شهادت رسید.» او خبر شهادت بابا را از شبکه‌های اجتماعی متوجه می‌شود؛ اما قبول آن برایش بسیار سخت بوده است!  می‌گوید: «وقتی عکس‌های بابا را دیدم که خبر از شهادتش می‌داد، شوکه شده بودم. اصلا این موضوع برایم باور شدنی نبود. سعی می‌کردم به خودم تلقین کنم که همه این حرف و حدیث‌ها یک دروغ محض است؛ اما هرچه زمان جلوتر می‌رفت، انگار قصه به واقعیت نزدیک‌تر می‌شد.»

با تایید شدن خبر شهادت بابا، حالا این عاطفه است که  عکس پدرش را در شبکه‌های اجتماعی منتشر کرده و از دیگران هم می‌خواهد این کار را برایش بکنند. «لطفا عکس پدرم را منتشر کنید تا همه بدانند او شهید شده و شهادتش را تبریک بگویند.» این پیامی است که او با عکس پدرش در گروه‌های مختلف ارسال کرده است. او حالا از خوابی می‌گوید که دلش را بر شهادت بابا قرص کرد، خوابی که همان شبِ منتشر شدن خبر شهادتش می‌بیند. «خواب بابا را دیدم که آمده بود و می‌گفت عاطفه بیا با هم برویم شهدا را نگاه کنیم. من هم جزو  آنها هستم. تو از این به بعد باید به پدرت افتخار کنی و راه مرا با حجابت ادامه بدهی.»

عاطفه با دیدن این خواب هم در مورد شهادت بابا به یقین می‌رسد و هم از تکلیف سنگینی که پدر بر دوش او گذاشته، باخبر می‌شود! او حالا با حفظ چادرش می‌خواهد راه بابا را ادامه دهد، وقتی این‌طور می‌گوید: «درست است نمی‌توانم به جبهه بروم، بجنگم و انتقام پدرم را بگیرم؛ ولی از پشت جبهه و با حجابی که دارم با دشمن‌ها و کسانی که باعث ریخته شدن خون او شدند، خواهم جنگید.»از عاطفه می‌پرسم که چه شد پدرش عزم رفتن به سوریه کرد و او در جواب من می‌گوید: «یکسال پیش بابا خیلی از مشکلات زندگی خسته و ناامید شده بود. تا اینکه به مراسم یک شهید مدافع حرم فاطمیون رفت و بعد از آن بود که زمزمه‌های رفتنش به سوریه شنیده شد. یکبار گفتم بابا سوریه چه خبر است که مدام از رفتن به آنجا می‌گویی؟ گفت جنگ است. گفتم خب سوریه جنگ است، چه ربطی به ایران دارد؟ گفت: داعش بیرحم‌تر از این حرف‌هاست؛ اگر پایش به اینجا برسد، به ناموس ما هم رحم نمی‌کند. گریه کردم و گفتم نه بابا! نرو؛ بمان همین‌جا کنار بچه‌هایت. گفت نترس از آنجا هم حواسم به شما هست حتی اگر شهید شوم...»

او بغضش را می‌بلعد و به قطرات اشکش اجازه نمی‌دهد جاری شوند. انگار دو دستی جلوی سرازیر شدن آنها را گرفته باشد. عاطفه معتقد است از رفتن و آمدن‌های یکساله‌ بابایش به سوریه تنها چیزی که عجیب عذابش می‌داده و طاقت شنیدن آن را نداشته است، همین کلمه «شهادت» بوده که گاه‌گاهی از دهان بابا بیرون می‌آمده است! هرچند بابا همیشه به او اطمینان قلبی می‌داده و با خنده می‌گفته: «دخترم نترس؛ بادمجان بم آفت ندارد!» او می‌گوید: «بابا همیشه می‌گفت رفتن در این راه برای من افتخار است، چه شهید بشوم، چه شهید نشوم! او می‌خواست آینده خانواده‌اش را تامین کند حتی با شهادتش.» و امروز آینده‌ای که بابا با شهادتش نصیب آنها کرده، آن‌قدر روشن است که عاطفه لب باز کرده و می‌گوید: «از پدرم ممنونم که باعث سربلندی خانواده‌اش شد. او افتخار دخترشهیدی را برایم گذاشت؛ دختری که پدرش در راه دفاع از حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسیده است.»

عاطفه حالا با دستش به سفره‌ای اشاره می‌کند که بعد از شهادت پدر در گوشه‌ای از خانه‌شان پهن کرده و معتقد است برایش خوش یمن و پرخیر و برکت بوده است. سفره‌‌ای که با چند سبد حصیری و وسایلی مربوط به پدرش تزئین شده و سبزی آن از هر رنگ دیگری بیشتر و چشم‌نوازتر است. «این سفره را به نیت پدرم و برای شادی روح او پهن کرده‌ام. خواستم یادبودی از او در خانه باشد تا خوشحالش کند که خداروشکر خوشحال هم شد.» عاطفه خوشحالی پدر را زمانی متوجه می‌شود که صدایی از او در گوشش می‌پیچد. صدایی که می‌گفت: «بابا من با داشتن تو انگار ده تا دختر دارم.» و حالا این صداست که سال‌های سال در گوش او خواهد ماند تا قوت قلب بیشتری برای ادامه مسیرش در زندگی باشد.

عاطفه دردانه بابا بوده؛ این را خودش می‌گوید و تاکید می‌کند: «دردونه‌ و یکی‌یکدونه بابا.» او ادامه می‌دهد: «بچه‌تر که بودم، خیلی بابایی بودم و وابستگی زیادی به پدرم داشتم، آن‌قدر که موقع خواب باید حتما سرم را روی دست راست بابا می‌گذاشتم. حتی هرجا که می‌رفت باید دنبالش می‌رفتم تا مبادا لحظه‌ای از او دور باشم.» عاطفه البته این علاقه و وابستگی را کاملا دوطرفه می‌داند و معتقد است همان قدر که او بابا را دوست داشته و دور و برش بوده، شاید صدبرابرش این دوست داشتن و محبت از طرف پدر نسبت به او بوده است. وابستگی عاطفه به پدرش به حدی بوده که می‌گوید: «روزی نبود که صدایش را نشوم. حتی زمانی که سوریه بود حتما به صورت صوتی و  از طریق تلگرام با هم صحبت و پیام ردوبدل می‌کردیم.» و حالا این روزها از پدر و پیام‌ها و حتی صدایش این دور و برها خبری نیست؛ اما عاطفه چندین و چند فایل صوتی از بابا دارد که هر شب به آنها گوش می‌کند تا شاید کمی از دلتنگی‌هایش بکاهد.

عاطفه می‌گوید: «هرشب موقع خواب صدای بابا را گوش می‌کنم و با او حرف می‌زنم. حتی پیام صوتی برایش می‌فرستم ولی دریغ از یک جواب!» او با گفتن اینکه هر لحظه چشمم به گوشی است تا شاید جواب پیام‌هایش داده شود،  عنوان می‌کند تنها دلیل حضورش در شبکه‌های اجتماعی ارتباط با بابا بوده و حالا که نیست دلش نمی‌خواهد اینجا بماند.عاطفه اما یک حسرت بزرگ دیگر دارد و آن بی‌جواب گذاشتن آخرین پیام صوتی پدرش است. «چند ساعت مانده به رفتنش به عملیات و شهادتش برایم پیام صوتی فرستاده بود که «دختر گلم کجایی؟» صدایش را شنیدم ولی متاسفانه دستم بند بود و نتوانستم همان لحظه جوابش را بدهم. حسرتی که به دلم مانده این است که کاش همان موقع کارم را رها کرده و مثل همیشه جواب بابا را داده بودم.»

عاطفه از دل بزرگ و مهربان بابا نسبت به دیگران هم غافل نمی‌شود؛ از دلِ‌رحمی که برای همه داشته و از اینکه بیشتر به فکر اطرافیان بوده تا خودش. عاطفه البته تاکید می‌کند پدرش با وجود داشتن قلب رئوف و بزرگ ولی به موقعش هم جدی می‌شد؛ آن‌قدر که همه از او حساب می‌بردند. او می‌گوید: «به عقیده من این دو خصیصه در کنار هم بود که پدرم را فرمانده گردان فاطمیون کرد.» عاطفه حالا آخرین روزهای حضور بابا در خانه را این‌طور روایت می‌کند؛ روزهایی که حلاوت و شیرینی و البته غم‌ خاصی برایش داشته است: «دفعه آخری که بابا از سوریه آمد، خیلی به دلم نشست، هرچند برای برگشت عجله زیادی داشت و برای رفتن پرپر می‌زد. خودش به من زنگ زد و از آمدنش خبردارم کرد. خواست که به خانه‌شان بروم. من هم تمام این ده روز خانه‌ بابا و کنار او بودم. او زیاد سوریه می‌رفت و می‌آمد ولی نمی‌دانم چرا این بار، آمدن و رفتنش با همه دفعات قبل، فرق داشت. جور خاصی نورانی شده بود. او با اینکه تنها ده روز پیش ما بود، این بار موقع رفتن از کوچک و بزرگ، پیر و جوان، دوست و آشنا، فامیل و همسایه برای رفتنش حلالیت گرفت.»

بابا حتی این بار بیشتر از همیشه به عاطفه ابراز محبت می‌کند و از او هم حلالیت می‌طلبد. «بابا را به خاطر اینکه نتوانست آینده‌ای برای تو و برادرهایت بسازد و در حقتان، کوتاهی‌های زیادی کرد، ببخش...!» و چقدر شنیدن این حرف از زبان یک پدر سخت است. عاطفه در ادامه می‌گوید: «بابا این دفعه حتی بیشتر اوقات با لباس‌های نظامی‌اش بود؛ آن‌قدر که یکی از رفقایش به او گفته بود علی تو خسته نمی‌شوی بیست و چهار ساعته این لباس‌ها تنت است؟» و حالا عاطفه شک ندارد که پدرش آن روزها خبر از شهادتش داشته که اینگونه بی‌تاب رفتن و رسیدن به سوریه بوده است. هرچند نوید شهادت پدر همان روزها در خواب به عاطفه داده می‌شود! آخرین خواسته بابا از عاطفه حفظ حجاب است. او از دخترش می‌خواهد اگر شهید شد راهش را با رعایت حجاب ادامه دهد.

عاطفه می‌گوید: «شب آخر و در حرف‌های آخری که با هم داشتیم از من خواست تحت هر شرایطی حجابم را رعایت کنم و مطمئن باشم تنها موضوعی که می‌تواند بابا را سربلند کند، حجاب تنها دخترش است. او البته احترام به مادر و مراقبت از برادرانم را نیز به من یادآورشد و گفت یادم باشد دلیل این سفارشات به خاطر اعتمادی است که به من دارد.» عاطفه حالا به پدرش قول می‌دهد که مراقب حجابش باشد و هوای مادر و برادرانش را هم داشته باشد. او البته می‌گوید در این مسیر بیشتر از هر چیز دیگری به دعای پدرم نیاز دارم. اما زیباترین تصویر پدر بعد از شهادت برای عاطفه لحظه خاکسپاری اوست. آنجا که صورتش را در حالی که خنده زیبایی بر لب داشت، دید و با او برای همیشه وداع کرد...  . / اصفهان زیبا

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 2
  • در انتظار بررسی: 6
  • غیر قابل انتشار: 1
  • IR ۱۲:۳۸ - ۱۳۹۶/۰۵/۰۸
    3 0
    چند عکس از شهید بزرگوار هم میگذاشتید بهتر بود
  • IR ۱۴:۱۷ - ۱۳۹۶/۰۵/۰۸
    3 1
    عاطفه خانم خداصبر حضرت زینب به تو عطا فرماید

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس