مهمات - توپخانه

شب‌ها را در سنگرهایی که عراقی‌ها برای ماندن خودشان درست کرده بودند به سر بردیم. با وجود اینکه کاملا به منطقه‌ای که از دست داده بودند و حتما به طور دقیق گرای آن محل را داشتند، اما حتی یک گلوله‌ توپ و خ

گروه جهاد و مقاومت مشرق: شوق حضور در خط مقدم جبهه هر لحظه بیشتر در وجودم شعله ور می‌شد، اما هر چه بیشتر سعی می‌کردم که در صفوف اول عملیات باشم، متاسفانه کمتر موفق می‌شدم و همیشه فکر می‌کردم که شرکت در درگیری با کفر، شایستگی می‌خواهد؛ زخمی و شهید شدن هم افتخاری است که نصیب امثال من نخواهد شد، این‌ها سخنان رزمنده پاسدار «رضا فلاح مراد» است، خبرنگار دفاع پرس در خصوص شرح عملیات بازی دراز به گفت‌وگو با وی پرداخت که در ادامه می‌خوانید:

پیش از اینکه عملیات شروع شود روزها را در رکود می‌گذراندیم، از این حالتِ همیشه در یک‌جا بودن خسته شده بودم تا اینکه عملیات بازی دراز شروع شد.

روز قبل از شروع حمله، خبر دادند که ساعت 4 صبح روز بعد برای فتح قله 1100، حمله شروع خواهد شد. با شنیدن این حرف احساس کردم که آرزوی شرکت در صف خط مقدم جبهه در حال شکل گرفتن است. در وجود بقیه همرزمانم نیز وجد و سروری که حکایت از نیت درونیشان بود به طور آشکار مشخص بود، همه مسرور از این‌که فردایی خواهد آمد که در آن حماسه‌هایی دیگر بر تاریخ پر از حماسه ایران افزوده می‌شود. شب قبل از رسیدن موعد مقرر یکی از زیباترین شب‌ها بود، همه به عالمی دیگر فکر می‌کردیم، به این‌که فردای آن روز چه تعداد از نیروهای کفر را به هلاکت خواهیم رساند و از طرفی فکر این‌که از بین همرزمان چه کسانی به شهادت خواهد رسید، لحظه ای ما را آرام نمی‌گذاشت. در آن شب همراه با بقیه همرزمانم آیت الکرسی و دعای فرج را زمزمه کردیم. فضا عطرآگین نور و روحانیت شده بود.

سرانجام شب انتظار به سحرگاه رسید، همه خود را آماده کردیم، فانسقه‌ها و قمقمه‌ها را به کمر محکم کردیم و تفنگ‌ها را بردوش گذاشتیم و کوله‌پشتی‌ها را بر دوش نهادیم. ساعت 4 صبح با نام خدا همراه دو گروه دیگر به سوی قله‌ای که از دور همانند غول سیاهی خودنمایی می‌کرد به راه افتادیم.

پس از طی دو ساعت پیاده روی، ساعت 6 صبح به 500 متری قله 1150 رسیدیم. همه خسته بودیم، اما فکر اینکه به خاطر چه هدفی خواهیم جنگید تمام خستگی‌هایمان را رفع می‌کرد.

در آنجا ماموریت اولیه ما به خوبی تمام شده بود و نوبت به وظیفه‌ سنگین توپ‌خانه رسیده بود و توپ‌خانه ارتش جمهوری اسلامی ایران که لحظه ای ارتباطش با ما قطع نمی‌شد، با آتش سریع خود، حمایت از ما را شروع کرد، گلوله‌های توپ و خمپاره یکی پس از دیگری از بالای سرمان می‌گذشتند و بر مواضع عراقی‌ها فرود می‌آمدند، به طوری که صدای انفجار متواتر، مزدوران را به وحشت انداخته و ما سریع‌تر می‌توانستیم از قله بالا برویم، اما از طرف دیگر چون سر راهمان همه جا را مین‌گذاری کرده بودند حرکتمان را کند می‌کرد و من در همین راه شاهد پرپر شدن چند نفر از رزمندگان بودم که بر اثر برخورد با مین صدای انفجاری شنیده می‌شد و به دنبال آن قطعه قطعه شدن آنان را در جلوی چشمانم می‌دیدم که به لقاء الله می‌پیوستند. 

هیچ‌گاه یادم نمی‌رود آخرین فریاد و آخرین لحظات عمر رزمنده‌ای را که چه گوارا شربت شهادت را مزه مزه می‌کرد.

هرچه به طرف قله نزدیک‌تر می‌شدیم راه برایمان مشکل تر می‌شد. از طرف دیگر چون به موضع اصلی عراقی‌ها نزدیک تر می‌شدیم ترکش گلوله‌های توپ و خمپاره‌ خودی، پیشروی را برایمان مشکل‌تر می‌کرد اما از آنجا که در اراده‌ کسانی‌که در راه خدا به جهاد می‌ایستند هیچ‌گاه تزلزلی به وجود نمی‌آید، ما هم به هر زحمتی بود خود را به قله 1150 رساندیم. تنها هفت نفر بودیم که زودتر از بقیه برادران خود را به قله 1150 رساندیم. در آنجا بلافاصله به دو گروه 2 و 5 نفری تقسیم شدیم و فورا من و برادر صباغی که گروه دونفره را تشکیل دادیم به درون یکی از سنگرها که شبیه غار بود رفتیم و در یک لحظه بدون هیچ درگیری 20 نفر از نیروهای دشمن را که از ترس به خود می‌لرزیدند را اسیر کردیم. با وجود این‌که اسلحه و مهماتشان در کنارشان بود خیلی سریع خود را تسلیم کرده و به اسارتمان در آمدند. ما 20 نفر بعثی را به حرکت درآوردیم تا آنها را به پادگان، بردیم. 

در حالی که آنها را به طرف پایین قله 1150 می‌بردیم درگیری رویایی با شدت هرچه بیشتر شروع شد، توپ‌خانه از دور مزدوران را در زیر آتش خود گرفته بود و از طرف دیگر نیروهای عراقی که ما را دقیقا روبه روی خود می‌دیدند با تیربار و توپ‌های مستقیم ما را به رگبار بستند. که تنها انعکاس صدای گلوله آنها دائم بر سنگ‌های اطراف برخورد می‌کردند و ناله کنان مسیرشان را عوض می‌کردند، فضا را پر می‌کرد. رد و بدل آتش از دو طرف نیروهای اسلام و کفر ادامه داشت. 

هر لحظه تعداد بیشتری از نیروهای صدامیان به هلاکت رسیدند ولی در عوض نیروی بیشتری جای آنها را پر می‌کرد. تا این‌که بعدا فهمیدیم که یک لشکر تنها به خاطر پشتیبانی آنهایی که می‌جنگیدند پیاده کرده بودند. هر لحظه درگیری شدت بیشتری پیدا می‌کرد. گلوله ها یکی پس از دیگری در کنار سنگرهایمان منفجر می‌شد. سنگرها را ترک کرده و دوباره به بالای قله 1150 رفتیم. در آنجا هم آتش از دو طرف ادامه داشت، در حدود 4 روز روی قله 1150 مستقر بودیم که در این مدت دشمن حتی تا 50 متری ما هم جلو آمد؛ اما هر بار با پرتاپ نارنجک و بستن رگبار بر روی آنها چند نفرشان کشته می‌شدند و بقیه عقب‌نشینی می‌کردند.

شب‌ها را در سنگرهایی که عراقی‌ها برای ماندن خودشان درست کرده بودند به سر بردیم. در آنجا بیشترین تعجبمان این بود که عراقی‌ها با وجود اینکه کاملا به منطقه ای که از دست داده بودند، آشنایی کامل داشته و حتما به طور دقیق گرای آن محل را داشتند، اما با این وجود حتی یک گلوله‌ توپ و خمپاره‌شان به هدف نمی‌خورد و تمام گلوله‌هایشان در فاصله‌ای دورتر از سنگرها منفجر می‌شد. در آنجا انقدر سنگر درست کرده بودند که شباهت زیادی به یک روستا و یا یک شهرک کوچک پیدا کرده بود اکثر سنگرها ساخته شده از در و پنجره‌هایی بود که از قصر شیرین آورده بودند تا جان پناهی محکم برای خود داشته باشند.

منبع: دفاع پرس

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس