-چه باعث شد که به جبهه بیایی؟
-معلوم است؛ وظیفه شرعی امام فرمودند، ما هم عمل کردیم.
ـ غیر از خودت، از خانواده شما، کس دیگری هم در جبهه هست؟
ـ شش تا پسر خاله و دامادمان و پسر عمویم در جبهه هستند. پدر و برادرم هم قرارست بیایند.
ـ فکر میکنی جبهه، چه تأثیری روی رزمندگان دارد؟
ـ همین که آدم از همه چیزهایی که دوست میداشته، دل میکند باعث سازندگیاش میشود. برای کسانی که هم سن و سال ما هستند، یک تأثیر دیگر هم دارد: یک نوع اعتماد به نفس در ما به وجود میآورد. این اعتماد به نفس باعث میشود که اگر در زندگی رو به روی دشمنی قرار گرفتیم، خودمان را نبازیم؛ خونسردی خودمان را حفظ کنیم و بر او پیروز شویم؛ چه دشمنان خارجی و چه ضد انقلاب داخلی.
خیلی آرام و شمرده حرف میزند. روی هر کلمهاش هم فشار مخصوصی وارد میکند. حرف زدنش، آدم را یاد سخنرانهای مذهبی میاندازد. به نظر میرسد اهل مسجد و پای منبر نشستن باشد. میپرسم: « قبل از اینکه به جبهه بیایی، غیر از خواندن درس چه کار میکردی؟» میگوید: توی کلاسهای فوقالعاده امور تربیتی شرکت میکردم. در یک مسابقه قرآن هم شرکت کردم و چند جلد کتاب برنده شدم. مدتی به بچههای سوم ابتدایی، قرآن درس میدادم. در گروههای سرود و تئاتر هم شرکت داشتم.
- در نمایشی هم بازی کردهای؟
- بله. توی یک فیلم سپاه هم شرکت داشتم.
- اسم فیلم چه بود؟
-فیلم عابد و شیطان
ـ نقش تو در این فیلم چه بود؟
- من نقش پسر عابد را داشتم.
- این فیلم، در جایی هم به نمایش در آمده؟
- نه. هنوز فیلمبرداریاش تمام نشده. بعد از فرمان امام، بچهها آمدند جبهه؛ ناتمام ماند. اگر خدا خواست و برگشتیم، ادامهاش میدهیم.
- ما از دوستان دیگرت، درباره کتاب و مطالعه پرسیدیم. رابطه شما با مطالعه چطور است؟
- من بیشتر مجلات و نشریات سپاه را میخوانم. مثلا امید انقلاب و نهال انقلاب توی کتابخانههای شیراز هم عضو هستم.
- بهترین کتابی که خواندهای؟
- داستان راستان.
- چرا فکر میکنی از همه کتابها بهتر است؟
- برای اینکه راجع به مسائل اسلامی است.
چهارمین و آخرین نفر بسیجیای که در این چادر هلالاحمر با او روبهرو میشویم، اسمش علی شفیعی است. داوطلب است و از قم اعزام شده. او هم قبلا چند بار به عنوان بسیجی، از طرف سپاه به جبهه فرستاده شده. مدتها در کردستان و قلههای بلند و پربرف آن، با مزدوران داخلی و بعثیها جنگیده و بعد هم به جبهههای دیگر رفته. حالا هم که به عنوان امدادگر به جبهه اعزام شده. شفیعی حالت مخصوصی دارد. بیشتر در خود است. انگار چیزهای زیادی در درون دارد که با آنها مشغول است. کسی چه میداند! شاید با خاطرات دوستانش ـ همسنگرانی که مدتها مثل برادر، پشت به پشت هم با دشمن جنگیدهاند ـ او را اینطور به خود مشغول کرده است؛ دوستانی که لحظات تلخ و شیرین بسیاری را با هم گذراندهاند و شاید حالا، در جبههای دیگر، پیش خدایشان باشند. اینها را از کم حرفی و نگاه مخصوص همیشگیاش حدس میزنم. مدام به دوردستها نگاه کند؛ حتی لحظهای که با تو مشغول صحبت است. انگار به دنبال چیزی میگردد؛ کسی را جستجو میکند؛ یا ... شاید... کسی میداند! چیزی را که میبیند... هر چه هست، حالت خاص این نگاه، آدم را به فکر فرو میبرد. انگار صاحب آن، توی این دنیا نیست. چیزی توی آن هست، که لرزش خفیفی ته دل آدم میاندازد. نمیدانم! شاید غم گنگی هست که انسان را به گذشتههای دور فرو میبرد؛ یک چیزی که بیشتر دیدنی و حس کردنی است تا گفتنی! نگاه همراهان، در یک لحظه متوجهام میکند که مدتی به سکوت گذشته است. گویا من هم، برای لحظاتی در خود فرو رفته بودهام. فراموش کردهام که سؤال بعدی را مطرح کنم. اولین سؤالم بعد از پرسیدن اسم و اینجور چیزها، این است:
ـ کلاس چندمی؟
- دوم نظری رشته ریاضی بودم ول کردم.
- چرا؟
مثل اینکه از این سؤالم قدری دلخور میشود. طوری نگاهم میکند که انگار میگوید: تو کجایی؟! و بعد، مفصل توضیح میدهد. خلاصه کلامش این است که: وقتی دشمن توی خاک ماست، وقتی ضد انقلاب میخواهد کشور ما را تکه تکه کند، وقتی عزیزترین دوستان من جلوی چشمم به خون میغلتند، چطور میتوانم فکرم را روی درس متمرکز کنم و درس بخوانم. راستش، نمیتوانم قبول کنم که بهترینهای ما، فردا در ادارهها و مؤسسات، زیردست یک عده بیخیال و شاید بیتعهد بشوند. از طرفی، لحن این عزیز، آنقدر لبریز از احساس و عاطفه است که وا دارم میکند دیگر در این باره چیزی نگویم.
ـ از خاطراتت در جبهه برایمان بگو!
- خاطره که زیاد است؛ اما یکی از بچهها هیچ وقت از یادم نمیرود. اسمش محسن بود. آتشپارهای بود. آنقدر زرنگ بود که بچهها اسمش را گذاشته بودند محسن چیرک. حتی سیزدهسالش هم نبود. وقتی تفنگ دست میگرفت، بچهها به شوخی بهش میگفتند محسن، تفنگ از خودت بزرگتر است. با این وجود، راستی راستی یک چریک بود. سال 61 بود. توی کردستان بودیم. ما در حال پدافند بودیم. هشت تا مجروح داشتیم. وسیله هم نداشتیم بفرستیمشان عقب. برف هم آمده بود و راهها بند بود. بولدوزر نیامده بود راه را پاک کند، وگرنه با بولدوزر میفرستادیمشان. بیسیم زدیم، بیست و پنج نفر از خود کردهای دهات اطراف را فرستادند. قرار شد محسن همراه آنها برود. او بود و هشت تا مجروح، که نمیتوانستند حرکت کنند و بیست و پنج نفر، که هیچکس آنها را نمیشناخت. بعدا فهمیدیم که عدهای از آنها، از ترس گروهکها، وسط راه، بچههای مجروح را زمین میگذارند و میخواهند نبرند. آنها، بقیه را هم تحریک میکنند. خلاصه، بچهها را با همان حال میگذارند روی زمین. محسن دو خشاب تیر داشته. اول سعی میکند با حرف آنها را وادارد که این کار را نکنند؛ اما اثر نمیکند. بعد، یک خشاب تیرهوایی شلیک میکند؛ باز هم اثر نمیکند. آن وقت یک تیر از بغل پای یکی از آنها رد میکند و تهدیدشان میکند. تا اینکه بچهها را بر میدارند و میرسانند پشت.
-محسن که در این جریان طوریش نشد!
-نه! تا یک ماه بعد هم با هم بودیم. بعد او را فرستادند پایگاه حیات. پایگاه محسن اینها بالا بود و پایگاه رزگاریها آن طرف، پایین، توی دره. رزگاریها میکشند بالا تا پایگاه اینها را بگیرند. وقتی کار بچههای ما سخت میشود، سه تا از بچهها که محسن جزوشان بوده از پایگاه میزنند بیرون و میروند جلو، تا دشمن را سرگرم کنند. بعد از مدتی درگیری، محسن تیر میخورد و از همان بالا میافتد توی دره روز بعد هم، جسدش را توی دره پیدا میکنند.
- فایملیاش چه بود؟
- یادم نمیآید. حرف چهار سال پیش است. همه بچهها محسن صدایش میکردند از همه کوچکتر بود. انگار برادر کوچک همه بود. کسی فامیلیاش را نمیگفت. اما میدانم بچه شمال بود. از منطقه سه اعزام شده بود. میگفت کلاس اول راهنمایی بوده.
- ما شنیدهایم کمتر از پانزده سال را نمیگذارند جبهه بیاید. آن وقت با آن سن و سال، چطور محسن توانسته بود به جبهه بیاید؟!
- با همان کلکی که خود من آمدم. من هم بار اولی که به جبهه آمدم، سنم قانونی نبود. برادر بزرگترم توی حمله والفجر مقدماتی مجروح شد. من شناسنامهاش را برداشتم و آمدم بجهه. محسن هم با شناسنامه برادرش ـ حسین ـ به جبهه آمده بود.
مکثی؛ و بعد میگویم: آخرین سؤالم، همان سؤالی است که بقیه هم به آن جواب دادند. راجع به کتاب خواندن؟
- درست است. من، قبل از آمدن به جبهه، حدود هزار و هفتصد جلد کتاب توی خانه داشتم.
- بهترین کتابی که خواندهای؟
- من به پیغمبر و خاندن ایشان علاقه مخصوصی دارم. بیشتر،کتابهایی راجع به زندگی آنها میخوانم. میتوانم بگویم بهترین کتابی که در این باره خواندهام فاطمه، فاطمه است بود.
زیاد وقت بچهها را گرفتهام. صداهایی که از طرف میدانگاه محل برگزاری جشن میآید، نشان میدهد که مراسم شروع شده. هوا، گرگ و میش است. تا یکی دو ساعت دیگر، ما هم باید پادگان را ترک کنیم. بچههای چادر هم وضو میگیرند، پوتینهایشان را میپوشند و راه میافتیم طرف محل برگزاری مراسم. در طول سفر یک هفتهای مان به جنوب، به قرارگاههای مختلفی میرویم: قرارگاه نجف اشرف، قرارگاه کربلا، قرارگاه ثارا...، ستاد کربلا، پادگاه امام حسین(ع)، پادگان ولیعصر(عج)، پادگاه نیروی دریایی بندر ماهشهر... همچنین در ماهشهر، بعضی شناورهای نیروی دریایی را میبینیم و ساعتی را سوار بر یکی از آنها، در آبهای نیلگون خلیج فارس، گردش میکنیم. با افراد خونگرم و صمیمی نیروی دریایی، صحبتها میکنیم و اطلاعاتی راجع به دفاع آبی کشورمان به دست میآوریم. یک روز به زیارت مرقدهای پاک شهدای هویزه میرویم و بین راه از سوسنگرد و هویزه عبور میکنیم.هر نقطه جنوب، هر برخوردی با جنوبیها و رزمندگان برای ما خاطره انگیز است و گفتنیها به دنبال دارد؛ اما نه شما حوصله شنیدن همه آنها را دارید و نه من وقت گفتنشان را. در سفر دو ـ سه سال قبل، در نزدیکیهای سوسنگرد، به گور جمعی از خواهران عرب ایرانی برخورد کردیم که اول مورد بی حرمتی صدامیها قرار گرفته و بعد به دست همانها کشته شده بودند ( حالا هم نمیدانم این گورها به همان شکل باقی است یا نه) قبل از آنجا، محلی است که شهید چمران، در آن به شهادت رسیده. خود سوسنگرد، زمانی به تصرف عراقیها در میآید. جنگ کوچه به کوچه در آن در میگیرد؛ اما با رشادت نیروهای ما، شهر پس گرفته میشود. هنوز که هنوز است، در و دیوارهای شهر پر از جای گلولهها و ترکشهاست. یک تانک از کار افتاده عراقی نیز، به عنوان سمبل مقاومت شهر، در یکی از خیابانها به چشم میخورد. تانک، از لبه پیادهرو بالا آمده و همانجا از کار افتاده است، و حالا بازیچه بچههای سوسنگردی است. هویزه که با خاک یکسان شده بود، حالا به طور کامل، از نوساخته شده است. ساختمانهای بسیار زیبای یک طبقه، بانمای آجر تراشیده شده زرد رنگ، خیابانهای وسیع با خیابان بندیهای منظم، حالتی دلباز و دوست داشتنی به شهر داده است. ساختمان قدیمی مخروطی شکل قدمگاه حضرت ابراهیم(ع) در حاشیه این شهر کاملا نوساز و شیک، جلوه خاصی دارد و بیاختیار، چشم را به طرف خود میکشد.به آن طرف میرویم. ظهر است و گرما، سخت زورمند. شهر، ساکت و خاموش است. به نظر میرسد که هنوز ساکنان قدیمی آن، به شهر باز نگشتهاند. قدمگاه حضرت ابراهیم، در قبرستان و درست رو به روی در ورودی است. قبرستان هم خالی است. این خلوت و سکوت، آن هم در چنان جایی، ما را به عالمی دیگر میبرد.خیلی فکرها را در ما زنده میکند و حالتهای خاصی را درمان بر میانگیزد. حالات خاصی است که دلمان نمیخواهد به این زودیها آنها را از دست بدهیم. یک نوع احساس نزدیکتر شدن به طبیعت خودمان است. بگذریم ... میخواهیم برگردیم، که به چهار نوجوان بر میخوریم. سر صحبت را با آنها باز میکنیم. اهل هویزه هستند، اما فعلا همراه بقیه مردم شهر، در آن طرف رودخانهای که ظاهرا در شمال شرقی هویزه است زندگی میکنند. میگویند که همین چند روز پیش، هواپیماهای عراق، شهر را زدهاند. همچنین، میگویند که به زودی، مردم به شهر برخواهند گشت. عرب زبان و شیعه هستند؛ اما فارسی را خیلی راحت حرف میزنند. از آنها عکسی میگیریم و صحبتهایی دیگر و راه میافتیم. ناهار را در قرارگاهی در همان هویزه میخوریم. دیر رسیدهایم و باز هم دعوت. قبل از ما، ناهار خورده شده. آنچه اضافه آمده، سهم ماست. ناراضی نیستیم. به خصوص که گرما، اشتهایی برایمان باقی نگذاشته است. بیشتر آب میخوریم تا غذا. بین افرادی که در قرارگاه هستند، یکی از باغبانهای دانشگاه علم و صنعت را میبینم.چهرهاش، بالای شصت سال را نشان میدهد. ریشهای سفید و بعضی دندانهای افتادهاش، این حدس را تقویت میکند. با دیدن هم لبخندی بر لبهای هر دویمان مینشیند. گرم، همدیگر را در آغوش میگیریم و روبوسی می کنیم. یاد حرف امام راجع به مستضعفین و زاغهنشینها میافتم. نگاهی به بسیجیهایی که توی سالن مشغول استراحت هستند، میاندازم. راستی هم که همه مستضعفند: چهرهها رنج کشیده، پر چروک و آفتاب سوخته. دستها زمخت و درشت و پینه بسته دستهای کار خونگرم و صمیمی و مهربان و بیادعا. حتی یک نمونه از خانوادههای مرفه هم نمیبینم. چرا... دروغ نگویم، یکی، آن گوشه نشسته و پیراهنش را میدوزد. جوان است. شاید مصعب بن عمیر دیگری است. به هر حال، به غیر از این یکی، کس دیگری نمیبینم...