جانباز نسیم چنگایی

۳۱ سال پیش هواپیماهای عراقی خانه «محمدرضا چنگایی» را در خرم‌آباد هدف گرفتند. در این حادثه تلخ ناصر و نرگس کوچولو مثل گل پرپر شدند و نسیم و مادرش زیر آوار ماندند و به شدت مجروح شدند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق- کوی گلشاد، مجتمع یاس نشانی ساده و سرراستی برای آشنایی با خانواده‌ای شناخته شده است. خانواده بزرگی که پس از سال‌ها بی‌پناهی و خانه‌به‌دوشی، حالا در واحد آپارتمانی کوچکی آرام و قرار گرفته و زندگی می‌کنند. واحد ۹۰۵ مجتمع یاس، خانواده بزرگی را در خود جای داده که زندگی پر فراز و نشیبی را پشت سر گذاشته‌اند. ۳۱ سال پیش هواپیماهای عراقی خانه «محمدرضا چنگایی» را در خرم‌آباد هدف گرفتند. در این حادثه تلخ ناصر و نرگس کوچولو مثل گل پرپر شدند و نسیم و مادرش زیر آوار ماندند و به شدت مجروح شدند. به بهانه روز جانباز به سراغ این خانواده رفتیم تا از نزدیک شنونده حرف‌ها و خاطره‌های تلخ و شیرین‌شان باشیم. آنچه می‌خوانید ماحصل گفت‌وگوی دوساعته با جانباز ۷۰‌درصد دکتر نسیم چنگایی و مادر گرامی ایشان جانباز ۴۵‌درصد خانم اقدس حجازی با همراهی محمدرضا چنگایی (پدر نسیم) است. خانواده چنگایی چند سالی است که در شهرک زیبادشت بالا زندگی می‌کنند.

رویای کودکی 
خانه ساکت و آرام است. هر از گاهی «سیاه» ‌ـ مرغ مینا‌ـ سکوت خانه را می‌شکند و چیزی می‌گوید. نسیم آرام روی ویلچر نشسته و به «سیاه» خیره شده است. تمایل چندانی به شرح دوباره حادثه ندارد. حتی تکرار دوباره آن آزارش می‌دهد. کمی جابه‌جا می‌شود و می‌گوید: «جانبازان قطع نخاعی ساکت و صبورند». «سیاه» چیزی می‌گوید. نسیم می‌خندد. پدرش هم. بعد «سیاه» را آرام می‌کند و می‌گوید: «داشتم روپوشم را می‌پوشیدم که بروم مدرسه. آژیر کشیدند. هول شدم. دست نرگس –خواهر کوچکم‌ـ را گرفتم و دویدم سمت ناصر تا با هم فرار کنیم بیرون. یک لحظه همه جا تاریک شد و من چیزی نفهمیدم.» سیاه باز چیزی می‌گوید. این بار کشیده و مبهم. نسیم بی‌اعتنا می‌گوید: «7 سالم بود که ویلچری شدم. دل سیر کودکی نکردم. همه رویاهایم زیر آوار ماند. بغض زیادی از آن روزها همراه من است.»

گل‌های پرپر
«ناصر مونسم بود.» سینی چای را آرام روی میز می‌گذارد و روبه‌روی نسیم می‌نشیند. در تیررس نگاهش قاب عکس کوچکی است که آخرین نگاه ناصر و نرگس را در خود جای داده است. خانم حجازی به عکس گل‌های پرپرش خیره می‌شود. می‌خواهد چیزی بگوید اما بغض راه گلویش را سد می‌کند. با کمی مکث می‌گوید: «ناصر مونسم بود. با شهادت ناصر من مونسم را از دست دادم. با رفتن ناصر امیدم زیر خاک رفت.» سیاه ساکت است. انگاری دارد به حرف‌های خانم حجازی گوش می‌دهد. «ناصر سن و سالی نداشت اما به قدری باهوش بود که در مدرسه بهش می‌گفتند «رامون کاخال». عصای دستم بود. شب‌ها تا دیر وقت بالای سرم می‌نشست تا خوابم ببرد. آن موقع چون همسرم جبهه بود، خواب و خوراک نداشتم. خیلی مراقبم بود. وقتی خیالش راحت می‌شد، می‌گرفت می‌خوابید. خیلی بزرگ بود.» سیاه باز زبان می‌ریزد و چیزهایی می‌گوید. این بار آرام‌تر. 

مشق زندگی 
«مدیون پدر و مادرم هستم.» نسیم باگفتن این جمله کوتاه کمی آرام می‌شود. نفس تازه می‌کند و می‌گوید: «زنده بودنم را مدیون پدر و مادرم می‌دانم. همین‌طور زندگی‌ام را. بعد از آن حادثه، پدر دستم را گرفت و گفت با وضعیت جدید کنار بیا و زندگی تازه‌ای بساز. من هم به حرف‌هایش گوش دادم. پدرم دوست داشت درس بخوانم. همان روزها مداد را به دستم داد و طرز نوشتن کلمات را یادم داد. در کنار این راه و رسم زندگی را هم به من آموخت. انگشت‌هایم هیچ حسی نداشت. قطع نخاعی‌های گردنی چیزی حس نمی‌کنند. حتی درد را. مهربانی پدر و مادرم باعث شد بعد از چند ماه تمرین بتوانم قلم به‌دست بگیرم و بنویسم. با اینکه دست و بال پدرم تنگ بود برای من معلم خصوصی گرفت و کمک کرد تا دیپلم بگیرم و بعد ادامه تحصیل بدهم. همه موفقیت‌های من به خاطر زحمات پدر و مادر است.»

بمب انرژی
«اگر همسرم نبود، خیلی سال‌ها پیش مرده بودیم ما.» خانم حجازی حرف‌های نسیم را تکمیل می‌کند و می‌گوید: «بعد از آن جریان من خیلی سختی و آوارگی کشیده‌ام. راستش را بگویم، اگر فداکاری و گذشت همسرم نبود، من نمی‌توانستم زیر بار مشکلات دوام بیاورم و از نسیم مراقبت کنم. همسرم منبع انرژی است. همیشه به من انرژی و انگیزه می‌دهد تا بیشتر به نسیم خدمت کنم و پرستارش باشم با اینکه خودم نیاز به مراقبت دارم» محمدرضا چنگایی لیوان مخصوص چایش را می‌گذارد روی عسلی و دست می‌کشد به قفس سیاه. بعد با طمأنینه می‌گوید: «من هر‌کاری از دستم برآمده برای خانواده انجام داده‌ام. منتی هم نیست. اعتقاد دارم که این زحمت‌ها پیش خدا گم نمی‌شود. حتماً کارهای ما پیش خدا دیده می‌شود. بچه جگرپاره انسان است. به خاطر رضای خدا هر‌کاری باشد برای نسیم انجام می‌دهم. البته نسیم هم دختر بسیار قدرشناسی است و باعث افتخار خانواده ماست.»

زندگی با ترکش
هنوز ترکش‌ها ترکش نکرده‌اند. خانم حجازی سال‌هاست که با ترکش زندگی می‌کند. با گذشت 30 سال از حادثه بمباران، هنوز ترکش‌های‌ریز ودرشت زیادی در بدنش به یادگار دارد که آرامش و راحتی را از او گرفته‌اند. خانم حجازی به خاطر مجروحیت با دردهای زیادی دست و پنجه نرم می‌کند. به قولی نیاز به پرستاری و مراقبت دارد اما با این‌همه، همه فکر و ذکرش نسیم است. می‌گوید: «بجز نسیم سه فرزند دیگر دارم اما همه هوش و حواسم به نسیم است. همه کارهای نسیم را به تنهایی انجام می‌دهم البته با افتخار (می‌خندد). آنقدر به نسیم می‌رسم که گاهی سایر بچه‌ها گله می‌کنند. حدود 30 سال است که در خدمت این بچه‌ام. همیشه سعی کرده‌ام نسیم احساس خوشحالی کند و راحت باشد. بارها بچه‌های فامیل را به خانه دعوت کرده‌ام. سور داده‌ام تا نسیم احساس تنهایی نکند و شاد باشد. خدا شاهد است تا حالا یکبار هم گله و شکایت نکرده‌ام. خدا خودش به من قوت داده است. تا حالا که مشکلات را تحمل کرده‌ام بعد از این هم خدا بزرگ است. اهل گلایه نیستم. هنوز از خدا نپرسیده‌ام که چرا من؟‌»

مثل سایه مثل نسیم
«نسیم تنها نیست.» خانم حجازی 30 سال آزگار است که مثل سایه نسیم را همراهی می‌کند. خانم حجازی که خود به همراهی نیاز دارد می‌گوید: «تا ما زنده هستیم اجازه نمی‌دهیم نسیم مشکلی داشته باشد.» نسیم آرام می‌خندد و می‌گوید: «در تمام این سال‌ها پدر و مادرم همیشه کنارم بودند و برای من سنگ تمام گذاشته‌اند. زمان تحصیل در دانشگاه، مادرم همکلاسی‌ام بود. مادرم صبح زود با من می‌آمد دانشگاه و در نمازخانه می‌ماند تا به کارهای شخصی من برسد. اوایل که شرایط جسمی‌ام زیاد مساعد نبود به حضور مادرم بیشتر نیاز داشتم. بیشتر کارهایم را مادرم انجام می‌داد. ویلچرم را جابه‌جا می‌کرد. ماساژم می‌داد. چون غذای دانشگاه را نمی‌توانستم بخورم. هر روز برایم از خانه غذا می‌آورد و گرم می‌کرد و به من می‌داد. من واقعاً قدردان زحماتشان هستم»

چند روایت از زندگی جانباز دکتر نسیم چنگایی
من یک دختر منطقی هستم

روایت اول 
این روز‌ها به‌عنوان پژوهشگر در شرکت پژوهش کشاورزی سازمان کوثر فعالیت می‌کنم. به خاطر شرایط جسمی‌ام جزو کارمندان اختصاصی این شرکت هستم. کار و فعالیت را بسیار دوست دارم. کار می‌کنم تا از اجتماع دور نباشم و فرد مفیدی برای جامعه‌ام باشم. هرچند این مفید بودن کوچک و ناچیز باشد. حس مفید بودن را نمی‌شود با هیچ چیزی حتی پول مقایسه کرد. من نیاز مالی ندارم. دلیل کار کردنم این است که روی پای خودم بایستم. کار کردن به من آرامش درونی و انگیزه زندگی کردن می‌دهد. جا دارد از زحمات پدرعزیزم تشکر کنم که زحمت رفت‌وآمد من با ایشان است. 

روایت دوم
عاشق گشت‌وگذار و سفر هستم. تنها چیزی که خیلی خوشحالم می‌کند مسافرت است. فرقی هم نمی‌کند که کجا باشد. در هر صورت از سفر استقبال می‌کنم. دوست دارم به شهرهایی که تابه حال نرفته‌ام سفر کنم. مسافرت کلاً برای من لذت‌بخش است. البته به دلیل شرایط جسمی من زیاد نمی‌توانم به مسافرت بروم. مگر اینکه همراه با خانواده باشم. خوشبختانه منطقه ما جاهای دیدنی زیادی دارد. از طرفداران پروپا قرص پارک جنگلی چیتگر و آبشار هستم. جایی در چیتگر نیست که نرفته باشم. البته دریاچه شهدای خلیج‌فارس را هم دوست دارم. حضور در کنار این دریاچه به من آرامش می‌دهد. 

روایت سوم
عاشق شعر و ادبیات هستم. به کتابخوانی علاقه زیادی دارم. بیشتر رمان می‌خوانم. از دوازده سالگی شروع کردم به نوشتن شعر. اوایل شعرهایم خیلی غمگین بود. یک روز تمام شعر‌هایم را جمع کردم و همه را سوزاندم. چند سال پیش دوباره احساس کردم که باید بنویسم و باز رفتم سراغ شعر با این تفاوت که این بار به جای نوشتن روی کاغذ، شعر‌ها را در گوشی تلفن همراهم می‌نویسم. این‌طوری بیشتر راحتم. شعر‌هایم بیشتر به سبک و سیاق سنتی است. غزل و مثنوی را خیلی دوست دارم. قصد دارم اگر شرایط مهیا باشد، مجموعه شعر‌هایم را چاپ کنم، البته بعد از پیدا کردن یک ناشر خوب. 

روایت چهارم
آشپزی را خیلی دوست دارم. مادرم آشپزی را به من یاد داده است. طرز تهیه بعضی از غذاها را هم خودم خوانده و یاد گرفته‌ام. خیلی دوست دارم که آشپزی کنم اما وضع جسمی‌ام اجازه نمی‌دهد. از طرفی شرایط آشپزخانه‌مان‌ طوری نیست که من بتوانم روی ویلچر با استفاده از وسایل آشپزخانه چیزی بپزم. در بین غذاها انتخاب اولم خورشت بادمجان است. این غذا را خیلی می‌پسندم. مخصوصاً اگر دست پخت مادرم باشد که خیلی خوشمزه می‌شود. سعی می‌کنم در خوردن غذا زیاده‌روی نکنم. به خاطر وضعیتم بیشتر رژیم می‌گیرم. شب‌ها غذای بسیار سبکی می‌خورم تا وزنم بیشتر نشود. 

روایت آخر
من یک دختر منطقی هستم. این‌‌ تنها نقطه قوتی است که در خودم سراغ دارم. هیچ‌وقت تسلیم شرایط نمی‌شوم. هر مشکلی که برای من پیش بیاید از آن استقبال می‌کنم. یعنی دنبال راه‌حل منطقی می‌گردم. به هیچ‌وجه تسلیم مشکلات نمی‌شوم بلکه با آنها کنار می‌آیم. سعی می‌کنم با داشته ‌هایم زندگی کنم. فکر کردن به نداشته‌ها لذت داشته‌ها را هم از آدم می‌گیرد. من هرچه از خدا خواسته‌ام به من داده، البته خواسته‌‌هایم زیاد بزرگ نبوده؛ مثلاً همین که بعضی شب‌ها به من اجازه خوابیدن می‌دهد، برای من زیباست. من همیشه سپاسگزار او هستم و از خدا فقط صبر و آرامش می‌خواهم. / همشهری محله

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس