به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، شهید «مختار سلیمانی» در سال 1358 به سپاه پاسداران پیوست و کار در واحد طرح و برنامه ستاد مرکزی و مبارزه با ضد انقلاب را آغاز کرد. سپس به جبهههای غرب رفت و به دلیل لیاقت و توانایی مسئولیت دیده بانی توپخانه یگان ماموریتیش را بر عهده گرفت. و پس از آن از طرف لشکر 27 محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم) فرماندهی گردان حبیب بن مظاهر و سپس گردان میثم تمار را بر عهده گرفت. وی در عملیاتهای والفجر مقدماتی، والفجر1 و رمضان شرکت داشت و چندین بار در صحنههای نبرد مجروح شد. مختار فرمانده تیپ 3 لشکر 27 محمدرسول الله (ص) در عملیات والفجر 1 در سال 1362 از ناحیه سینه مجروح شد و چند روز بعد در تاریخ 26 فروردین 1362 در ساعت 2 بامداد در بیمارستان کلانتری اهواز پس از یک عمل جراحی به آرزوی دیرینه خود رسید.
در ادامه ماحصل گفتوگوی ما با همسر این شهید گرانقدر را میخوانید:
ما در کتابخانه محل همکار بودیم و آنجا با هم آشنا و در سال 1359 ازدواج کردیم. من از عقاید وی کاملا آگاه بودم چون با هم فعالیت داشتیم و آشنایی کاملی از وی داشتم، مختار آدم خاص و خالصی بود و فقط برای انقلاب و خدا کار میکرد، و اعتقاد خالصانهای به امام (ره) داشت، و به هیچ گروهی هم وابسته نبود.
راهی که آخرش به شهادت ختم میشود
مختار خیلی زیبا و خوش اخلاق بود من اخلاقش را بسیار دوست میداشتم. مختار روز عروسی به من گفت: «اگر تو بخواهی بهترین جشن عروسی را میتوانم برایت بگیرم، ولی دوست دارم که ساده برگزار کنیم چون سرمشقی برای آنهایی که ندارند و نمیتوانند، ولی ریخت و پاشهای بی مورد میکنند، باشیم»، به همین دلیل خیلی ساده در مسجد به صرف شیرینی و چای جشن را برگزار کردیم. حتی لباس عروس هم نخواستم، گفتم لباسی میخواهم که بعدها هم بتوانم از آن استفاده کنم و همین هم شد، یک مانتو و شلوار سفید خریدم و از آن استفاده کردم.
همسرم همان روز اول عروسی با من اتمام حجت کرد و گفت: «این راهی که دارم میروم آخرش به شهادت ختم میشود، یعنی امکان دارد که بروم و سالم برگردم ولی من شهادت را انتخاب کردم». به دلیل علاقهای که به او داشتم مخالفتی نکردم، او واقعا اخلاق خوبی داشت و به هیچ عنوان روی حرفهایم حرف نمیزد. وقتی که مختار گفت میخواهد به جنگ برود به او گفتم: «مانع رفتنت نمیشوم ولی بهتر نیست که بیشتر پیش ما بمانی و به ما رسیدگی کنی».
همسرم از طریق سپاه به جنگ رفته بود. مختار از فعالان مسجد بود، قبل از پیروزی انقلاب پخش اعلامیه امام خمینی (ره) را انجام میداد، در دوران انقلاب برنامههای راهپیمایی میگذاشت و فعالیتهای فرهنگی و سیاسی زیادی انجام میداد.
مختار 2 بار مجروح شد، یک بار از ناحیه پا بود که گلوله به پای وی برخورد کرد و مجروح شد. دومین بار نیز در سال 1362، تیر به دست مختار برخورد کرد و زخمی شد که بعد از آن هم شهید شد.
احتمال شهادت مختار را میدادم یعنی خودم را برای شهادت همسرم آماده کرده بودم چرا که همیشه صحبت از شهادت در خانه ما بود. او شیفته شهادت بود، هر بار که به منزل برمیگشت، میگفت: «لیاقت شهید شدن را ندارم». ولی خودم خواب دیده بودم که همسرم شهید شده است. وقتی که به مختار گفتم که این خواب را دیدم خوشحال شد و گفت: «داری سر به سرم میگذاری یا داری راست میگویی»، گفتم باور کن چنین خوابی دیدم و او خیلی خوشحال شد.
لباس شهادت
خواب دیده بودم در خانهای که قبل از ازدواجمان در آن ساکن بودیم، مختار از پلهها بالا میآمد و من هم جلوتر از او از پلهها بالا میرفتم و میگفتم: «شاه داماد خوش آمدی». و چند روز بعد هم دوباره خواب دیدم که مختار شهید شد و به صورت کبوتر سفید پرواز کرد و رفت.
آخرین خوابی که دیدم و از شهادت همسرم مطمئن شدم این بود «یکی را داشتند تشییع جنازه میکردند. آن شخص شهید شده بود، تشییع خیلی شلوغ بود، خانوادههای زیادی آمده بودند، بنده هم داشتم به تابوت نگاه میکردم که ببینم چه کسی داخل تابوت است که دیدم مختار با همان لباسی که برایش خریده بودم داخل تابوت خوابیده بود». وقتی این خواب را برای همسرم تعریف کردم باورش نمیشد. ولی خیلی طول نکشید که این اتفاق افتاد و دقیقا با همان لباسی که خواب دیده بودم به شهادت رسید.
مختار هر 45 روز یکبار مرخصی میگرفت و میآمد و وقتی هم که میآمد به کارهای محل رسیدگی میکرد و وقتی که به مسجد میرفت دقیقا ساعت 1 نصف شب به خانه میآمد، یعنی آخرین نفری بود که مسجد را ترک میکرد. خیلی فرصت نمیشد که ما بخواهیم با هم صحبت کنیم، یک وقتهایی اعتراض میکردم و میگفتم که کمی دیرتر برو و بیشتر پیش ما بمان. او میگفت: «بچه بسیجیها که میآیند آنجا گناه دارند، بهشان حق بده من باید کنارشان باشم».
هیچ وقت مختار به ما نگفته بود که فرمانده است، زمانی که شهید شد فهمیدیم، فرمانده بوده است. مختار در سال 1359 وارد سپاه شد و در 26 فروردین 1362 شهید شد.
در عملیاتی زخمی شد و 2 روز در بیمارستان صحرایی بستری بود، و بعد او به بیمارستان اهواز انتقال دادند. دوستانش میگفتند: «ما فکر نمیکردیم که شهید شود چون حالش خوب بود، ولی خودش فهمیده بود که شهادت در انتظارش است».
لباس عروسی به جای لباس عزا
مختار ساعت 2 نصف شب شهید شد، دقیقا همان ساعت من خواب دیدم که با مختار سوار اتوبوسی هستیم، به او گفتم که مختار مگر تو جبهه نبودی، گفت: «چرا آمدم از تو خداحافظی کنم».
وقتی به من گفتند که مختار شهید شده خیلی ناراحت شدم؛ ولی بعد با خود گفتم که مختار آرزویش شهادت بود، من هم با خودم گفته بودم که وقتی همسرم شهید شد همان لباس عروسیم را به تن خواهم کرد و همین کار را کردم و به جای لباس مشکی عزا، لباس عروسیم را پوشیدم.
در این چند سال اصلا تنها نبودم، با مختار و حرفهایش زندگی میکنم، حتی پسرم میگوید مامان من هم با بابا زندگی کردم چون آنقدر از پدر تعریف میکنی که انگار پیش ماست.
گفتوگو از آرزو سادات سجادی