گروه جهاد و مقاومت مشرق - مجید جهانبین همان شهیدی است که تا مدتها تصور میکردم هیچ نشانی از او وجود ندارد، جز خاطرات پراکندهای که در ذهن همرزمانش باقی مانده است. عاقبت یکی از همین همرزمان گفت نام «مجید جهانبین» را روی تابلوی خیابانی در شرق تهران دیده است. به این خیابان رفتم و از در و همسایهها سراغ خانواده جهانبین را گرفتم. میگفتند مدتهاست از این محله رفتهاند. نهایتاً یک نفر از اهالی خبر داد که باعروس خانواده جهانبین ارتباط دارد و حلقه اتصال ما با خانواده شهید شد. روز بعد با زهرا فرغار همسر برادر شهید تماس گرفتم. در فقدان پدر، مادر و برادر مجید جهانبین، با عروس خانوادهشان به گفتوگو پرداختم که از کودکی سرپرستی او را برعهده گرفته بود. داش مجید از آن لوطیهای بامرام و بامعرفت بود که هم خودش و هم برادرانش همگی در مسیر پاسداری از انقلاب اسلامی مرارتها کشیده بودند.
آشناییتان با خانواده جهانبین از کجا رقم خورد؟
من سال 44 بعد از ازدواج با مرحوم همسرم وارد خانواده جهانبینها شدم. موقعی که ما ازدواج کردیم، پدر آقامجید چند سال قبلش فوت کرده بود. ایشان ارتشی بودند و به علت بیماری سرطان مرحوم میشوند. همسرم علیرضا جهانبین فرزند ارشد خانواده بود، متولد سال 1313، او هم مثل پدرش ارتشی بود و در دوره اول چتربازی شرکت کرد و بعدها مربی چتربازی شد. بعد از ایشان پرویز و خواهر دیگرشان مهرانگیز به دنیا میآیند. حسین فرزند چهارم خانواده بود که او هم چترباز بود و چون در محل کارش در ارتش مرحوم شد، از او به عنوان شهید یاد میشود. بعد اعظم جهانبین به دنیا میآید و آخرین بچه این خانواده هم شهید مجید جهانبین بود که متولد سال 33 است.
ما برای اینکه با شما ارتباط بگیریم تنها یک آدرس داشتیم و آن هم نام شهید جهانبین روی تابلوی یک خیابان فرعی در محله خواجه نظام بود، شهید جهانبین زاده همین محله است؟ چرا این قدر در گمنامی و مظلومیت به سر میبرد؟
ایشان و خانوادهشان ابتدا در محله چهار راه قصر و خیابان معلم زندگی میکردند. همان جا من با همسرم آشنا شدم و با هم ازدواج کردیم. چند سال بعد به محله خواجه نظام آمدیم و تا همین چند سال پیش آنجا سکونت داشتیم. در واقع آقامجید بزرگ شده خیابان خواجه نظام است. اما با وجود فوت پدر و مادر و دو برادرش و همین طور نقل مکان یکی دیگر از برادرانشان به مشهد الان در تهران کمتر کسی است که بتواند اطلاعاتی از شهید جهانبین داشته باشد. واقعاً هم در این 36 سالی که از شهادتش میگذرد، هیچ کدام از رسانهها یادی از ایشان نکردهاند.
گویا شما از کودکی سرپرستی شهید را برعهده داشتید؟
نمیشود گفت سرپرستی او را برعهده داشتم. مادرشوهرم مرحومه زهرا نانکلی چون سن و سالی از ایشان گذشته بود، در فقدان همسرش نمیتوانست به تنهایی از پس تربیت آقامجید برآید. مجید پسر خیلی خوبی بود اما شیطنت داشت و مادرش او را به ما سپرد تا مراقب درس و تحصیلش باشیم. بنابراین از هفت، هشت سالگی من و مرحوم همسرم از آقامجید مراقبت میکردیم. حتی در مقطعی که همسرم به دلیل شغل نظامیاش مأموریت گرفت شیراز برود، آقامجید را همراه خودمان یک سال به شیراز بردیم.
پس به نوعی حکم مادرش را داشتید؟
من خودم سن و سال کمی داشتم که عروس این خانواده شدم. شاید هشت یا 9 سال از آقامجید بزرگتر بودم. ما یک رابطه خواهر، برادری داشتیم تا مادر و فرزندی. ولی همان طور که شما گفتید چون از کودکی تر و خشکش کردم، خیلی دوستش داشتم. مجید هم واقعاً انسان قدرشناسی بود. بزرگتر که شد، هوای من را داشت و سعی میکرد کارهایی که در حقش کرده بودم را جبران کند.
شهید جهانبین چطور اخلاقی داشت، من از همرزمانش شنیدم که مرام و مسلکی لوطی داشت؟
آقامجید یک بچه سر به زیر و مهربان بود. آزارش به هیچ کس نمیرسید اما خب روحیات خاصی هم داشت. از همان بچگی طوری راه میرفت که انگار هندوانه زیر بغل دارد. یا لحن حرفهایش بامزه بود. مثلاً یکی از برادرهای من خلبان هلیکوپتر بود. آقامجید گاهی به شوخی میگفت: چیه این قدر پز داداشت رو میدی؟! خب گاری هوایی میرونه دیگه... یک چنین اصطلاحاتی داشت. اما من به یاد ندارم که بخواهد برای کسی گردنکشی کند. برعکس خیلی هم سر به زیر و مردمدار بود. میتوانم بگویم یک جوان مؤمن و مذهبی هم بود. نمازهای بااخلاصی میخواند که نظیرش را ندیدهام. خصوصاً در قنوتهایش معنویتی موج میزد که آدم را مجذوب میکرد.
به نظر شما چه چیزی باعث شده بود یک جوان جنوب شهری با خصوصیت لوطی مآبانه چنین اعتقادات مذهبی داشته باشد؟
آقامجید در یک خانواده اصیل و مذهبی متولد شده بود. همین الان اگر شما به محله قدیمیشان در چهارراه قصر بروید و همسایههای قدیمی را پیدا کنید، همهشان از تعبد مرحوم محمدجان جهانبین پدر شوهرم حرف میزنند. خیلی از در و همسایه میگفتند که ایشان بدون وضو حتی به آسمان نگاه نمیکرد. یا خیلیهایشان صدای نالهها و تضرع حاجمحمد را در نماز شبهایی که روی پشت بام میخواند، شنیدهاند. نتیجه این تعبدها میشود جوانی مثل آقامجید که هنوز زمزمه قنوتهایش در گوشم طنینانداز است.
همسر خود شما هم جانباز دفاع مقدس بود؟
بله مرحوم علیرضا جهانبین چترباز دوره اولی ارتش بود. ایشان هم یک فرد مذهبی و بسیار مؤمن بود که در دوران طاغوت به جهت رفتارهایی که از فرماندهانش میبیند، خود را از ارتش بازخرید میکند اما بعد از پیروزی انقلاب و بنا به اعتقادی که به نهضت اسلامی حضرت امام داشت، دوباره به ارتش بازمیگردد و به عنوان مربی چتربازی و همین طور یک نیروی رزمی خدمت میکند. همسرم چون تخصصهای مختلفی داشت، گاهی برای آموزش پاسدارهای جوان به سپاه مأمور میشد. ایشان در مقاطع مختلفی از دفاع مقدس در جبهه حضور داشت و چند بار هم مجروح شد اما هیچ وقت دنبال درصد جانبازی و این طور مسائل نرفت. بعد از جنگ به خاطر عوارض شیمیایی کلیههایش از کار افتاد. هر کسی هم میگفت برو دنبال جانبازیات، در پاسخ میگفت من با خدا معامله کردهام و قرار نیست سهمخواهی کنم. آقاعلیرضا حدود 12 سال در بستر بیماری بود. کار به جایی رسید که یکی از کلیههایش را سوراخ کردند و از طریق یک شلنگ و کیسه بیرونروی داشت. این شلنگ هر سه ماه یکبار براثر رسوبگرفتگی از کار میافتاد و مجبور میشدیم دوباره آقاعلیرضا را به تیغ جراحان بسپاریم. بعد سه ماه دیگر میگذشت و همین قضیه تکرار میشد. نهایتاً سال 86 همسرم سکته مغزی کرد و درگذشت. بعد از فوتشان من پیگیر مسئله جانبازیاش شدم و 25 درصد جانبازیاش محرز شد. مسئولان بنیاد به ما گفتند چرا با این وضعیتی که همسرتان داشت، در زمان حیاتش اقدام نکردید.
شهید جهانبین قبل از اینکه وارد سپاه شود، چه شغلی داشت؟
ایشان لولهکشی میکرد و در کارهای فنی وارد بود. چون دست خیر داشت به دیگران کمک میکرد و خصوصاً اگر وسیلهای برای همسایهها تعمیر میکرد، پولی دریافت نمیکرد. آقامجید روحیات خاصی داشت. مثلاً روی تشک نمیخوابید و میگفت ما از خاکیم و آخرش به خاک برمیگردیم. سادهزیست و سادهپوش بود. بعد از انقلاب ایشان مدتی کمیتهای شد و بعد هم به عضویت سپاه درآمد. از آن زمان به بعد دائم در کردستان بود و بعد از شروع جنگ هم به جبهه سرپل ذهاب رفت. حضور در محیط جبهه خیلی در روحیه شهید تأثیرگذار بود. یک جورهایی خاکیتر شده بود. حتی یکی از خواهرهایشان در آخرین دیداری که با شهید داشتیم میگفت انگار همان داداش مجید خودمان نیست. خیلی تغییر کرده بود.
گویا شهید جهانبین عضو گروه دستمال سرخها هم بود؟
من زیاد از بحث رزمندگی آقامجید خبر نداشتم. خودش هم زیاد بروز نمیداد که چه کار میکند. همین قدر میدانم که از قبلِ شروع جنگ بارها به کردستان اعزام شد و همرزم شهید وصالی بود. بعد از شروع جنگ هم که با گروه شهید وصالی به سرپل ذهاب میرود و در تنگه حاجیان به شهادت میرسد.
چه خاطرهای از آقامجید در ذهنتان ماندگار شده است؟
یادم است بار آخری که میخواست برود، در هال خانه خوابیده بود. گفتم سردت میشود لحاف بدهم. طبق عادتی که داشت نه آورد و گفت همین طور راحتم. در واقع میخواست خودش را به سختی عادت بدهد. بعد از من خواست وقتی که برادرش آقاعلیرضا سرکار میرود، بیدارش کنم. میخواست قبل از اعزام آخرین خداحافظیهایش را بکند. صبح رفتم بیدارش کنم و هرچه صدا زدم بلند نشد. با پا ضربهای به پهلویش زدم و به شوخی گفتم مجید مگر نمیخواستی با داداش علیرضا خداحافظی کنی؟ گفت مگه سرما گذاشت یک لحظه بخوابم! به هر ترتیب بلند شد و رفت دم در و قبل از اینکه برادرش با ماشین به اداره برود، سرش را از پنجره داخل کرد و گفت: داداش اگه همدیگر را ندیدیم حلال کن. همسرم وقتی این حرف مجید را شنید منقلب شد و از ماشین پیاده شد. با مجید خداحافظی گرمی کرد و گفت ان شاءالله میروی و به سلامت برمیگردی. اما مجید رفت و هرگز روی پاهایش بازنگشت.
شهید جهانبین در چه تاریخی به شهادت رسید؟
ایشان روز 28 دی ماه 1359 در منطقه تنگه حاجیان گیلانغرب به شهادت رسید. تا آن زمان خیلی از دوستانش شهید شده بودند و او هم آرزو داشت به قافله همرزمانش بپیوندد.
از نحوه شهادتش اطلاع دارید؟
همرزمانش میگفتند شهید جهانبین یک رزمنده واقعاً نترس و شجاع بود. در روز شهادتش هم برای دیدهبانی به خط مقدم میرود و در همان حین گلوله خمپارهای نزدیکش منفجر میشود. ایشان به اتفاق یکی دیگر از همرزمانش به نام عباس مقدم به شهادت میرسد. همسرم بعدها تعریف میکرد که وقتی در سردخانه خواستم مجید را بغل کنم، از پشت دستم به دل و جگرش خورد. گویا شدت انفجار خمپاره باعث شده بود پشت آقامجید متلاشی شود و از پوست و گوشت چیزی نماند.
واکنش شما به خبر شهادت ایشان چه بود؟
زمان شهادت آقامجید، من بچه کوچک داشتم. یکجورهایی فکر میکردم یکی از بچههایم را از دست دادهام. احساسی که در لحظه شنیدن خبر شهادتش داشتم این طور بود که انگار دریای پرتلاطمی یکدفعه خاموش شد. آقامجید مثل دریا، پرجنب و جوش و خروشان بود. دریایی که در روز 28 دی ماه 59 در کربلای تنگه حاجیان، به آرامش رسید. پیکر او دو روز بعد به تهران منتقل شد و در حلقه همرزمان و دوستانش تشییع و در قطعه 24 بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
منبع: روزنامه جوان / علیرضا محمدی