به گزارش مشرق، سهراب سپهري نقاش و شاعر پرآوازهي ايراني است كه شهرتش در «شعر» ايرانگير و در «نقاشي» عالمگير شده است. شعرهاي لطيف او چند دهه است كه بر زبان هزاران ايراني جاري شده و زينتبخش محافل ادبي و دستنوشتههاي فارسي بوده است و تابلوهاي بديعش در نمايشگاههاي پاريس و لندن تا 600هزار دلار به فروش رسيدهاند. سهراب سپهري را كه پس از همنامش در «شاهنامه»، معروفترين «سهراب» ايرانزمين است، همه به نقاشي و شعر ميشناسند؛ اما در پس پردههاي زيبا و نوشتههاي دلنشينش، او يك «ورزشي» تمامعيار بوده و هنوز جاي قدمهايش در ورزشگاه پير امجديه (شيرودي) سبز است.
به مناسبت سالگرد تولد سهراب سپهري، مروري خواهيم داشت بر جنبهي ورزشي زندگي اين شاعر و نقاش.
مهدي قراچهداغي خواهرزاده سهراب سپهري است كه 19 سال پس از او، يعني در سال 1326 در كاشان به دنيا آمد. قراچهداغي به عنوان يكي از اعضاي نزديك خانواده سپهريها، بيشتر اوقاتش را در دوران نوجواني و جواني با دايياش گذراند تا به نزديكترين دوست سهراب تبديل شود. مهدي در دوران جواني، علاقهي ويژهاي به ورزش پيدا كرد و در دووميداني دانشگاههاي ايران و پس از آن در تيم ملي به نتايج ارزشمندي دست يافت. در اين دوران بود كه از سالهاي 1342 و 43 گرههاي ورزشي اين دو بيشتر شد و هفتهاي نبود كه سهراب و خواهرزادهاش در امجديه حاضر نشوند و بازيهاي عقاب و پاس را از دست بدهند. شنيدن خاطرات مهدي قراچهداغي كه امروز يكي از مترجمان آثار انگليسيزبان است و سالها در فدراسيون دووميداني سمتهاي مختلف داشته، نه تنها خالي از لطف نيست؛ بلكه پردههايي جديد از زندگي سهراب سپهري را به نمايش ميگذارد. به اميد اينكه اين گزارش در روز تولد سهراب - البته به روايت خواهرش (16 مهرماه) - مورد قبول علاقهمندان اين هنرمند معاصر ايران واقع شود. در ادامه، متن گفتههاي مهدي قراچهداغي را در گفتوگو با ايسنا به صورت كامل خواهيد خواند.
حركات آكروباتيك سهراب براي بچههاي فاميل
سهراب هم مانند بسياري از مردم ايران از دوران كودكي، نوجواني و جواني، ورزش ميكرد و اخبار آن را دنبال ميكرد؛ اما هيچگاه قهرمان ورزشي نبوده است. او البته در هنرستان و در دانشسراي مقدماتي، ورزش ميكرد. سهراب در ابتدا ژيمناستيك كار ميكرد و به ژيمناستيك علاقهي زيادي داشت؛ به طوري كه بعدها وقتي كه من 10 يا 12 سالم بود، برخي اوقات جلوي ما ميآمد و نمايشي انجام ميداد. دستش را روي زمين ميگذاشت و به طوري كه گويا روي خرك قرار داشت، پاهايش را دراز ميكرد و ما را ميخنداند و يا اينكه روي بارفيكس بارها بالا و پايين ميرفت و ژستهاي خندهدار ميگرفت و اين كارها را انجام ميداد.
به غير از اين مسأله، سهراب بيش از همه اينها، مسائل ورزشي را موشكافانه پيگيري ميكرد؛ بويژه آنچه در ورزش ايران ميگذشت. در ورزش ايران هم بيش از همه به فوتبال علاقه داشت. كشتي و وزنهبرداري را هم پيگيري ميكرد و قهرمانان آنها را دوست داشت.
من از بچگي خودم كه سهراب را به ياد دارم، يادم هست كه هميشه با هم براي ديدن مسابقههاي فوتبال به ورزشگاه امجديه ميرفتيم و فوتبال تماشا ميكرديم؛ اين كاري بود كه تمام روزهاي پنجشنبه و جمعه انجام ميداديم، مگر اينكه مسابقهاي برگزار نميشد و ما به استاديوم نميرفتيم. بدون استثنا ما به استاديوم ميرفتيم. يادم هست وقتي به استاديوم ميرفتيم، قهرمان باشگاهها و دانشگاههاي كشور در دووميداني بودم. حدود 17 يا 18 سالم بود. با هم قرار ميگذاشتيم جلوي كوچه نامجو كه ضلع شمالي ورزشگاه امجديه بود و از آنجا به استاديوم ميرفتيم. با توجه به اينكه من قهرمان بودم، نيازي به بليت نداشتم؛ اما سهراب اصرار داشت كه براي من بليت بخرد و هميشه براي من بليت ميخريد. هميشه هم او براي من ميخريد؛ اما هيچگاه نشد كه من پول بليت بدهم. با هم ميرفتيم در صف، سهراب دو بليت زير جايگاه براي من و خودش ميخريد و به ورزشگاه ميرفتيم. اين به سالهاي 43 به بعد بازميگردد كه بيش از 10 سال اين روند در زمانهايي كه با هم در ايران بوديم، ادامه داشت. يادم هست كه تا سال 56 و يا 57 به ورزشگاه ميرفتيم؛ هر هفته و بدون وقفه.
طرفدار پر و پا قرص عقاب
ما دو مسابقه را هر طور بود، بايد به امجديه ميرفتيم و تماشا ميكرديم و شايد هم سه مسابقه را. يكي مسابقهاي بود كه تيم عقاب داشت و با توجه به اينكه سهراب تيم اول مورد علاقهاش عقاب بود، هميشه بازيهاي عقاب را بايد به استاديوم ميرفتيم. او خيلي از امينيخواه، وفاخواه و دروازهبانشان مالكي، خوشش ميآمد و از بازيكنان مورد علاقهاش بودند. البته در آن زمان من طرفدار تيم پاس بودم. او از پاس هم خوشش ميآمد و اين به خاطر اين بود كه واقعا ديدگاههاي ورزشي من و سهراب خيلي به هم نزديك بود. هيچ موقع ما با هم بر سر ورزش كل كل نميكرديم. سهراب به طور كلي از ورزش و ديدن مسابقههاي فوتبال لذت ميبرد. او ميگفت من عقاب و يا پاس را دوست دارم؛ اما عقاب را در اين ميان بيشتر دوست داشت. اما وقتي با من بود و پاس بازي داشت، كمي رعايت حال من را ميكرد. در آن زمان تنها پاس، استقلال و پرسپوليس جام قهرماني ميگرفتند و عقاب هميشه چهارم ميشد و او هم به چهارم شدن تيمش عادت داشت و اين قضيه را قبول كرده بود. دلش به همين چهارمي تيمش راضي ميشد.
سهراب به تاج و پرسپوليس ارادتي نداشت
سهراب به هيچ وجه طرفدار تيم پرسپوليس نبود. سهراب پرسپوليس را به دلايل مختلف دوست نداشت. سهراب در نامه به مجله «كيهان ورزشي» به اين موضوع اعتراض كرده بود كه چرا همايون بهزادي در بازياي كه در مسجد سليمان انجام داده بود و تيمش شكست خورده بود، بعد از مسابقه گريه ميكرد. سهراب از اين برآشفته بود كه چطور يك قهرمان ملي به خاطر باخت تيمش گريه كرده؛ او ميگفت: «خب برو تيمت را قوي كن و بيا ببر. اين لوسبازيها چيست» و معتقد بود كه تماشاگران اين بازيكنان فوتبال را لوس ميكنند و او نبايد اين طور گريه ميكرد. سهراب هيچ ارادتي به تاج و پرسپوليس نداشت.
فضاي ورزشگاه براي نخبگان سنگين نبود
در آن دوراني كه ما به ورزشگاه ميرفتيم، سهراب آن اوايل چندان معروف نبود و يكسري افراد نخبه در سيستم فرهنگي او را ميشناختند. البته خيلي از اين افراد برجسته فرهنگي نيز به استاديوم ميآمدند. فضا به گونهاي بود كه همه آنها ميتوانستند به ورزشگاه بيايند. يادم هست كه آقاي سعيدي به عنوان يكي از مطرحترين نقاشان ايران در زمان سهراب، به ورزشگاه ميآمد.
البته سهراب هم خود در ابتدا يك نقاش بود. او نقاش بزرگي بود. حتا در فرانسه چنان معروف شده بود كه وقتي در سفري به فرانسه رفت، روزنامه لوموند در گزارشي نوشت، «بازيگر رنگهاي شرق به پاريس وارد شد» و اين تيتر روزنامه لوموند بود. در آن دوره حتا نزديكان سهراب هم او را به عنوان شاعر نميشناختند؛ بلكه او را به عنوان يك نقاش ميشناختند. پس از چاپ كتابهاي «حجم سبز» و مجموعه «هشت كتاب» بود كه شهرتش در شعر، ايرانگير شد؛ ولي هنوز هم در خارج از ايران نقاشيهاي سهراب است كه بسيار مطرح است. به عنوان نمونه در نمايشگاه سالانه لندن، تابلوهاي نقاشي سهراب هر ساله به فروش ميرسد و حتا يكي از تابلوهاي او 600 هزار دلار به فروش رسيد و اين نشان ميدهد كه آنها چقدر روي سهراب شناخت دارند كه تابلوي او را 600 هزار دلار ميخرند.
خوشبختانه در دوران گذشته به هيچ وجه شرايط استاديومهاي ما اينگونه كه امروز هست، نبود. استاديوم فقط در روزهايي كه استقلال و پرسپوليس بازي داشتند، يك شعار ميدادند و آن شعار هم تنها در حمايت تيم خودشان بود. البته من اكنون چندين سال است كه به استاديوم نميروم؛ به خاطر اينكه از فضاي حاكم بر استاديومها رنج ميبرم. من 25 سال در استاديوم امجديه دويدم، تمرين كردم، ورزش كردم و مسابقه فوتبال تماشا كردم، اما هيچگاه اين صحنههايي را كه امروز ميبينم و ميشنوم، نديده و نشنيدهام. اصلا در آن دوران هيچكدام از اين مشكلات و اين حرفها نبود. بسياري از انسانهاي مطرح در حوزههاي مختلف به استاديوم ميآمدند و مسابقه را تماشا ميكردند. همه در ردههاي مختلف دولتي، علم و ادب، شاعرها، نقاشها، موسيقيدانها، بازيگران همه ميآمدند و بازيهاي فوتبال را از نزديك ميديدند.
هميشه زير جايگاه مينشستيم
من و سهراب هميشه جاي خاص خودمان مينشستيم؛ زير جايگاه ويژه. او تا حدودي دچار ترس از فضاي باز و جمعيت بود؛ براي همين ما هميشه نزديكترين جا به خروجي استاديوم مينشستيم تا دسترسي به بيرون استاديوم راحت باشد. ما هميشه در امجديه مسابقات را تماشا ميكرديم و هيچ مسابقهاي هم در استاديوم آزادي برگزار نميشد و هميشه مسابقهها در امجديه بود.
گلهاي پرپر سهراب در امجديه
جالب اين بود كه سهراب، يكي از چيزهايي كه خيلي علاقه داشت تماشا كند، مسابقههاي تيم ملي ايران بود. ما تمام مسابقههاي تيم ملي ايران را در امجديه تماشا كرديم. سهراب خانهاش در اميرآباد بود و يك اتومبيل جيپ اسكات هم داشت. پيش از آنكه به ورزشگاه بيايد، ماشينش را سوار ميشد و ميرفت جلوي يك گلفروشي و مثلا ميگفت به من 200 شاخه گل بده. او 200 شاخه گل ميخريد و به صاحب گلفروشي ميگفت همه گلها را پرپر كن. او گلها را پرپر ميكرد و داخل كيسهي نايلوني ميريخت و ميآمد آنجايي كه با هم قرار داشتيم؛ سر كوچه نامجو و ميرفتيم در صف بليت ميايستاديم. سهراب آن موقع بليت زير جايگاه را 5 تومان ميخريد. يك بليت براي خودش و يك بليت براي من ميخريد و بعد به فروشنده بليت 50 تومان ميداد و ميگفت 10 نفر بعدي هم مهمان من هستند و ميگفت به هر كدام از آنها يك بليت مجاني بده؛ هيچكدام از آن 10 نفر را هم نميشناخت. بليتفروش هم سهراب را نميشناخت. اين مورد در زماني بود كه هيچكس سهراب را نميشناخت و بنابراين او نميخواست براي خودش هم تبليغ كند. ما ميرفتيم و در استاديوم مينشستيم و به محض اينكه ايران يك گل ميزد، سهراب از داخل كيسه گلهاي پرپرشده را با مشت درميآورد و به آسمان و روي جمعيت ميپاشيد. اين صحنه بسيار زيبايي بود كه در ورزشگاه هميشه موقع بازي تيمهاي ملي ميديديم. البته همه را در همان گل اول نميريخت. يك مقدار را نگه ميداشت و ميگفت كه ايران باز هم گل ميزند. اين يكي از زيباترين خاطرههاي من و سهراب از بازيهاي تيم ملي بود.
گزارشهاي هفتگي از ورزش ايران براي نيويورك
وقتي كه او براي برپايي چند جشنواره نقاشي به نيويورك رفت، من از ايران موظف بودم هفتهاي يك نامه براي او بفرستم و شرايط ورزش ايران را براي او توضيح ميدادم. نتايج مسابقهها، وضعيت تيم ملي، نفراتي كه به تيم ملي دعوت ميشدند و همه چيزها. اين نامه يك هفته بعد به دست سهراب ميرسيد و او بلافاصله جواب ميداد. در آن دوران من احساس وظيفه ميكردم كه جريان كامل ورزش ايران را براي او توضيح بدهم، بويژه آنكه در آن دوران در يكي از بازيهاي المپيك نتايج بسيار بدي آورديم و من براي او نوشتم كه فاجعه از اين بيشتر نميشود كه در مجموع ما دو مدال در المپيك گرفتيم. او هم از اين بابت بسيار ناراحت بود كه چرا كاروان ورزشي ايران در المپيك خوب كار نكرده بود. او خيلي اظهار تأسف ميكرد از اينكه چرا ورزشكاران با پارتيبازي به عضويت تيمهاي ملي درميآيند. آن موقع يادم هست كه تيم ملي فوتبال را سهميهبندي ميكردند. مثلا ميگفتند 5 نفر از تاج باشد و بقيه را بين تيمهاي ديگر تقسيم ميكردند. شايد 5 نفر تاج بازيكنان چندان خوب نبودند؛ اما با توجه به قدرتي كه تيم تاج به عنوان يك تيم دولتي داشت، بازيكنانش را بالا ميبردند و وارد تيم ملي ميكردند. سهراب از اين مسأله خيلي ناراحت بود. سهراب مثلا مينوشت چرا فلان بازيكن انتخاب نشد يا چرا فلان بازيكن را انتخاب كردند.
تركيب دلنشين تخمه، تلويزيون و فوتبال
اگر تيم ايران خارج از كشور مسابقه داشت، ما ميرفتيم و مسابقه را از تلويزيون نگاه ميكرديم. من به خانه سهراب ميرفتم؛ چرا كه تلويزيون آنها بزرگتر بود و بهتر ميتوانستيم مسابقه را ببينيم. يك روز براي ديدن يكي از مسابقههاي فوتبال من به خانه آنها رفته بودم. رفتم آنجا. سهراب به مادرش كه مادربزرگ من بود، ميگفت «خانم». آن روز گفت خانم يك مقدار تخمه براي ما بياور ميخواهيم مسابقه فوتبال ببينيم و مادربزرگم رفت و يك مشت تخمه آورد و ريخت درون ظرفي و گذاشت جلوي ما. سهراب وقتي كه نگاهش به اين تخمهها افتاد، به مادرش گفت ما كه نيامدهايم 100 متر المپيك را ببينيم، ما آمدهايم مسابقه فوتبال ببينيم كه 90 دقيقه است. براي ما يك كاسه تخمه بياور.
سهراب؛ منتقد ادبي ورزش
سهراب به خاطر شم ادبي ويژهاي كه داشت، روي مسائل ادبي فوتبال و ورزش خيلي تأكيد داشت. او در نامهاش به گيلانپور، سردبير كيهان ورزشي، نوشت كه فوتباليست يعني چه. او گفت «فوتبال» يك لغت عام است كه براي اين ورزش گذاشتهاند، اما «ايست» به چه معناست. ايست در زبان انگليسي و لاتين، يك معناي خاص خودش را دارد؛ اما فوتباليست يعني چه؟ در آمريكا و اروپا هم هيچجا نشنيدهايم كه بگويند «فوتباليست». او اعتراض ميكرد كه شما كلمه فوتباليست را از كجا آوردهايد كه در مطلبهايتان مينويسد. يا اينكه «گلر» يعني چه؟ او به كلمه گلر هم اعتراض داشت. گل كه يعني گل، اما گلر يعني چه و از كجا آمده؟ او به گيلانپور اعتراض كرد كه چرا در گزارشهايتان مينويسيد گلر، خب بنويسيد دروازهبان و حتا من فكر ميكنم در آن زمان تحت تأثير اين نامه سهراب، ديگر گلر را ادامه ندادند و ميگفتند دروازهبان. خب دروازهبان مفهوم داشت؛ اما گلر هيچ مفهومي ندارد. سهراب ميگفت اين كلمهها را از كجا آوردهايد؟
سهراب بسيار حساس و ريزبين و دقيقبين بود؛ به طوري كه وقتي از سهراب ميپرسيدي، قهرمان سنگينوزن وزنهبرداري مثلا روسيه كيست؟ او سريع نامش را ميگفت و به صورت كامل ركوردهايش را ميدانست. اين از هوش بالاي سهراب و علاقهاش به ورزش نشان داشت. او همه ورزشكاران خوب دنيا را ميشناخت.
عاشق مردمان سادهدل روستايي
سهراب جداي ورزش، به مردم و بويژه به مردم سادهدل روستايي علاقه بسيار شديدي داشت. او به پاكباختهها و ندارهاي روستا خيلي علاقهمند بود و در شعرهايش بسيار به اين موارد اشاره ميكرد. سهراب به اين قشر علاقه بسيار زيادي داشت. او روزي چندين ساعت شايد نزديك به 10 تا 12 ساعت از وقتش را صرف كتاب خواندن ميكرد. تسلط بسيار زيادي به زبان فرانسوي داشت و زبان انگليسي را هم خوب ميدانست و براي همين بسيار زياد مطالعه ميكرد به زبانهاي مختلف. با اين حساب از خيلي از مسائلي كه در دنيا اتفاق ميافتاد، باخبر بود. با اين حال او خيلي خوددار و درونگرا بود و شايد يكي از نزديكترين دوستانش من بودم كه با من ارتباط داشت. او چندان راحت نبود كه با مردم ارتباط داشته باشد. فكر ميكنم با سهراب يك بار براي تماشاي فوتبال به ورزشگاه آزادي هم رفتيم و به خاطر ترس از فضاي باز، چندان علاقهاي به حضور در آزادي نداشت. البته در آن زمان كسي نميدانست كه سهراب دچار اين بيماري است؛ اما با توجه به اينكه من در سالهاي گذشته كتابهاي زيادي در زمينه روانشناسي ترجمه كردم، ميفهمم كه سهراب در آن زمان دچار بيماري آگروفوبيا بوده و از جمعيت و فضاي بسيار باز ميترسيده است.
كاشان، قريهچنار، روستاي گلستانه و كوهنوردي
ما يك باغ داشتيم در قريهچنار كاشان كه سهراب خيلي وقتها آنجا ميآمد و آنجا همراه با همه بچههاي خانواده، راهپيمايي و كوهنورديمان شروع ميشد. 10 كيلومتر يا 15 كيلومتر پيادهروي ميكرديم. از كوه در كنار قريهچنار ميرفتيم كنار روستاي گلستانه كه شعر معروفي هم از اين روستا دارد، حركت ميكرديم و آن طرف كوهستان پايين ميآمديم. آن موقع وقتي پايين ميآمديم، ميرسيديم به دهي به نام نياسر كه امروز شهر شده. سهراب بنيه خيلي خوبي داشت و بسيار قوي بود؛ براي همين در كوهنوردي حسابي توانمند بود. البته او روزها در خانه حسابي نرمش ميكرد. او از ورزش كردن من هم بسيار لذت ميبرد و از مشوقهاي اصلي زندگي من بود. من به خاطر او بود كه حسابي درس خواندم و توانستم پيشرفت كنم. انگليسي بخوانم و به دانشگاه بروم. او حتا برخي اوقات براي ديدن تمرينها و مسابقههايم به ورزشگاه امجديه ميآمد؛ اما متأسفانه در دوران اوج ورزشي من، او بيشتر براي تحصيلات به خارج از كشور رفته بود.
او به ژاپن رفت تا حكاكي روي چوپ را ياد بگيرد و در اشرام هند در كوهستان در خلوت مينشست و خيلي هنديها را دوست داشت.
عاشق تمامعيار ايران و ايراني
سهراب وقتي آن گلها را در ورزشگاه امجديه به هوا ميريخت، هيچ چيزي در دلش نبود، جز عشق به ايران. واقعا عاشق ايران بود. او از خوشحالي مردم حسابي خوشحال ميشد. وقتي 10 نفر پشت سر خودش را بدون اينكه آنها را بشناسد، بليت برايشان ميخريد، نشان ميدهد كه عاشق اين بود كه مردم را خوشحال كند. او هيچگاه در زندگياش پولدار نبود؛ اما همه آنچه را كه داشت، هزينه مردم ميكرد. او در محله اميرآباد زندگي ميكرد، در كوچه شعاع. وقتي بستنيفروش محله با چرخ به داخل كوچه ميآمد، چيزي در حدود 100 تا بچه دنبال اين بستنيفروش بودند و داخل كوچه ميآمدند تا در خانه سهراب و زير پنجرهاش. سهراب متوجه ميشد كه اينها آمدهاند و از آن بالا يك پولي پايين ميانداخت براي بستنيفروش و ميگفت كه همه آنها مهمان من هستند، به آنها بستني بده. شايد 10 تومان پايين ميانداخت و آن موقع بستني قيمت چنداني نداشت و با آن پول ميتوانست به همه آنها بستني بدهد. بستنيفروش هم خوشحال ميشد كه ته پاتيلش درآمده است.
آغاز شعرگويي از ششسالگي
سهراب گرايش شديدي به هنر و ادبيات داشت و خودش از سن 8 يا 9 سالگي و يا حتا پيش از آن شعر ميگفت. او با آقايي به نام كيمنش در كاشان هر روز به هم نامه مينوشتند كه نامههايشان به شكل شعر بود. اين يك روز به او نامه مينوشت و فردا او جواب اين را ميداد. البته اين مسأله را بايد در خانواده سهراب جست و بايد ببينيم كه سهراب در چه خانوادهاي بزرگ شده. خودش از والدينش كه در زمينه علم و دانش فعال بودند، تعريف ميكند و در شعرش ميگويد كه «باغ ما در طرف كوچه دانايي بود» و به همين مورد اشاره ميكند. خانواده سهراب و يا سپهريها مظهر هنر و ادبيات در دوران گذشته در آن منطقه بودهاند. شجرهنامه 400 سال گذشته سپهريها نشان ميدهد كه حتا آنها از دوران پيش از صفويه، كاتب دربار بودهاند. اين نشان ميدهد كه همه آنها اهل علم و ادب بودهاند كه چنين مسؤوليتي داشتهاند يا جد سهراب، نويسنده كتاب «ناسخالتواريخ» است كه بزرگترين و كاملترين تاريخ ايران است و از اين كتاب تاريخ، بزرگتر در ايران نداريم. اين كتاب نزديك به 20 هزار صفحه است. بنابراين او در يك خانواده به شدت فرهنگي به دنيا آمده بود و در تمام اين مدت در خانه بحث از شعر و ادبيات بود. طبيعي است كه در اين شرايط چنين شاهكاري داشته باشد. سهراب هوش بسيار بالايي هم داشت؛ البته خودش ميگويد «خردههوشي دارم، سر سوزن ذوقي». خودش هم به اينكه آدم باهوشي بود، واقف بود. شما هيچ جا نميبينيد كه سهراب در جايي بخواهد مدح كسي را بگويد و خودش را بزرگ كند.
شعرهاي كلاسيك سهراب از بين رفته است
سهراب بخش مهمي از شعرهاي كلاسيك خود را از بين برده است و آنها ديگر وجود ندارد. دليلش هم اين بود كه از اين شعرها خوشش نميآمد. به نظر من آدمها در يك لحظه از زندگي شكوفا و متبلور ميشوند. البته من خودم ترجيح ميدادم كه اي كاش آن شعرها هم بود، اما متأسفانه همه آنها را از بين برده است. البته آقاي كيمنش كه در كودكي با او به صورت شعر در ارتباط بوده، اين شعرها را گويا به صورت كتاب درآورده است. البته آن شعرها چندان پربار نيست؛ چرا كه شعرهاي يك بچه هفت يا هشتساله است. حتا مادربزرگ سهراب، خانم فرشته حميدي، هم يك شاعر بنام بود كه هنوز شعرهاي او هست. فكر ميكنم اولين شعرهايي هم كه سهراب گفت، در دوران كودكي و در همان سال اولي بود كه مدرسه ميرفت، بود و اشاره داشت به اينكه شب دچار تب شده بود و فرداي آن روز نتوانسته به مدرسه برود. اين موضوع را در قالب شعر بيان كرده بود و به خاطر اين مسأله اظهار تأسف ميكرد. اين در زمان ششسالگياش بود. سهراب عاشق كوير، عاشق تكدرختها، عاشق روستاها، عاشق مردم بيرياي روستاها و عاشق طبيعت كاشان بود. تمام تابلوهاي مشهور سهراب همه از اطراف كاشان است و از اطراف كاشان كشيده شده است.
فاصلهگيري سهراب از بحثهاي سياسي
سهراب هيچگاه به مسائل سياسي توجه نداشت و از مسائل سياسي فاصله ميگرفت. بارها نمايشگاههاي او پيش از انقلاب توسط مسؤولان افتتاح شد؛ اما سهراب حتا در يك جلسه افتتاحيه تابلوهاي خود حاضر نشد. او در مورد شرايط سياسي كشور پيش از انقلاب تنها در جاهاي خصوصي از شرايط موجود اظهار تأسف موجود ميكرد؛ اما هيچگاه هيچكس سهراب را در حين بحثهاي سياسي نديد.
سهراب مريد مولانا بود
سهراب به غير از شعرهاي خارجي كه بسيار ميخواند، در شعرهاي مولانا، حافظ و سعدي نيز استاد به تمام معني بود، بخصوص شعرهاي مولانا را حسابي ميفهميد، درك ميكرد و تفسير ميكرد. حتا ميشود گفت كه به نوعي مريد مولانا بود. او از لحاظ فلسفي مريد مولانا بود. البته به اديان شرقي نيز توجه داشت. بودا را خوب ميشناخت و فلسفه هندو را ميدانست.
سهراب عاشق منچستريونايتد، بابي چارلتون و جرج بست
در طول ماه امكان ندارد يك ماه بگذرد يا 10 شب بگذرد و خواب سهراب را نبينم كه در حال يك فعاليت ورزشي هستيم يا در حال ديدن مسابقه فوتبال هستيم. امكان ندارد خوابش را نبينم. من و او در آن زمان در تيمهاي خارجي به شدت منچستريونايتد را دوست داشتيم. هر دوي ما طرفدار منچستريونايتد بوديم. يادم ميآيد كه هر وقت بازي منچستر بود، پيگيري ميكرد. اكنون هم من اگر بازي منچستر باشد، هر طور كه باشد، بايد آن بازي را در راديو يا تلويزيون پيدا و دنبال كنم. حتا اگر بازي را زنده دنبال نكنم، بايد بروم سراغ جايي كه تفسير بازي را ميكند و از آنجا بازي را دنبال كنم. سهراب عاشق جرج بست و بابي چارلتون بود. او خيلي خوشش ميآمد از اينها.
برخي اوقات خودم مينشينم اينجا بازيهاي منچستريونايتد را تك و تنها تماشا ميكنم، با خودم زير لب ميگويم «دايي جان حالا ميدوني در منچستر چه بازيكناني بازي ميكنند؟ بابي چارلتون الآن روي پلهها نشسته و پيرمرد شده.» اينها را با خودم ميگويم، حسابي دلم ميگيرد.
اگر سهراب بود، از هيچ كجاي اين ورزش لذت نميبرد
من فكر ميكنم اگر سهراب زنده بود، چيزي در اين ورزش نبود كه از آن لذت ببرد. با توجه به شناختي كه من از روحيهاش داشتم، فكر ميكنم كه دورويي چيزي بود كه او را حسابي آزار ميداد. دوروييهايي كه امروز در ورزش است. ورزش ما هم مانند اين تلويزيونها رنگي شده، اين ورزش رنگ دارد؛ مانند همان تلويزيونهاي سياه و سفيد كه رنگي شد. يك ورزش صادقانه نيست. ورزشي است كه در آن دوز و كلك است. ما ميبينيم كه سياستهاي دنيا هم در ورزش است. شما ببينيد قراردادي بسته شده بين كشور آذربايجان و فدراسيون جهاني بوكس كه گويا فدراسيون جهاني بوكس تاييد كرده كه آذربايجانيها دو مدال المپيك لندن را ميگيرند. البته در آن دوران هم سهراب حسابي از برخي دوروييها ناراحت بود. از اينكه آقاي خسرواني (رييس باشگاه تاج) داورهاي فوتبال را پيش از بازيهاي تاج در تمرين و جلسهي تيم ميآورد و از داورها ميخواست كه فردا به نفع تاج سوت بزنند. داور هم حق و حسابش را ميگرفت و ميرفت.
سهراب هيچ موقع در ورزشگاه هتاكي نميكرد و وقتي كه بازيكني خراب ميكرد، برعكس خيليها كه واكنش تندي نشان ميدهند، او درون خودش ميريخت و ناراحت ميشد.