گروه جهاد و مقاومت مشرق - رزمنده دیده بان، برادر منصور دادمند از دیده بان های تیپ ذوالفقار از لشگر 27 محمد رسول الله در روایتی از عملیات بدر به مشرق گفت: سالگرد شهید "امیر منظری" دیده بان پیشکسوت تیپ وذالفقار از لشگر 27 محمد رسول الله نزدیک است و به یاد قدیم ها و بهترین عملیات عشق و ایمان و آنجا که ذوالفقار نشان داد حقا ذوالفقار است خاطراتی از عملیات بدر را تعریف می کنم.
شهید امیر منظری نفر سمت راست
در این عملیات من در تیم سوم دیده بانی عملیات بودم. دو تیم دیگر دیده بانی خط شکن بودند و تیم بعدی من بودم. تیم خط شکن در شب عملیات، شهید فرجی بود و کمک آنها شیخی و اسدی بودند. تیم عمل کننده در صبح عملیات تیم مومنی بود. تیم مومنی در سمت محور خیبر که مجنون و گرفتن جاده بصره و پدافند در رودخانه دجله فرات بود. محور لشگر 27 منتهی الیه سمت چپ عملیات بود که در کنار ما سمت راست لشگر عاشورا یا شهید باکری بود. در این عملیات دو فرمانده لشگر شهید شدند از جمله شهید عباس کریمی و شهید مهدی باکری. با تشخیص فرماندهان، گردان ذوالفقار به جهت اهمیت عملیات و وضعیت حساس خود یک گروهان شهادت که همه آرپی جی زن و تیربارچی بودند را تشکیل داد.
در شب عملیات با آن همه موانعی که بود می بایست یک ربع تا بیست دقیقه با قایق از هور می گذشتیم که با موفقیت انجام شد. نیروها حتی به جاده بصره هم رسیدند، منتهی یه علت عدم موفقیت در گرفتن پل آخر وضعیت عملیات وخیم شد. به جهت پدافند و عدم الحاق درست و پهلو ندادن به دشمن، کار گره خورد. گروهان شهادت با رشادت نیروهای خودش نقش پر رنگی در عملیات داشتند اما متاسفانه به علت شدت درگیری در شب اول عملیات درب و داغون شدند و حدود شصت تا شهید و زخمی داد و به کلی متلاشی شد.
مومنی که تیم دیده بانی عمل کننده در صبح عملیات بود، خودسرانه و به تنهایی بدون بچه های تیمش به عملیات رفت. امیر عبدالعالی مسئول واحد دیده بانی تیپ ذوالفقار خیلی عصبانی شد. به من گفت جای مومنی صبح بروم برای عملیات. من برای توجیه رفتم تا نیروهای تیم که باقری و احمد غلام رضی بودند از راه برسند. به محض رسیدن به منطقه دیدم یک خاکریز مربعی کوچک بود و دژ یا پد بزرگی که به جهت جلو گیری از آب ایجاد کرده بودند. در خط اول پدافندی یک خاکریز بزرگ با عرض 2 متر وجود داشت که در پشت آن سنگر می گرفتیم. من سریع خودم را به تیم دیده بانی شهید فرجی که از قبل وارد منطقه شده بودند رساندم. دیدم در خاکریز مربعی فرمانده لشگر27 حاج عباس کریمی با برادر نامی در حال صحبت هستند.
تیم برادر فرجی در سمت چپ خاکریز مربعی مستقر بود. ما بایست این خاکریز را رد می کردیم . وقتی به آنها رسیدم با خنده، خوش و بشی کردیم.
فرجی بهترین قاری قرآن لشگر بود و بچه های دیدبانی در مسابقات قرآن لشگر نفرات اول تا دهم را قُرق کرده بودند. نفرات اول و دوم و چهارم یا سوم از بچه های دیدبانی بودند. البته امیر عبدالعالی هم قاری خوبی بود و خوب قرآن می خواند و نمی دانم هفتم یا هشتم شد.
شب ها قرآن دورهمی می خواندیم. با قرآن خواندن من همه می زدند زیر خنده از جمله امیر عبدالعالی و محقق و دار و دسته شلوغ کن ها که مجید سبحانی سردسته آن بود.
یک بار صدای خودم را وقت تلاوت قرآن ضبط کردم و به قرائت خودم کلی خندیدم. مانند صدای گربه ای بود که شب، دل درد گرفته و یا شغالی که دستش به گوشت نرسیده و گرسنه مانده باشد اما فرجی می گفت: اگر از ته دل نخوانی، خیلی خوب است. می دانستم مسخره ام نمی کند. زیرا اهل این حرف ها نبود.
یک شب فرجی من را بلند کرد و گفت: دادمند نماز شبم قضا شد تا حالا چنین اتفاقی نیفتاده.
اما صورتش خندان بود. شاید به خاطر دیدن من. نمی دانم هر کسی در عملیات مرا می دید چرا هی می خندید. خواستم به فرجی بگویم من که کل نمازهایم قضا شده. تیم فرجی مشغول کار کردن شدند. شیخی به فرجی اشاره کرد و با شوخی به من گفت: دادمند این پدر ما رو در آورده؛ نمی ذاره دستشویی هم بریم از گشنگی مُردیم.
من خندیدم و رفتم از خاکریز مربعی براش کنسرو ماهی و خوراکی آوردم و دادم برگشتم به عقب. در آن مدت گویا نامی یک ترکش بد خورد و یک دستش قطع شد. به عقب برگشتم که امیر منظری را در اسکله دیدم. مدتی بعد دوباره به اتفاق امیر با چند تا سر تیم و تیم خودم احمد و باقری با قایق به عملیات یا خاکریز مربعی برگشتیم. وضعیت خیلی خراب شده بود و درگیری شدت پیدا کرده بود. امیر و محقق و مجید رفتن به دیدگاه دیگر تا به فرجی سر بزنند. براساس طرح عملیات می بایست یک پل گرفته می شد. یک کیلومتر تا آن پل راه بود و این یک کیلومتر رفتن مانند رفتن روی پل صراط و یا گل ریزون بود. بدون جان پناه؛ دشمن هم با تیربار و گلوله تانک بچه ها را قتل عام می کرد.
حاج عباس کریمی هم در خط بود. به نیروها گفت داخل کانال باشید و بیرون نیایید. بعد رو به من کرد و گفت: تیربارچی برو جلو.
من خنده ام گرفت و گفتم: حاجی تیربارچی نیستم دیده بانم.
اسلحه ام را ندید. در همان لحظه دیدم سراسیمه مسئول دیده بانی امیر عبدالعالی آمد و گفت: فرجی شهید شده؛ یک تیر دوشکا به سینه اش خورده.
گفت: بیا بریم جنازه اش را بیاریم. فکر کنم مجید و شهید منظری در خاکریز مربعی برای جلوگیری از پاتک دشمن با قبضه خمپاره هشتاد و یک عراقی ها کار می کردند.
من و امیر سریع رفتیم. با محقق و منظری، شهید فرجی را بلند کردیم تا ببریم عقب. یک گلوله کنارمان زدند و دست منظری و محقق ول شد و جنازه روی زمین خورد. عراقی ها با سیمینوف هم بد جوری ما را می زدند. من گفتم پاها را بگیرید و با گرفتن هر پا، من و امی او را با سرعت به سمت خاکریز مربعی می کشیدیم که بعد از خستگی و تنفس، امیر عبدالعالی گفت: گناه داره بدنش را روی زمین می کشیم.
گفتم: سیمینوف چی رو بپا، الان یک لحظه دیگه وایسیم کنار اون خوابیدیم. بیا بریم.
امیر هم خندید و با کمک امیر، پیکر شهید فرجی را به خاکریز مربعی رساندیم. نشستیم تا خستگی درکنیم. دیدیم مقداری پرتقال خونی کنار اسکله هست. برداشتیم و مشغول خوردن شدیم. داشتیم نفس تازه می کردیم که شهید منظری و محقق رفتند بالا سر فرجی و شروع به کردند به گریه و زاری.
در اوج ناراحتی ناگهان منظری برای تسلی دادند محقق گفت: غصه نخور یک آمپور بهش می زنند و خوب می شه.
با این حرفش من و امیر عبدالعالی از خنده ترکیدیم. محقق عصبانی شد و به من و امیر گفت: خون آشام ها.
دیگه داشتیم از خنده می مردیم. به علت کشیدن جنازه شهید فرجی بدنمان حسابی خونی شده بود و پرتقال خونی هم می خوردیم که بد جوری خونی بود و با خون دستمان هم قاطی شده بود. با تیر دوشکایی که به سینه شهید فرجی خورده بود، می تونستی دسات رو از داخل سینه اش عبور بدی.
وضعیت خیلی خراب شده بود. تانک ها داشتن می آمدندن جلو. حاج عباس کریمی هم فرمانده لشگرمان آن روز و در سمت دجله شهید شد. اوضاع خیلی وخیم شده بود. امیر و مجید و محقق داشتن با دو خمپاره غنیمتی عراق کار می کردند. چندتا گلوله دیگه بیشتر نمانده بود. من رفتم ببینم چیزی می تونم در مقابل تانک ها جور کنم. تنها یک بسته نارنجک پیدا کردم و آنها را بین احمد و خودم و باقری تقسیم کردم.
به احمد و باقری گفتم: حالا که قایقی برای برگشت نیست شما می تونید شنا کنید برگردید عقب اما من حال شنا کردن ندارم.
قیافه شان دیدنی بود؛ البته از ترس نبود از اینکه می دیدند لحظه دیگه دهانشان سرویسه و.. .با آن آب سرد بایست سه ساعتی شنا کنند...
دیگه جهنم به پا شده بود و عراق بد جوری می زد. از سمت چپ نیروها داشت خالی می کردند. یعنی همه را قتل عام کرده بود. یکی داد زد گفت: تانک ها دارند میان.
شهید منظری -شهید نجمی -شهید رجب نصیری